• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #101
بی‌درنگ در توسط نگهبانان باز شد و ما با قدم‌هایی بلند، ملایم و با ثبات از اتاق خارج شدیم. نگهبان‌ها با ورودمان تعظیم کردند و ما آرام‌آرام، درحالی که چند ندیمه‌ و غلام و نگهبانانی که پشت در منتظرمان بودند، پشت سرمان می‌آمدند، از کنار آن‌ها گذشتیم و کم‌کم در بین پیچ و خم‌های راهروهای بلند و طولانی قصر گم شدیم. امروز دومین روز از ازدواج من و دیان بود و من حال نه تنها اسمم با او، بلکه دیگر جسمم هم با او یکی شده بود. نمی‌گویم روح و قلبم! چون من او را برای یک زندگی شیرین عاشقانه انتخاب نکرده بودم. هدف من از این ازدواج چیز دیگری بود! اما نه اینکه قصد آسیب رساندن و یا بدی کردن به او را داشته باشم؛ هرگز! هرچه باشد او دیگر همسرم و شریک زندگی‌ام بود! من در کنار او باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #102
اما من فورا با خجالت نگاهم را از او گرفتم. درست است که دیگر با او یکی شده بودم اما همچنان حس خجالت در وجودم بود. بالاخره دیان به حرف آمد و در جوابش، گرم و با احترام گفت:
- خیلی ممنونم ازتون.
من هم با خوش‌رویی و محترمانه گفتم:
- خیلی ممنونم به خاطر آرزوی قشنگتون. امیدوارم این روزهارو برای شاهزادتون هم ببینید.
لبخند دلنشین و پر مهری زد و گفت:
- متچکرم ملکه زیبای ما.
از حرفش با خوشی خندیدم. مجدداً تعظیمی کرد و سرجایش برگشت. او واقعا خوب بود، برعکس ملکه ماگنولیا! با یادآوری‌اش اخم کمرنگی کردم که با آمدن پرنسس ونوس پررنگ‌تر شد. تعظیمی کرد و با اکراه و افاده تبریک گفت. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم. اویی که روز ازدواجم مرا تحقیر می‌کرد، حال باید روبه رویم سر خم کند. ونوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #103
به دیان نگاه کردم. او هم نگاه هیجان‌زده‌اش را به چشمانم دوخت. در همین کالسکه آرام‌آرام از دروازه‌ خارج شد و ما پیش به سوی ماه عسلمان!

***
(راوی)

بعد از رفتن آن‌ها، لورا با بغض سنگینی به اتاق خودش برگشت. به محض بستن درها، به آن‌ها تکیه کرد و بغضش شکست. در همان حین که از ته قلبش زار میزد، کم‌کم سر خورد و نشسته بر روی زمین فرود آمد. سرش را بر روی زانوهایش گذاشت و صدای گریه بلندش، بین دو زانوهایش خفه شد. یکبار دیگر دیان را از دست داده بود. اما این بار برای همیشه... سال‌ها عشق او را در قلبش محفوظ و پنهان نگه داشته بود! سال‌ها بود کسی نمی‌دانست در دل او چه می‌گذشت! واقعا هم چه کسی فکرش را می‌کرد که یکی از کنیزهای ساده آن قصر به شاه آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #104
《عمارت ایزابلا》
ملکه ماگنولیا در حمام، داخل وان طلا پر از آب و کف، با کلی گل‌های رز پر‌پر شده درونش، توسط ندیمه‌ها و همینطور کاترین درحال استحمام بود. سرش را به لبه‌ی بلند وان تکیه داده و چشمانش را با اخمی پررنگ بسته بود.
کاترین همانطورکه، شانه‌های ملکه ماگنولیا را بسیار آهسته و نرم ماساژ می‌داد، آرام گفت:
- حالتون بهتره ملکه؟
ملکه ماگنولیا با همان صدای محکمی که ته آن غم زیادی داشت گفت:
- چطور می‌تونم وقتی که پسرم دیگه کاملا از من رو برگردونده! امروز رفت ماه عسل و اجازه نداد که در کنار بقیه بدرقه‌اش کنم. مادرش! کسی که بودنش از همه ضروری‌تر و واجب‌تر بود! مطمئنم الان اون سولینا افعی از نبودن من خیلی خوشحاله، هرچی باشه الان بزرگ‌تر اون قصر اونه و شاید رئیس تمام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #105
***
(ایزابلا)

همانطورکه از پنجره کوچک کالسکه، به جنگل زیبا و تماشایی بیرون خیره بودم، با خود به گذشته‌ام فکر می‌کردم. این جنگل مرا به یاد دیار خودم انداخته بود. جنگلی دور افتاده اما آنقدر قشنگ و رویایی بود که اصلا دور افتاده بودنش باعث نمی‌شد دل آدم در آنجا بگیرد. یادش بخیر چه روزهای خوشی را در آنجا داشتم. یک زندگی آرام و بی‌دغدغه در کلبه کوچکمان که با وجود من همیشه منظم بود و من همیشه خانه را تمیز و با سلیقه خودم می‌چیدم. با یادآوری آن روزها، اشک‌های جوشان و پر از حسرتم از چشمانم سرازیر شدند و میان گریه‌هایم لبخند محوی از یادآوری خاطرات شیرینم زدم. یادش بخیر... چه روزهایی بود! روزهایی که هیچ غم و استرسی نداشت. اوج استرسم آمدن آنیل پیشم بود که آن دیدارها هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #106
مظلومانه، مانند دختربچه‌ای که بهانه مادرو پدرش را گرفته، هق‌هق می‌کردم.
همانطور میان گریه‌هایم، در آغوش گرم و پر از مهرو محبتی فرو رفتم. مهرو محبتی که بسیار کمبودش را داشتم و حسرتش کم‌کم داشت برایم عقده می‌شد. چون دیان آن فردی که محبت‌هایش سیرابم کند نبود! آن فردی که هنوز قلبم او را صدا میزد و برای دیدنش تقلا می‌کرد نبود و من چقدر از دست قلبم حرصی بودم که هنوزهم برای آن پست فطرت می‌تپد. دوست داشتم سینه‌ام را سوراخ کنم. دستم را در آن فورا ببرم و قلبی که هنوزهم جایگاه او است را محکم و با بی‌رحمی از آنجا بیرون بکشم و با تمام توان زیر پاهایم لهش کنم. با شدت و از عمق وجودم هق می‌زدم و دیان تنها نوازشم می‌کرد و هر از گاهی می‌گفت: "هیش،هیش"
چقدر ممنونش بودم که تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #107
صحنه‌ها برایم تکرار می‌شدند. انگار که دوباره درحال تجربه کردنشان بودم. از ترس، قلبم انگار در دهانم آمده بود و نزدیک بود باز به گریه بیفتم. صحنه‌ها همه جلوی چشمانم بودند و دیان هراسان، به طور مکرر صدایم میزد اما من حتی چشم از آن صحنه‌ها نمی‌توانستم بگیرم.‌ صحنه سیلی محکم پدرم و پرت شدنم بر روی زمین. سعی و تلاشم برای اینکه ناله‌ام بلند نشود و اشک‌های بی‌صدایم! تقلا کردن برای محافظت از فرزندم. مهم‌تر از تمام زجرهایی که به من داده بود، او قاتل فرزندم بود. قاتل یک مجود بی‌گناه که هنوز رنگ دنیارا هم ندیده بود. هیچ‌وقت او را نمی‌بخشم. از او متنفرم. با تمان وجودم متنفرم. صدای عربده بلند و جملات آزار دهنده‌اش در گوش‌هایم پیچید: "من فکر می‌کردم دخترم یه فرشته‌اس اما تو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #108
شاهزاده سابین که در اصل حرصش از لورا بود، دندان‌هایش را محکم و با حرص بهم چسباند. همان لحظه لورا با استرس زیاد کمی نزدیک شد و با کلی سختی به حرف آمد.
لورا: خواهش می‌‌کنم اون رو کاری نداشته باشید شاهزاده، اون تقصیری نداره، من... .
به اینجایش که رسید، از ترس زبانش بند آمد. سابین به سرعت سرش را به سمت او برگرداند و عصبی گفت:
- تو چی؟!
لورا بعد از کمی من‌من کردن بالاخره به سختی حرفش را ادامه داد.
لورا: من گفتم نمیام!
با این حرف، شاهزاده سابین به یکباره ساکت شد و برای لحظه‌ای نگاهش عمیقاً رنگ غم گرفت. اما تنها برای یک لحظه و بعد خیلی زود دوباره آن غم جایش را به خشم داد. همانطورکه خیره به لورا بود، از بین دندان‌های بهم چسبیده‌اش، خطاب به گری غرید:
- تو می‌تونی بری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #109
با شنیدن لحن بی‌نهایت نرمش، لورا بی‌اختیار سرش را بالا گرفت و به چشمان عسلی رنگش چشم دوخت. این‌بار لحن صدایش با دفعات قبل فرق می‌کرد. این‌بار لحنش دستوری نبود، درخواستی بود. و حتی شاید هم خواهش!
چشمان خوش رنگ عسلی‌اش مملو بود از استرس و نگرانی. شاید هم او اینگونه فکر می‌کرد. چشمانش خیلی شباهت به یک جفت چشم عسلی دیگر داشتند. چشمانی که برای آن‌ها جان می‌داد. اما افسوس که این دو جفت چشم، تنها شبیه به آن چشم‌ها بودند، چشمانی که حال مال شخص دیگری بود. با یادآوریش ناخودآگاه بغضش گرفت و با حس اینکه اشکش دارد می‌آید، دوباره به سرعت سرش را به پایین انداخت. در دلش عمیقاً به حال ملکه ایزابلا غبطه خورد و دوباره حس حسادتش برانگیخت. با حسرتی عمیق و سوزناکی، از ته قلب و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + شاعر انجمن
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,849
پسندها
22,442
امتیازها
44,573
مدال‌ها
24
سن
21
سطح
29
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #110
قلبش به سرعت شروع به تپیدن کرد. واقعا مسخره بود ولی او با خوش‌باوری و رویاپردازی تمام، خیال می‌کرد که دیان است. در دلش خدا خدا می‌کرد که او باشد.
نگاه مضطربش را با تردید زیاد کم‌کم از دست شاهزاده سابین گذراند تا به آن شخص رسید. با دیدن آن شخص، به یکباره، تمام بادش خالی شد. او شاهزاده آلفرد بود که با خشم زیاد به سابین نگاه می‌کرد.
دوباره مثل بچه‌ای لج آورده و گریه‌اش گرفته بود. انتظار داشت؛ دیان باشد! چه خیال خامی! او که الان دارد با نو عروس و ملکه‌اش خوش می‌گذراند. با صدای فریاد مانند شاهزاده آلفرد، دوباره در جایش پرید. خدایا این چندمین بار است که هیجان به قلبش وارد می‌شود. آخر در این قصر از شدت استرس و هیجان نمیرد، خیلی است.
شاهزاده آلفرد: چیکار می‌خواستی کنی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا