• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 18,396
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
لبخندش را آن قدر وسعت داد که همه‌ی ردیف دندان‌های سفیدش دیده شدند و ادامه داد:
-تو باید در تمام مدتی که زنده‌ای به من وفادار باشی و مطمئن باش...
برخاست و صاف ایستاد. لبخندش را کمی جمع کرد و با لحنی که حتی باوجود آن لبخند، لرز بر تن انتا انداخت جمله‌اش را کامل کرد:
-از این به بعد، یک لحظه به من خ**یا*نت کنی، زنده نمی‌مونی!
انتا ترسیده بود ولی اخم کرد. سرش را روی زانوانش گذاشت و با لحن سرد و جدی‌ای، گویا چیزی نشنیده بود خطاب به رابرت گفت:
- باز من رو زندانی کن! من نمی‌خوام به حرفت گوش بدم. نیازی هم ندارم از من محافظت کنی. من اگه به ناجی نیاز داشتم هیچ وقت این جا نمی‌اومدم.
رابرت یک تای ابرویش را بالا برد. قهقهه‌ای زد. با لحن متعجب و خندانی پرسید:
-پس کجا به دنبال ناجی می‌رفتی؟
انتا بی‌آن‌که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
مینور خیلی سریع به دنبال ماری و تئودور رفت. رابرت پا بر روی مرکز طرح ترنجِ کف سرامیک‌های سرسرا گذاشت. یورنای یخی خود را در دستانش جمع کرد و همین که آن سه نفر پا در سرسرا گذاشتند، یورنای خود را که حالت کوسه به خود گرفته، آن‌ها را به سمت خود کشید و در عرض چند ثانیه خود و آن‌ها را به پایتخت منتقل کرد؛ دقیقا به وسط باغ اصلی کاخ!
تئودور از میزان قدرت رابرت شوکه شده بود. تئودور خیلی راحت می‌توانست قدرت دیگران را تجزیه و تحلیل کند و آن‌ها را دفع کند اما با چیزی که حالا از قدرت رابرت دیده بود، امیدوار بود رابرت هوس نکند او را با قدرتش بیازماید.
ماری به بلندای کاخ و ریزه‌کاری‌های الماسی آن نگاه سرسری انداخت. متولد شدن در چنین جایی حق ماری بود! گرفتن حقش آن هم توسط پادشاهی، ناحقی بزرگی بود. یادش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
سرش را پایین انداخت و باکلافگی نفسش را بیرون راند. بشکنی زد که باعث شد در کسری از ثانیه در اتاق خواب داراک حاضر شود. از اول هم می‌توانست بی‌آن که سر و صدایی ایجاد کند، وارد اتاقش شود اما گویا دیدن لرز و ترس سپاهیان داراک برایش لذت‌بخش بود!
داراک انگار که از آمدن او خبر داشت. روی مبل سلطنتی عاج طلایی و مخمل سبز یاقوتی نشسته بود و چند فنجان سرامیکی کوچک را پر از چای می‌کرد.
رابرت با بی‌حوصلگی به این شخص حوصله‌سربر نگاه می‌کرد. آخر چای هم شد نوشیدنی؟ داراک به خوبی می‌دانست که رابرت به چه اندازه از چای متنفر است و البته این موضوع مشابه لجبازی‌های رابرت هم بود. وقت‌هایی که داراک به اقامتگاه رابرت می‌رفت، رابرت همیشه برای او ش*ر*اب می‌ریخت. این در صورتی ست که داراک هیچ‌گاه نمی‌تواند ش*ر..اب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
تئودور‌ تا به‌ حال داراک را ندیده‌ بود اما تعریفش را زیاد شنیده بود. از این که با تمام قدرتی که دارد تا به حال کسی را تحقیر نکرده! تا به حال جز مهربانی، به کسی اهدا نکرده. پوزخند صدا داری زد که توجه همه را به جز ماری‌ای که در خود جمع شده بود، جلب کرد. داراک ابرویی بالا انداخت که تئودور زیر لب گفت:
- همه چیز تو این کشور دروغه!
سرش را بلند کرد و مستقیم نگاه سرکشش را به چشمان داراک دوخت. این بار برعکس جمله‌ی قبلش بلند با لحن پر از تحقیری گفت:
- چقدر شایعاتتون دلنشین‌تر از واقعیتتونه.
رابرت اخم کرد. نگاه ترسناکی به تئودور انداخت که باعث تعجبش شد. چیزی بر علیه او نگفته بود که بخواهد عصبی شود. او فقط به جای او از ماری دفاع کرد. به جای این که سرش را پایین بیندازد، با حرص خاصی به ماری چشم دوخت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
لبخند رابرت، رو به عصبی شدن رفت. رابرت کمی خود را جلو کشید و همان‌طور که دندان‌هایش را به داراک نشان می‌داد از میان دندان‌های به هم قفل شده‌اش غرید:
-حتما می‌خوای ببریش تو اون آموزشکده‌ی به درد نخورت!
داراک، به پشتش تکیه داد و سرش را به نشانه منفی تکان داد و با لحن شادی گفت:
-البته که نه! من اون رو هیچ وقت پیش کسی نمی‌ذارم که به ضررم شه.
تقریبا همه این را فهمیدند که داراک به طرز آشکاری به دیمیتری اشاره کرده بود. رابرت به تئودور نگاهی انداخت. تئودور اخم کرده بود ولی به رابرت نگاه نمی‌کرد. نمی‌خواست که با چشمانش به او بگوید که پیشنهاد او را رد کند. مطمئن بود که رابرت همین‌طور هم تحت فشار است.
رابرت چشمانش را با جدیت به چشمان داراک دوخت و بدون هیچ شوخی یا لبخندی گفت:
- به شرطی که من مربی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
***
دیمیتری چشمان آبی‌اش را به رامونای غرق در خواب دوخته بود. مژه‌های بلندش بر روی گونه‌اش سایه انداخته بود و موهای نقره‌ای همیشه بسته‌اش این بار، پریشان دورش ریخته بودند. لب‌های سرخش به شدت بی‌رنگ بودند و ترک‌هایی که بر روی آن‌ها از خشکی لبش به وجود آمده بودند، قلب دیمیتری را می‌فشردند. دیمیتری ناخواسته دست دراز کرد و انگشتانش را بر روی گونه ی رامونا حرکت داد. این حرکت باعث شد رامونا بعد از سه روز بالاخره از خواب عمیقی که داشت بیدار شود. چشمان بنفش بی‌فروغش را به دیمیتری دوخت. دیمیتری با دیدن چشمان بازش، کمی جا خورد ولی سریع با خوشحالی در آمیخته با نگرانی سریع گفت:
- رامونا! بیدار شدی؟
رامونا اما فقط به او خیره شده بود. نمی‌خواست حرف بزند. فقط صورت دیمیتری را با دقت از نظر می‌گذراند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
جمله آخر رامونا همچنان در ذهنش تکرار می شد که صدای در زدن باعث شد سر برگرداند و با گیجی خاصی بگوید:
- بیا تو!
اما قامت داراک که در چارچوب نمایان شد، باعث شد بایستد، نماد یورهاوایی روی کف دستش را به نشان احترام جلوی صورتش قرار دهد و بگوید:
- درود بر پیشرو یورهاوایی.
اما داراک فقط به رامونا نگاه می کرد. روشن شدن یورنایش را حس کرده بود و مطمئن بود که بیدار شده است اما اکنون با چشمان بسته اش رو به رو بود. بی آن که به دیمیتری نگاه کند با لحن مغمومی پرسید:
- بیدار شده بود؟
دیمیتری نگاه پر تردیدی به داراک انداخت. دستش را به پشت گردنش کشید و در آخر گفت:
- آره اما... گریه کرد و خوابید.
داراک سرش را آرام تکان داد و بی توجه به دیمیتری با یورنایش باعث شد باد شدیدی به سمت تخت رامونا وزیدن بگیرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
هنوز دیمیتری از شوک یادآوری خاطره مرگ ریش سفید بیرون نیامده بود که با این حرف داراک، بیشتر متحیر شد. مگر راوانا چه نوع دختری ست که هدف اصلی اش، مرگ خواهرش است؟ دیمیتری با نگرانی برگشت که واکنش رامونا را ببیند ولی با دیدن خونسردی در نگاهش، یکه خورد.
رامونا خیلی خونسردانه، مستقیما به چشمان به سقف دوخته شده ی داراک نگاه کرد و با لحنی که انگار چیز عجیبی نشنیده بود گفت:
-خب؟
داراک گویا انتظار این واکنش را نداشت که با بهت چشمانش را به رامونا دوخت. رامونا اما بی هیچ احساسی به داراک نگاه می کرد. وقتی داراک حرفی نزد، روی تختش دراز کشید و با بیخیالی خاصی که تا به حال نداشته گفت:
-به من هیچ ربطی نداره! من نمی خوام قهرمان یا چیزی باشم. دست از سرم بردار. می خوای بکشیش؟...
سرش را برگرداند و با نگاهی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
رابرت چند لحظه با تعجب به رامونا نگاه کرد. این دختر شبیه هیچ‌کدام از اعضای خانواده‌اش نیست! خیلی زود لبخندش را به چهره‌اش بازمی‌گرداند. سرش را به نشانه احترام پایین می‌اندازد و بیرون می‌رود.
دیمیتری احساس کرده بود که قلبش آرام گرفته بود. خوشحال بود رامونا حساب رابرت را کف دستش گذاشته بود. در همان حال، رامونا تقلا کرد که از جایش برخیزد و آستین دیمیتری را کشید که به او کمک کند.
دیمیتری دستان رامونا را محکم گرفت و گرمای دستانش را ارمغانی برای انگشتان سرد رامونا قرار داد.
وقتی که رامونا سرپا ایستاد، بی آن که دست دیمیتری را رها کند، رو به داراک کرد و با اکراه خاصی گفت:
- لطفاً دیگه من رو جز نقشه‌هاتون قرار ندید! خواهش می‌کنم جناب پیشروی یورنا. شما دیگه عموی دوست‌داشتنی من نیستی.
و همراه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,612
پسندها
44,241
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
دیمیتری خیلی سریع دستان رامونا را رها کرد. سرش را به سمتی دیگر چرخاند. لپ‌هایش را باد کرد و با لحنی دلخور زمزمه کرد:
- حالا برامون پر فیس و افاده نشو شاهدخت خانم.
چند ثانیه گذشت و پاسخی از سوی رامونا نگرفت که چرخید تا رامونایی را ببیند که با چشمانی گشاد و لبخندی کنترل شده برای تبدیل نشدن به قهقهه به او‌ نگاه می‌کرد. رامونا دستش را در هوا چرخاند و با ته‌مانده‌ای از خنده گفت:
- الان تو قهر‌ کردی؟
دیمیتری خیلی سریع لبخند دندان‌نمایی زد و با تکان دادن سرش به نشانه مثبت، او را تایید کرد. رامونا جلوی خود را گرفت تا بلند نخندد، سرش را پایین انداخت و جلوتر از دیمیتری قدم برداشت. دیمیتری هم با لبخند به او نگاه کرد. خوشحال بود باعث لبخندش شده اما به شدت نگران بود. نگران وجود رابرت و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا