• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ❥لیلیِ او
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 6,620
  • کاربران تگ شده هیچ

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #121
(ایزابلا)

دستم را در دست دیان قرار دادم و مانند همیشه، آرام و با وقار، از کالسکه، پایین آمدم. بی‌اختیار، دوباره بهم خیره شدیم. او طبق معمول غرق من شده بود و من! من به آینده باشکوهی که، مسببش دیان بود و می‌توانستم بسازم فکر می‌کردم. لبخند مصنوعی‌ای، به رویش پاشیدم که به خودش آمد. خندان گفت:
- اونقدر زیبا شدی که نمی‌تونم، حتی یه لحظه چشم از روت بردارم.
در جوابش با خنده و ناز گفتم:
- اما اینجا جاش نیست.
تک خنده‌ای کرد و طبق معمول بازویش را به طرفم گرفت. من هم طبق معمول، دستم را، دور بازویش حلقه کردم. دیان خطاب به نگهبان‌ها، ندیمه‌ها و غلام‌ها گفت:
- نیازی نیست، شما بیاید؛ من و ملکه‌ام می‌خوایم کمی تنها باشیم.
یکی از نگهبان‌ها سریع به حرف آمد:
- ولی سرورم، این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #122
از طرفی کنجکاو بودم که دوباره از او بپرسم، اما عقلم دیگر قدرتمندتر از هر چیزی بود. به همین خاطر، این حس را سرکوب کرد و من دوباره در کمال آرامش، قدم‌هایم را در کنار دیان، ادامه دادم.
بالاخره، بعد از مدت نسبتاً طولانی‌ای، به یک باغ بی‌نهایت سرسبز و زیبا رسیدم. همه‌ جایش پر بود از درخت‌های بزرگ، ضخیم، بلند و تنومند که پر از برگ و میوه‌های تازه رسیده بودند. بی‌اندازه زیبا و رویایی بود و فصل بهار هم، این زیبایی‌ها را چندین برابر کرده بود، طوری که کاملاً حیران آن باغ بودم. اما نمی‌دانم چرا به نظرم، به شدت آشنا می‌آمد و این واقعا عجیب بود. زیرا من هرگز به اینجور جاها نمی‌آمدم. من همیشه باید در کلبه می‌ماندم و اوج بیرون رفتنم هم، تا همان رودخانه با《او》، فوقش کمی جلوتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #123
با لبخند ملیحی جوابش را دادم و هیچ نگفتم. من بیشتر وقت‌ها در جواب حرف‌های عاشقانه او سکوت می‌کردم، زیرا هنوز خوب نمی‌توانستم به او دروغ بگویم. برایم سخت بود هنوز، اما بالاخره باید یاد می‌گرفتم، آن هم خیلی زود! چون اولین پله برای موفقیتم همین بود.
***
(راوی)

نیمه‌های شب بود و شاهزاده سابین، تلوتلو خوران و با چشم‌هایی پر از خون، از اتاقش بیرون زد. نگهبانان با خروجش از اتاق و ظاهر به شدت آشفته‌اش، سریع نگران شدند و سعی کردند او را بگیرند که او محکم دستشان را پس زد و تقریباً داد زد:
- به من دست نزنید. شما با چه جرئتی به من دست می‌زنید؟ من یه شاهزاده‌ام، خودم می‌تونم از خودم مراقبت کنم.
نگهبان: اما شاهزاده، شما وضعیت خوبی ندارید.
با نگاه تیزی که شاهزاده سابین به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #124
به محض ورودش، چند دایه‌ای که کنار تخت طلا با روی طلایی رنگ بچه‌ها نشسته بودند، به سرعت از جا برخواستند، هر چهار نفر تعظیم طولانی‌ای کردند و بعد از گفتن《با اجازه شاهزاده.》و اجازه دادن شاهزاده، با سری خمیده، به طرف در رفتند و خارج شدند. نگاه سابین بر روی تخت بچه‌ها سر خورد. اما چون تختشان سایبان داشت نمی‌شد چهره‌شان را به خوبی دید. نگاهش را بین اطراف اتاق چرخاند. اتاق نسبتاً بزرگی که پوشیده بود از فرش‌های بزرگ کرمی رنگ که رویش را نقش و نگارهایی از گل‌های مختلف رنگی تزیین کرده بودند. دیوارها هم پر از تابلو نقاشی‌هایی فانتزی و کودکانه و مابین آن‌ها هم عروسک‌های مجسمه‌ای زیبا از کودک یا حیوانات وصل شده بود. یک حوضچه سنگی کوچک تقریباً مثلثی شکل (دقیقا مانند یک...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #125
با بغض، دوباره به برادرزاده کوچکش که قفسه سینه لطیفش، زیر آن لباس قهوه‌ای با نقش و نگارهایی از ستاره های کوچک، دکمه‌ها و کمربند پارچه‌ای طلایی رنگ، آرام بالا و پایین می‌شد، نگاه کرد. پشت پرده اشک، صحنه جلوی چشمانش تار بود اما نه تا حدی که نتواند چهره برادرزاده‌هایش را ببیند. چندبار پشت سر هم پلک زد تا دیدش بهتر شد. نگاهش را به دیانا سوق داد که او هم با آرامشی بسیار در کنار برادرش، به خواب رفته بود. دلش به حال آن‌ها می‌سوخت که در سن کم بی‌مادر شده بودند. از طرفی هم به حالشان غبطه می‌خورد که راحت خارج از دنیای کثیف و پر از درد بزرگسالان، در رویاهای شیرینی کودکی خود به سر می‌برند و شب‌ها را آرام و بی هیچ استرسی به صبح می‌رسانند. هرچند که این اواخر به دلیل مرگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #126
سابین با قدم‌هایی بی‌جان، گویی روح در بدن نداشت. مانند یک مرده متحرک راه می‌رفت. تمام سختی‌های این چند وقت و این آخری... باعث شده بود از پا بیفتد و چنین حالی پیدا کند. دیگر واقعاً تحملش طاق شده بود. به معنای واقعی کم آورده بود، مرگ را به چنین حال و وضعیتی ترجیح می‌داد! بی‌نهایت برایش غیرقابل تحمل بود این درد! جانش داشت بالا می‌آمد. چقدر سختی؟ چقدر مصیبت؟ همه و همه مسببش دیان بود. اما هنوز کار تمام نشده بود. او باید طوری کار آلفرد را هم تمام می‌کرد اما با نقشه دیگر و کاملاً متفاوت.
مرد و زنده شد تا توانست بغض مرگباری را که مانند طنابی دورتادور گلویش را گرفته بود، فرو بفرستد. اینطور نمی‌شد، او باید سنگ می‌بود وگرنه حتما از بین رفت. وقتی آن‌ها چنین ناحقی‌هایی در حق او کرده بودند چرا او دلش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #127
اما سابین ذره‌ای دلش به رحم نیامد و با سنگدلی تمام غضبناک عربده کشید:
- گفتم برو، دلم نمی‌خواد دیگه ببینمت. هیچ کدومتونو نمی‌خوام ببینم. همه‌تون برید به درک!
و ملکه سولینا بی آنکه نگاهی به پسر سنگدلش بی‌اندازد، بی‌صدا در همان حال، از ته دل گریست.
***

(ایزابلا)
آرام‌ و شمرده، خیلی سنگین و با وقار درحالی که چند ندیمه پشت سرم همراهی‌ام می‌کردند، پله‌ها را پایین آمدم و دقیقا روبه روی دیان که از قبل وسط تالار بسیار بزرگ رقص قصر ایستاده بود، با فاصله چند متر از او، قرار گرفتم. هردو با دیدن هم دیگر، به یکباره متحیر ماندیم و محو تماشای هم دیگر شدیم؛ مانند همیشه او بی‌اندازه جذاب و خوشتیپ شده بود، طوری که برای لحظه‌ای، تنها برای لحظه‌ای، دلم برایش ضعف رفت و متحیر ماندم که واقعا این پادشاه بسیار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #128
دیان یکی از ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- خبر مهمیه؟
نگهبان همانطور سر به زیر گفت:
- بله از طرف ملکه سولینا فرستاده شده و گفتند که خیلی مهمه!
با این حرفش، من و دیان یک‌دفعه نگران بهم نگاه کردیم. خدایا یعنی دیگر چه شده؟ نکند باز هم آن امیلی گور به گور شده از گور خود بیرون آمد و باز مصیبتی درست کرده؟ خدایا دیگر دیوانه شدم! به چه چیزهایی فکر می‌کنم!
دیان که حال کاملاً جدی شده بود، گفت:
- تحویلم بده.
نگهبان چشمی گفت و نزدیک آمد. ضربان قلبم به یکباره بالا رفت. نامه در جایش که لوله طلایی رنگی بود که بعضی جاهایش با سنگ‌های قرمز تیره زمرد تزیین شده بود، به دست دیان داد. ضربان قلبم تندتر شد. نمی‌دانستم چرا همچین حالتی پیدا کرده بودم! حس می‌کردم باید اتفاقی افتاده باشد!
دیان مانند همیشه آرام و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,641
پسندها
20,575
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #129
در همین حین حکیم‌ها به یکباره هراسان شدند و سراسیمه شروع به ماساژ قلبی آدرین کردند. از حرکت آنان همه ناگهان وحشت کردند به خصوص آلفرد که دیگر به مرز سکته رسید و با صدایی بلند و لرزان گفت:
- چی شده؟
اما حکیمان سوأل او را بی‌جواب گذاشتند و برخی از آنان پراکنده و فوراً خود را به سمت آخر تخت رساندند و با عجله و استرس شروع به مالش پاهای کوچک کودک کردند. آلفرد که دیگر حسابی از خود بی‌خود شده بود، به سرعت برخاست و با ترس و هراس بی‌نهایتی که در لحن صدایش مملو و لبریز بود، بلند فریاد زد:
- چی شده؟! بگید دیگه؟!
که همان لحظه قفسه سینه آدرین ناگهان بالا رفت و دست راستش که لبه تخت مانده بود، آویزان شد!
همه وحشت‌زده خیره به دست کوچکش که میان تخت و هوا بی‌جان مانده بود، خشک شدند. تمام تن و وجود سابین به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا