• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان برخاسته از آتش | محدثه رستگار کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع ❥لیلیِ او
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 128
  • بازدیدها 6,608
  • کاربران تگ شده هیچ

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #21
با حرف‌هایش گریه‌ام بیشتر شد. قلبم عجیب درون سینه می‌سوخت...آن آنیل نامرد بدجور قلب عاشقم را به آتش کشیده بود و حالا شعله‌های سوزان این آتش داشت روح و جانم را هم در بر می‌گرفت، می‌لرزیدم و می‌گریستم...همان لحظه پادشاه با چهره بسیار غم‌زده و دلواپس خواست چیزی بگوید که زودتر درحالی که چانه‌ام از شدت بغض می‌لرزید پیش‌دستی کردم:
- فقط یه چیز می‌خوام... .
بی‌‌معطلی با همان چشمان عسلی نگران گفت:
- بگو... .
خواستم لب باز کنم که باز درد و سوزش شدید شکمم گریبانم را گرفت، لحظه‌ای چشمانم را محکم بستم و همانطورکه سعی داشتم ناله‌ام هوا نرود، درحالی سعی داشتم گریه‌های از ته دلم را درون سینه خفه کنم، به زور چشمانم را باز کردم و با درد و گریه به سختی میان ضجه‌هایم جواب دادم:
- می‌خوا...می‌خوام (فینی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #22
نگاهم را بین لورایی که با چهره‌ای نگران مرا نگاه می‌کرد و سربازهای پشت سرش که حدوداً بیست‌نفر بودند، به گردش در آوردم و با اضطراب و غم سنگین نهفته در صدایم گفتم:
- شما همینجا بمونید، من زود میرم و برمی‌گردم... .
لورا درحالی که لحظه‌ای نگاه نگرانش را از من برنمی‌داشت و موهای بسیار بلند بور کمرنگش در اسارت دستان بادهای نسبتاً شدید به بازی گرفته می‌شد، با استرس جواب داد:
- نه بانو! سرورمون شمارو به ما سپردن. اگه آسیبی بهتون برسه مارو زنده نمی‌ذارن!
فین محکمی کشیدم و حینی که موهای بسیار بلند و موج‌دار خرمایی‌رنگ من هم در اثر باد، از پشت سرم به پرواز در آمده بودند، نگاه به شدت اشک‌آلودم را به کوچه باریک آنیل این‌ها که با فاصله‌ای نسبتاً زیادی در روبه‌رویم قرار داشت، دوختم و همزمان درحالی که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #23
نگاهش پر از غم بود، غمی به عمق اقیانوس! قلبم داشت زیر سنگینی آن محنت سنگین له می‌شد...کاش قلبش برایم به رحم می‌آمد! چرا او ناگهان انقدر تغییر کرد؟! اصلاً گویی آدم دیگر به جایش آورده بودند! آخر چطور ممکن است؟! همانطورکه با آن اندوه در دریای چشمانش موج میزد، لب‌های گوشتی کشیده‌اش را از هم گشود که این‌بار لحن ملایمی در گروی غم نامحسوسی از میانشان خارج شد:
- برای چی اومدی لاریسا؟
فینی کشیدم و صدای به شدت گرفته‌ای تحویلش دادم:
- چرا؟ فقط بهم بگو چرا؟!
نفس عمیقی کشید، انگار که با آن نفس عمیق تمام احساساتش را دور انداخت چون دوباره لحنش همانطور بی‌احساس شد. دستش در آن لباس ساده و کهنه سبز لجنی بالا آورد و دستم را با حالت بدی پس زد، سپس حینی که نگاهش را مدام از چشمان سیل‌زده‌ام می‌دزدید، کلمات...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #24
دلم می‌خواست تکه‌تکه شوم و یا آسمان مرا ببلعد!

《عشق یعنی دردی عمیق، عشقی یعنی آتشی سوزان که هرروز می‌سوزاند و خاکستر می‌کند انسان را، تو انتخاب نمی‌کنی! بلکه عشق است که تو را فرا می‌خواند و آن روز هیچ راه گریزی نیست، عشق درد واقعی را به انسان نشان می‌دهد! احساسی که هم نقطه ضعفت است و هم نقطه قوتت، حسی که هم دنیا را برایت بهشت می‌کند و هم جهنم! هرچیزی تاوانی دارد و تاوان عشق فراغ است، گاه فراغی گذرا و گاه فراغی جاودان!》
***
به محض وارد شدنم در آن اتاق بزرگ، لورا را به بهانه‌ای دور کردم و بعد در را بستم. چشمان تمام اتاق را می‌کاوید تا چیزی برای قفل کردن در پیدا کنم! قلبم درون سینه انگار میان شعله‌های آتش اسیر بود و عمیقاً می‌سوخت، احساس می‌کردم خون شکستگی قلب بیچاره‌ام تمام وجودم را فرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #25
جلوتر رفتم و صندوقچه کوچک که بر روی میز آینه بود را برداشتم. بر خلاف اندازه‌اش بسیار سنگین بود. صندوقچه را با شدت به طرف آینه پرت کردم و آینه با صدای بسیار بد و گوش‌خراشی شکسته شد و هر تکه‌اش به طرفی افتاد. خم شدم و تکه‌ای متوسط و مثلثی بسیار تیز از آینه را که کنار پایم افتاده بود را برداشتم و محکم در دستم گرفتم و با تمام توان در دست ظریفم فشردم! آنقدری محکم فشردم که خیسی و گرم خون را همزمان با سوزشی شدید در پوست دستم حس کردم...اشک‌های چشمانم از درد زیاد بیشتر شدند و ناله بلندی بی‌اراده از حصار لب‌های خشکیده و ترک‌خورده کوچکم به بیرون درز پیدا کرد؛ با چهره‌ای جمع شده از فرط سوزش شدید دستم، نگاه بارانی‌ام را به دست راست خون‌آلودم وصله زدم، با دیدن خون روان که تقریباً تمام دست گندمی‌‌ام را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #26
بازهم زمستان نگاهش تمام وجودم را در بر گرفت، زمستان سردی که اما این‌بار به قلب و روحم آتش ‌کشید...میان بغض و اشک خندیدم. آخرین بغض، آخرین اشک و آخرین وداع! دیگر وقتش رسیده که به زنده بودنم هم پایان بدهم.
خدای مرا ببخش، یا عیسی مسیح مرا عفو کن اما دیگر نمی‌توانم. من بدون او نمی‌توانم! قلبم و تمام وجودم او را تمنا می‌کنند، نام او را فریاد می‌زنند! شیشه را به گردنم زدم اما هنوز زخم عمیقی ایجاد نکرده بودم که ناگهان صدای با شدت باز شدن درها، در گوش‌هایم جرقه انداخت و ترسی بسیار را به قلبم روانه کرد. چشمانم از استرس درشت شدند، تپش‌های قلبم تند شدند. نه! نه! من اجازه نمی‌دادم کسی جلویم را بگیرد! برای همین خواستم با دستپاچگی زیاد سریع کار را تمام کنم که همان لحظه شخصی از پشت سرم، شیشه را از دستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #27
- بذار عذاب بدم لورا! بذار حالم بد بشه! وقتی آنیل کنارم نباشه هیچ‌چیزی برام مهم نیست! دلم می‌خواد نابود بشم، می‌خوام از بین برم...من از وقتی خودم رو شناختم کنار آنیل بودم. در هر شرایطی اون کنارم بود، سال‌ها بود همراه من بود. من الان چطور بدون اون طاقت بیارم لورا؟ من بدون اون میمیرم... .
چهره لورا با حالت گریه درهم جمع شد؛ برق اشک به وضوح در تیله‌های زیتونی‌رنگش نشست؛ کنج لب‌های گوشتی و قلوه‌ای‌ سرخش را گزید و همانطورکه سرم را به آغوش مهربان خود دعوت می‌کرد، با بغضی که نزدیک بود به گریه تبدیل شود، گفت:
لورا: حق دارید واقعا عذاب‌آوره! اما شما باید طاقت بیارید باید زندگی کنید! شما الان تنها نیستید! یکمی خودتون رو بذارید به جای اونایی که دردی مثل شما یا بدتر از شما رو دارن تحمل می‌کنن و کسی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #28
ملکه: چه گستاخ! تعظیمت رو که ندیدم حالا داری صراحتاً از سرپیچی کردن قوانین صحبت می‌کنی؟!
با حرفش انگار تازه موقعیتم یادم آمد...سریع هراسان از جایم بلند شدم و از همان کنار تخت در مقابلش تعظیم کردم. تیله‌های طوسی‌ رنگ و شناور در موج‌های اشکم، میان گل‌های سفید ریز بر روی فرش قرمز پیچ و تاب می‌خوردند و تپش‌های محکم و ترسیده قلبم را درون سینه‌ام به وضوح می‌شنیدم! چقدر از اقتدار در رفتار و حرکات ملکه و همچنین تندرویی او می‌ترسیدم! ضربان قلبم هرلحظه اوج می‌گرفت و تنم به طرز بدی می‌لرزید. همان لحظه صدای ملکه با لحنی دستوری و خطاب به لورا، گوش‌هایم را لمس کرد:
- لورا تو می‌تونی بری.
صدای مضطرب لورا هم در جواب به او، فوراً به گوش رسید:
- چشم ملکه.
و پس از دقایق کوتاهی صدای بسته شدن در خبر از رفتن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #29
اندکی به لب‌هایش بند سکوت زد و دو گوی زیتونی‌اش را با دقت بر روی تمام اجزای صورتم به گردش درآورد و در این سکوت غمگین، تیله‌های طوسی‌‌ من که در موج‌های اشک شناور بودند، برای لحظاتی کوتاه بر روی موهای بور و بلند او که درشت بافته شده بود و در سمت راست لباسش قرار داشت، سر می‌‌خوردند که با صدای دوباره‌اش، چشمان مملو از اشکم دوباره بر چهره پر تکبرش نشست:
- می‌خوام بهت بگم که اگه از احساسات لطیف و زنانه‌ات درست و به جا استفاده نکنی با یک دیوانه هیچ فرقی نداری! تو وظیفه داشتی احساسات و عفتت رو در مقابل یک انسان گرگ صفت حفظ کنی. من سال‌هاست که تو این قصر زندگی می‌کنم و خیلی عشق‌ها دیدم. عشق یعنی از خود گذشتگی، عاشق برای معشوقش از همه‌چیز می‌گذره! فکر کردن به خانه و خانواده مال قبل از عاشق شدنه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

❥لیلیِ او

منتقد انجمن + مدیر آزمایشی کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر آزمایشی کتاب
تاریخ ثبت‌نام
10/7/21
ارسالی‌ها
1,616
پسندها
20,476
امتیازها
43,073
مدال‌ها
22
سن
21
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #30
دختر یعنی همان من دیگر که حتی لباسش هم دقیقاً مانند من یک لباس سفید و ساده بلند بود که پاهایش را هم به کل می‌پوشاند، چند گام آرام به سوی من برداشت و واژگانش را در گروی لحنی آرام خرج قلب زخم‌خورده‌ام کرد:
- آره منم! من خود توام! تو باید تحمل کنی! باید بجنگی! لاریسا این دنیا اونطور که فکر می‌کنی نیست! تو این دنیا همه‌چیز با خواست ما پیش نمیره! همیشه زندگی طبق میل ما عمل نمی‌کنه! دنیا رویا نیست بلکه یه میدون جنگه و تو باید بجنگی لاریسا، باید مبارزه کنی!
سپس چند قدم دیگر به طرفم برداشت و در برابر چشمان مات و مبهوت و بارانی من، کلامش را از سر گرفت:
- تو خیلی پاک و معصوم بودی و با اونا فرق داشتی! ولی لاریسا یادت باشه گرگ‌هایی که تو این دنیا وجود دارن به افرادی که مثل خودشون نیست رحم نمی‌کنن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ❥لیلیِ او

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا