• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 110
  • بازدیدها 18,520
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
روی دره، زیر آفتاب سوزان، دیمیتری به شهر هزار رنگ خیره شده بود، خیلی وقت بود باید این کار را می کرد اما تئودور جلویش را گرفته بود، ریش سفید جلویش را گرفته بود و حالا که هیچ کدام نیستند می توانست برود، خیلی راحت!
رو برگرداند و رفت، نمی دانست کجا ولی می خواست از این شهر دور شود، از افرادی که یورنا دارند، از افرادی که او را مورد تمسخر قرار می دهند، از تمام افرادی که عادی اند، درست برعکس او.
خیلی روی صخره های داغ دره قدم برنداشته بود که به جنگل رسید، جنگلی پر از درختان بلند و سر به فلک کشیده. دیمیتری کیفی که به جای کمربند دورکمرش بسته شده بود را کمی تنگ کرد و وارد شد.
بی حوصله راه می رفت و با خود حرف می زد.
_ آره دیمی، باید زودتر از اینا می رفتی، اصلا از اول هم اشتباه کرده بودی مونده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
دیمیتری دستانش را به نشانه تسلیم کنار سرش قرار داد و همان طور که چشمانش را روی هم می ذاشت با لحن آرام کننده ای گفت:
_ باهات کاری ندارم، می خوام زخمت رو خوب کنم.
با تردید به دیمیتری خیره شد ولی سریع همان حالت قبلی اش را گرفت و گفت:
_ به کمکت نیاز ندارم می تونی بری.
دیمیتری چشمانش را در حدقه چرخاند و با حرص به سمت دخترک رفت، دختر می خواست که با شمشیر او را بزندولی دیمیتری بدون کج کردن راهش و بدوننگه کردن به شمشیر، آن را از دست دخترک کشید و گوشه ای پرت کرد، چه می خواست بکند؟ وقتی پایش زخمی شده باشد نمیتواند خیز بردارد یا بلند شود پس خیلی راحت می شد او را خلع سلاح کرد. دخترک با حرص خواست چیزی بگوید که دیمیتری مچ پایش را گرفت و کشید که باعث شد رویزمین کشیده شود.
_ چطور جرات می کنی با من این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
دیمیتری نگاهی بی تفاوت به رامونا انداخت و برخاست.
_ باشه هر جور مایلی.
قدمی برنداشته بود که برگشت و پرسید:
_ اسمت چیه؟
دخترک چشمانش را در حدقه چرخاند و برای این که فقط از دست دیمیتری خلاص شود گفت:
_ رامونا.
دیمیتری لبخندی زد و رو برگرداند.
_ منم دیمیتریم، به امید دیدار.
و بین درختان از نگاه رامونا ناپدید شد، همین که رامونا مطمئن شد دیمیتری رفته، با خیالی آسوده بغض خود را شکاند، با درد پایش را فشار می داد و زیر ل**ب می نالید:
_ درد می کنه، بمیری، یورنات رو ازت بگیرن راحت شم.
یاد اتفاق چند دقیقه پیش افتاد، نتوانسته بود الماس را بدست بیاورد، آن غار مجهز به تله و آن چهار محافظ قدرتمندش خیلی قوی تر از رامونا بودند.
کمی که گذشت اشک هایش را زدود و برخاست، پایش تیر می کشید اما برایش مهم نبود، با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
دیمیتری با این جمله دل آزرده شد، یاد مردمی افتاد که ازدستشان خلاصی یافته بود؛ سرش را پایین انداخت و با لحن تلخی گفت:
_ مهم نیست چی هستی حالا، مهم اینه که انسان به دنیا اومدی.
رامونا چشمانش را به چهره مغموم دیمیتری دوخت و گفت:
_ همه ما انسان به دنیا اومدیم اما هر کاری کردیم، دیگران نخواستن انسان بمونیم.
هردوگویی داغشان تازه شده باشد چهار زانو همان جا روی خاک ها نشستند و آهی کشیدند، بیتوجه به داغی خاک اولین کسی که به حرف آمد دیمیتری بود که همان طور که با یکی از چوب ها روی خاک نقش می کشید گفت:
_ می دونی، من کار بدی نکردم، فقطخواستم کمک کنم، بعد کم کم فهمیدم که مشکل من از تولدمه بعد کم کم همه ولم کردن به خاطر اتفاقاتی که قبل از به دنیا اومدن من افتاد، واقعا نمی دونم مشکل از کیه.
رامونا هم به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
_ خوب الان یه سوال دارم، تو دقیقا واسه چی از شهرت دور شدی؟
و باز هم مانند همه سوالاتش، این سوال هم بی جواب ماند. رامونا شمشیرش را در دست گرفته بود و آن را روی زمین می کشید، اصلا برایش مهم نبود که دیمیتری دنبالش راه افتاده بود، البته دو روز قبل که دیمیتری پشت سرش راه افتاده بود، شاید یک دلیل بزرگ برای این بود که بعد از مدت ها جیغ بکشد و قصد کشت شخصی را پیدا کند.
دیمیتری هنوز کمرش از ضربه های رامونا درد می کرد اما به هیچ عنوان درس عبرت نگرفته بود و یک ریز سوال می پرسید.
دیمیتری دستش را به شاخهِ درخت های وارونهِ منطقه ِدگرگونی کشور یورهاوایی کشید، نگاهیی به اطراف انداخت، همه درختان تا یه حدی بالا رفته بودند و وسط درخت کناری ریشه زده بودند و شاخه هایشان سمت زمین ممتد شده بودند، این سرزمین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
دیمیتری با چشم های گشاد دستش را از روی سر خود تا بالای سر رامونا کشید. دهنش را کمی کج کرد.
_ مسخره می کنی؟ تو با نیم وجب قد می خوای بگی بزرگ تر از منی؟
رامونا با حرص مشتی به سر دیمیتری زد که باعث شد چند قدم عقب برود و همان طور که از درد فریاد می کشید زیر لب هرچه به ذهنش می رسید بر زبان جاری می کرد.
رامونا پوزخندی زد و گفت:
_ با ارشدت درست صحبت کن.
دیمیتری با حرص چشمانش را به چشمان مشکی رامونا دوخت. چند قدم جلو آمد.
_ نیم وجبی چقدر زور داری، تو حتی نمی تونی با یورنات من رو زخم کنی چی می گی؟
با این جمله رامونا از حالت گاردی که داشت خارج شد، سرش را پایین انداخت و ناخودآگاه دو قدم عقب رفت، چرا باید حرف از یورنا می زد؟ ناخودآگاه دیمیتری را جز افرادی دانست که هیچ وقت نباید به آن ها نزدیک شود،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
_ قربان اوردیمش.
رابرت چشم هایش را باز کرد و انگشت اشاره اش را که تکیه گاه پیشانی اش شده بود را برداشت و با نگاهی بی حوصله و منتظر پرسید:
_کجاست؟
محافظ نگاهی به لباس سلطنتی رابرت که رنگ قرمزش به چشم می خورد و دنباله شنلش از دو طرف مبل سلطنتی اش آویزان شده بود، انداخت و پاسخ داد:
_ دارن میارنش ولی یه مشکلی هست.
رابرت چشمان بی احساس و سردش را که رنگ سفیدش آن را آلاسکایی نشان می داد به او دوخت، کمی دست دست کرد و به هرجایی نگاه کرد جز چشمان رابرت.
_ بدجوری مطیعه.
با این حرف چشمان بی تفاوت رابرت رنگ کلافگی گرفت. بلند فریاد زد:
_ چرا متقاعدش کردید؟ مگه نگفتم اون رو باید خودم رام کنم؟
محافظ سرش را پایین انداخت و با لحنی کمی سست پاسخ داد:
_ قربان ما گذشته ش رو بهش گفتیم، در ضمن نمی دونم چرا شما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
_ نظرت چطوره منجی؟ به نظرت زندگی در این جا بهتره؟
ولی دریای عسل نگاهش گرمای گذشته را نداشت، با سرمای نگاهش به چشمان یخی رابرت چشم دوخت و با صدایی آرامی زمزمه کرد:
_ رابرت؟ تویی؟
رابرت لبخندی به شدت مصنوعیی زد و همان طور که شنلش را کمی در هوا پرت می کرد پاسخ داد:
_ آره همین طوره، من کسیم که می خواستی ببینیش.
تئودور نگاهش را به پنجره ای دوخت که پشت آن پر از درختان آبی و یخ زده بود، به ناگاه یاد چشمان دیمیتری افتاد که خیلی وقت است برایش منفور شده بودند. سرش را کج کرد و با لحنی مشمئز کننده که به او نمی خورد گفت:
_ به من نگو منجی، من منجی یه کشوری که پر از شایعات و قاتله نیستم.
رابرت خندید، خنده ای بلند و شیطانی، روی مبل سلطنتی اش نشست و یکی از پاهایش را خم کرد و دست مخالف آن را به دسته مبل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
رابرت خم شد و جام طلاکاری شده را در دست گرفت، نگاهی به محتوای سرخ رنگش انداخت.
_ چه رویایی.
تئودور پای راستش را روی پای دیگرش انداخت و دستش را به دسته مبل سفید تکیه داد، از حرف رابرت اخمی کرد.
_ رویا نیست چون، رویا ها رویایی تعبیر نمی شن.
رابرت کمی خود را متفکر نشان داد و با خنده گفت:
_ پس می خوای صددرصد این اتفاق بیوفته برای همین نمی خوای رویا باشه.
تئودور فقط سر تکان داد، رابرت یک جرعه از جامش را نوشید و سپس با صدای همیشه رسا و زیبایش تقریبا فریاد زد:
_ مینور!
در باز شد و قامت بلند مینور درمیان چهارچوب در با آن شنل سیاهش که گویا لباس مرسوم آن کاخ بود، نمایان شد. جلو آمد و دستش را از پیشانی اش کشید تا جلوی گردنش، گویا این علامت احترام آن ها بود.
_ بله قربان امری داشتید؟
رابرت که حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن+ نویسنده ادبیات
نویسنده انجمن
تاریخ ثبت‌نام
8/1/18
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,219
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
سطح
38
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
دستش را به سمت راهرویی گرفت که وارد آن می شدند.
_ وارد این جا که می شی باید تو فکرت مقصدت رو بگی تا ببرتت همونجا، البته محدوده اون فقط توی مقره.
تئودور با تعجب به کل راهرو که با فلز پوشیده شده بود نگاهی سرسری انداخت و دستی روی زخم روی گردنش کشید.
_ اگه فکر نکنی به جایی؟
مینور لبخندی مهربان زد، شخصیتی مهربان داشت، این را تئودور از همان برخورد اول از نگاهش متوجه شده بود.
_ وقتی یه قایق رو بین دریا ول می کنی موج ها مقصدش رو پیدا می کنن.
با این حرف تئودور نیشخندی زد.
_ کاملا درست می گی.
از راهرو که گذشتند وارد یک محوطه بزرگ شدند، چاله هایی متعدد روی زمین بودند که هر از گاهیی از آن باد به شدت بیرون می آمد، نور آفتاب از بالا به سنگفرش های سفید می خورد و باد هم شن ها را از اطراف آن میدان گرد می...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا