- ارسالیها
- 2,611
- پسندها
- 44,199
- امتیازها
- 69,173
- مدالها
- 33
- نویسنده موضوع
- #31
برفراز پرتگاه، زیر آفتاب سوزان، دیمیتری به شهر هزار رنگ خیره شده بود، خیلی وقت بود باید این کار را می کرد اما تئودور جلویش را گرفته بود، ریش سفید جلویش را گرفته بود و حالا که هیچ کدام نیستند می توانست برود، خیلی راحت!
رو برگرداند و رفت، نمی دانست کجا ولی می خواست از این شهر دور شود، از افرادی که یورنا دارند، از افرادی که او را مورد تمسخر قرار می دادند، از تمام افرادی که عادی اند، درست برعکس او!
خیلی روی صخره های داغ دره قدم برنداشته بود که به جنگل رسید، جنگلی پر از درختان بلند و سر به فلک کشیده. دیمیتری کیفی که به جای کمربند دورکمرش بسته شده بود را کمی تنگ کرد و وارد شد.
بی حوصله راه می رفت و با خود حرف می زد.
_ آره دیمی، باید زودتر از اینا می رفتی، اصلا از اول هم اشتباه کرده...
رو برگرداند و رفت، نمی دانست کجا ولی می خواست از این شهر دور شود، از افرادی که یورنا دارند، از افرادی که او را مورد تمسخر قرار می دادند، از تمام افرادی که عادی اند، درست برعکس او!
خیلی روی صخره های داغ دره قدم برنداشته بود که به جنگل رسید، جنگلی پر از درختان بلند و سر به فلک کشیده. دیمیتری کیفی که به جای کمربند دورکمرش بسته شده بود را کمی تنگ کرد و وارد شد.
بی حوصله راه می رفت و با خود حرف می زد.
_ آره دیمی، باید زودتر از اینا می رفتی، اصلا از اول هم اشتباه کرده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش