• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ❥لیلیِ او
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 6,594
  • کاربران تگ شده هیچ

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #11
- اره فرشته من، چون بهت اعتماد دارم؛ می‌دونم که هر چقدر هم طول بکشه میای.
بر روی نوک پاهایم ایستادم؛ او هم مانند هربار متوجه شد و سرش را کمی خم کرد و من مهر یک بوسه شیرین و عمیق را هدیه پیشانی کوچک و گرمش کردم. او هم رد عشقش را با بوسه‌ای پر احساس و گرم بر گونه‌ام کاشت. و سپس کمی برگشت و به تنه درختی که کنار رودخانه افتاده بود اشاره کرد:
- بشینیم؟
لبخند کجی به رویش زدم و با خوش‌رویی جواب دادم:
- بشینیم.
باهم با قفل دست‌هایمان بهم به طرف تنه نصفه درخت روانه شدیم، آرام خم شدیم و بر روی آن جای گرفتیم. سکوت آن جنگل بزرگ و زیبا با درختان چنار سر به فلک کشیده آن‌هم در شب چقدر آرامش‌دهنده بود اما این آرامش مانند روزهای قبل نمی‌توانست در من اثر کند! در همین لحظه لحن سوألی آغشته به نگرانی آنیل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #12
- من... .
اما بازهم عاجز ماندم و نصفه ماند. نگاه درمانده‌ام را به تنه درخت پوسیده و کهنه‌ سوق دادم. ای گندت بزن لاریسا؛ بگو و خودت را خلاص کن دیگر... با صدایش یک دفعه باز سرم به سرعت بالا چرخید و نگاه مضطربم در چشمان به شدت کنجکاوش حل شد.
آنیل: تو چی؟!
خدایا خودت کمک کن! در یک حرکت ناگهانی دل به دریا سپردم و صدای بلندم بینمان طنین‌انداز شد:
- من باردارم!
به محض اتمام جمله‌ام، یک دفعه به وضوح رنگ از چهره‌اش پرید. صورتش تماماً از ترسی شدید پوشانده شد که ناخودآگاه این ترس به من هم سرایت کرد. صدای بسیار ترسیده و کلمات بریده‌بریده‌اش در گوش‌هایم جریان گرفت:
- چ..چی؟! شوخی می‌کنی مگه نه؟!
درحالی با واکنش او، ته دلم هرلحظه بیشتر از قبل خالی می‌شد، سرم را آرام به نشانه منفی تکان دادم. نمی‌دانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #13
چشمانم لحظه‌ای از روی او در آن لباس قهوه‌ای روشن بلند و ساده برنمی‌داشتم؛ لبخند شیرینی بر لب‌های قلوه‌ای صورتی‌ام نقش بود و حسی بی‌نظیر به قلبم چشانده می‌شد. در کنار عشقم بودم؛ آن هم دیگر برای همیشه! باورم نمی‌شد! هنوزهم بسیار متحیر بودم! با اینکه خیلی خوشحال بودم اما دلهره عجیبی داشتم، از استرس زیاد درحال لرزیدن بودم. ته دلم هم کمی غم سرازیر شده بود و موج میزد؛ غم دل کندن از سرزمین و پدرم! در همین حین، آنیل درحالی که خیره به دریاچه بود و نگاهش اطراف را می‌کاوید گفت:
آنیل: به اسمش فکر کردی؟
لبخند کجی کنج لب‌هایم چیره شد و دستی بر شکمم در آن پیراهن بلند بنفش کمرنگم که تنها زینتش پاپیون وسطش بود، کشیدم و درحالی که نگاهم را به دوردست‌ها که جزایر دیگر از آن فاصله به چشم می‌خورد وصله می‌زدم،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #14
آنیل: عزیزم من پدرتم، نمی‌دونم دختر هستی یا پسر؟ اما مهم اینه که سالم باشی. مطمئن باش هم برای مادرت یه همسر عالی و هم برای تو یه پدر نمونه می‌شم.
دستم را بر روی دستش گذاشتم.
لبخند پررنگی و درخشانی بر لب‌هایم چیره شد و با چشمانی که برقش را حس می‌کردم، نجوایی دلنشینی به سویش فرستادم:
- من و فرزندم با داشتن تو خیلی خوشبختیم. تو بهترین شانس زندگی ما هستی.
بازهم لبخندی تلخ زد که من دلیل تلخی‌اش را نفهمیدم و این درحالی بود که تلخی این لبخند تا عمق وجودم نفوذ کرده بود!
***
راوی

جنگل در تاریکی مطلق فرو رفته بود و لاریسا هنوز پیدایش نشده بود و این لئون را سخت نگران کرده بود. در آن لباس سفید بلند و خاک‌خورده، هراسان بین اطراف آن جنگل بزرگ و وسیع به دنبال تک دخترش می‌گشت. صدای لاریسا، لاریسا گفتنش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #15
سپس لحن آغشته به احساس نابش را از پشت سر، نجواکنان در گوش‌هایم سرازیر کرد:
- اینجا همونجاییه که بهت گفتم. همون خونه‌ای که وقتی اینجا کار می‌کردم توش زندگی می‌کردم... .
مرا به جلو هدایت کرد و خودش هم پشت سرم راه افتاد. نگاهم از روی مبل سه‌نفره قهوه‌ای بسیار کهنه و پوسیده که تنها مبل خانه بود، کنده شد و چندکتاب روی میز بسیار قدیمی و کهنه گرد را شکار کرد. چرا من این مبل و میز را ندیده بودم؟ درحالی که توجهم جلب آن‌ها شده بود و حس خواندنشان به شدت ته دلم را قلقلک می‌داد، با حالت خاصی گفتم:
- واقعاً که خوش سلیقه‌ای.
بی‌معطلی لحن زیبا و آغشته به احساسش را نثارم کرد:
- این رو خیلی وقت پیش که تورو انتخاب کردم فهمیدم.
همان موقع به کاناپه رسیدیم و من همزمان بر روی نوک پاهایم به طرفش چرخیدم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #16
همان لحظه آنیل از جایش برخاست. ناخواسته بغض خفیفی مهمان ناخوانده گلویم شده بود! بغضی آمیخته از حسرت جانسوز بار دیگر دیدن و بوییدن عطر تن مادر و حس دلتنگی عمیق و سوزناک برای سرزمین و پدرم حصار آزاردهنده‌ای در گلویم ساخت! حصاری راه تنفس را برایم دچار مشکل می‌کرد! همان لحظه دو بازوی ظریفم اسیر دستان مردانه آنیل شد و سپس صدای نگرانش را در گوش‌هایم نواخت:
- لاریسا! خوبی؟
فوراً چشم از صفحه کتاب گرفتم و نگاهم را به دریای چشمانی که موج‌های دلواپسی به آن هجوم آورده بودند، وصله زدم. پلک‌های خیسم را بر روی هم تکاندم که قطره اشک سمج دیگری از گوشه چشم سمت راستم به بیرون رهایی جست...لبخند کمرنگی بر لب‌های قلوه‌ای و گوشتی صورتی کمرنگم پهن کردم و لب زدم:
- خوبم آنیلم... .
همزمان کتاب را بستم و بعد از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #17
یعنی تمام آن روزها و حرف‌ها دروغ بود؟! یعنی او هیچ‌وقت مرا دوست نداشت؟! ناگهان کاملاً از شوک و ناباوری بیرون آمدم آمدم و از ته دلم به همراه هق‌هق‌های بلند جیغ گوشخراشی کشیدم که احساس کردم روح از تن خانه پرید...خــدایا! این امکان ندارد! آنیل مرا رها نمی‌کند و برود! میان هق‌هق‌های سوزناکم، با زجری عمیق خندیدم...آنیل عزیزم مرا رها نمی‌کند! با بدنی بی‌نهایت شل و بی‌حس از روی تخت بلند شدم و تلوتلو خوران با سرگیجه شدیدم خودم را به مبل قهوه‌ای‌رنگ کهنه روبه‌روی تخت رساندم و ناتوان به شنل مشکی‌ام را که روی دسته‌اش افتاده بود چنگ زدم و به سرعت، با حالی بی‌اندازه افتضاح و خراب آن را پوشیدم. حین پوشیدن از شدت سرگیجه سهمگینی که در سرم پیچیده بود، چندبار نزدیک بود نقش بر زمین شوم که با گرفتن دسته مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #18
آنقدری حالم خراب بود که هیچ نفهمیدم کی وارد کوچه شدیم! با ورودمان به آن کوچه تنگ و تاریک قدیمی، متوجه مردی شنل‌پوش در انتهای کوچه که بن‌بست بود و پشت به ما ایستاده بود، شدم. مردی که کنارم بود همانطورکه محکم مرا میان بازوهای خود به اسارت داشت، او را مخاطب قرار داد:
- همونطورکه گفتید صحیح و سالم آوردمش!
با ترس، دست‌هایم را بر روی شکمم قرار دادم! در آن حال وخیم تنها همین را کم داشتم! قلبم با تمام قوای خود درون سینه‌ام زلزله بپا کرد و این زلزله به تمام تنم منتقل شد! با صدایی لرزان ناشی از بغض و اضطرابی شدید، درحالی که چشمان بارانی‌ام آن مرد شنل‌پوش را می‌کاوید، داد زدم:
- تو کی هستی؟! با من چیکار داری؟!
مرد بعد از مکث کوتاهی به آرامی برگشت و با خشم و دستانی مشت شده به چشم‌هایم زل زد. با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #19
به محض اتمام جمله‌ام و همزمان با گشودن چشمان خیسم، پدر به سرعت برق و باد سرش را بلند کرد و با چشمانی به شدت درشت شده، نگاهی بسیاربسیار تیز همچو شمشیری برنده حواله‌ام کرد! دقیقاً مانند آتش‌فشانی می‌ماند که هرلحظه آماده فوران بود! در آن چهره گرد و بانمک دیگر اثری از پدر مهربانم دیده نمی‌شد! گویی جایش را به شخص دیگری داده بود! همانطور که لبریز از خشم نگاهم می‌کرد، چندقدم به سویم برداشت که از ترس زیاد کمی خودم را عقب کشیدم، همان لحظه عربده مملو از خشم و غضب وحشتناکش گویی زلزله‌ای سهمگین هم درون کلبه و هم در قلب غصه‌دار و ترسیده من بپا کرد:
- تو شرم سرت نمی‌شه دختر؟! با چه رویی اینطور با من صحبت می‌کنی ها؟!‌ تو یه زن بی‌حیایی! یه زن بی‌حیا که آبرویی برای من باقی نذاشت... .
تک‌تک حرف‌هایش همچو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,608
پسندها
20,391
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #20
در همین لحظه، ناگهان صدای بلند مردی از پشت درهای بزرگ و باشکوه به گوش رسید:
- تعظیم؛ جناب پادشاه دیان تشریف می‌آورند!
با آن صدا یکباره تمام درد از تنم پرید و ترسم دو چندان شد، سرم را فوراً بالا گرفتم که دیدم یک دفعه دختر به سرعت مسیرش را تغییر داد و در نزدیکی تخت یک نفره چوبی، با سری خمیده منتظر ایستاد و تکه‌ای از لباس ساده کرم‌رنگی که دامنش تور داشت را در مشت خود اسیر کرد. همان لحظه در باز شد و شخصی آشنا وارد اتاق شد که همان لحظه دختر با اضطراب خاصی سر تعظیم فرود آورد و لب زد:
- سرورم... .
با دیدن شخص مقابلم، در لباس قهوه_طلایی پادشاهی، یک دفعه حیرت در رگ‌هایم غوطه‌ور شد؛ متعجب دهان باز کردم که صدای بغض‌آلودی از میان لب‌های خیس و لرزانم به بیرون درز پیدا کرد:
- شما؟! شما همون مرد سرشناس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا