- تاریخ ثبتنام
- 10/7/21
- ارسالیها
- 1,616
- پسندها
- 20,476
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 22
- سن
- 21
سطح
28
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #21
با حرفهایش گریهام بیشتر شد. قلبم عجیب درون سینه میسوخت...آن آنیل نامرد بدجور قلب عاشقم را به آتش کشیده بود و حالا شعلههای سوزان این آتش داشت روح و جانم را هم در بر میگرفت، میلرزیدم و میگریستم...همان لحظه پادشاه با چهره بسیار غمزده و دلواپس خواست چیزی بگوید که زودتر درحالی که چانهام از شدت بغض میلرزید پیشدستی کردم:
- فقط یه چیز میخوام... .
بیمعطلی با همان چشمان عسلی نگران گفت:
- بگو... .
خواستم لب باز کنم که باز درد و سوزش شدید شکمم گریبانم را گرفت، لحظهای چشمانم را محکم بستم و همانطورکه سعی داشتم نالهام هوا نرود، درحالی سعی داشتم گریههای از ته دلم را درون سینه خفه کنم، به زور چشمانم را باز کردم و با درد و گریه به سختی میان ضجههایم جواب دادم:
- میخوا...میخوام (فینی...
- فقط یه چیز میخوام... .
بیمعطلی با همان چشمان عسلی نگران گفت:
- بگو... .
خواستم لب باز کنم که باز درد و سوزش شدید شکمم گریبانم را گرفت، لحظهای چشمانم را محکم بستم و همانطورکه سعی داشتم نالهام هوا نرود، درحالی سعی داشتم گریههای از ته دلم را درون سینه خفه کنم، به زور چشمانم را باز کردم و با درد و گریه به سختی میان ضجههایم جواب دادم:
- میخوا...میخوام (فینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش