متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,574
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #41
مینور دستپاچه دهانش را گشود تا حرفی بزند شاید آن دو از این حالت خارج شوند اما صدای سرد و بی حوصله تئودور خطاب به مینور نشان از بی تفاوتیش می داد.
_ این جا قورباغه زیاد دارید یا همین یکیه؟
مینور با این حرف تئودور چشمانش را گرد کرد ولی وقتی متوجه عمق طنز حرفش شد، قهقهه زد. خم شد و چندبار دستش را بر روی زانویش کوباند و نفس بریده گفت:
_ وای... وای... قورباغه.
دخترک که تازه به خود آمده بود اخمی کرد، چطور جرات کرده بود او را قورباغه بنامد؟ چشمانش را کمی باز تر از حد معمول نگه داشت. انگشت اشاره اش را به سوی سنگ سبز گردنبند خود گرفت و با لحنی تهدید آمیز پرسید:
_ با منی؟
تئودور پوفی کرد و بی حوصله با چشمانی گشاده به تقلید از حالت متعجب او گفت:
_ اوهوم.
دخترک انگشت اشاره اش را جلوی صورت تئودور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #42
دیمیتری سرش را پایین انداخت و طبق عادتی که جدیدا برایش به وجود آمده بود پیشانیش را مالید و زمزمه کرد:
- فکر کنم قبلا بهت داستانم رو گفتم. یادته؟ تو جنگل.
رامونا سرش را به دو طرف تکان داد و در حال بالا رفتن از چند صخره گفت:
-دقیق تر!
دیمیتری کمی دهانش را کج کرد. تردید یقه ی او را گرفته بود.
_ من هیچ وقت نمی خوام به کسی این داستان رو بگم، می دونم به هرکی بگم ازم فراری می شه.
رامونا درکش می کرد، در دلش اعتراف کرد که چقدر زندگی‌اش شبیه دیمیتری بود، پس از جا برخاست.
_ پس نگو...
دیمیتری سرش را به سمتش برگرداند و با تعجب کمی به او خیره شد که رامونا با لبخندی نه چندان بزرگ و واضح گفت:
_ نمی خوام از اولین کسی که باهام حرف می زنه فراری بشم.
دیمیتری جا خورد، برایش عجیب بود این دختری که در روز بیش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #43
از آن منطقه وارون خارج شدند، به سمت صحرا رفتند، گرم بود اما دیمیتری بس که کنجکاو بود متوجه گرما نمی شد.
_ خوب تو چرا این همه سال داشتی می گشتی؟
رامونا نگاهی به آسمان انداخت و پس از جهت یابی به سمت غرب حرکت کرد.
_ من دنبال یه مبدلم.
دیمیتری منظورش رانفهمید، کمی سرش را خاراند و سپس پرسید:
_ مبدل؟
رامونا سر تکان داد و شروع کرد به توضیح دادن:
_ مبدلا چیزایین که می تونن یورنا رو به بازی بدن، می دونی؟ من دنبال مبدل جان بخشم.
دیمیتری با هیجان به حرف هایش گوش داد، برایش موضوع جدیدی بود و مطمئن بود افراد کسی این موضوع را می دانند.
_ مگه می شه یورنا رو بازی داد؟
رامونا از روی صخره بزرگ سیاه رنگ، روی شن و ماسه ها پرید و دیمیتری را مجبور کرد دنبال او بیاید.
_ یورنا ها زرنگ نیستن، با مبدلای زندانی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #44
دیمیتری با تعجب به رامونایی چشم دوخت که گویا با خود حرف می زد.
_ چی؟ کیا رو؟
ولی رامونا باز هم در خودش فرو رفته بود و به هیچ کس گوش نمی داد، قدم برداست و بی توجه به دیمیتری جلو رفت.
دیمیتری پوفی کشید و با خود گفت:
_ این چرا همش تغییر حالت می ده؟
سری تکان داد و با کلافگی دنبال رامونا قدم برداشت.
*****
_ بسه! دیگه خسته شدم.
رامونا با تعجب نگاهی به او انداخت و تازه متوجه شده بود که خیلی وقت است در تاریکی در حال پیمودن راه اند.
_ چه زود گذشت.
دیمیتری روی زمین پخش شده بود ولی با حرف رامونا با حرص تقریبا فریاد زد:
_ زود؟ زود؟ من دارم هلاک میشم.
رامونا چشمانش را در حدقه چرخاند و گفت:
_ تو تنبلی زیادی.
دیمیتری با حرص نگاهش کرد، برخاست و چشمان وحشیش را به او دوخت.
_ آخه تو دیگه کی هستی؟ از صبح...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #45
نفس هایی که بهم دیگر برخورد می کردند و از بین می رفتند، گرمایی که از این نزدیکی حاصل شده بود باعث شد که دیمیتری رو برگرداند، چشمانش را به درخت نورانی دوخت که مانند قلبش پر از حرارت بود؛ رامونا به خود آمد و دستپاچه برخاست، رویش را به سمت مخالف دیمیتری برگرداند؛ چه سخت بود این وضعیت!
_ام... نباید می کشیدیم.
دیمیتری با حرف رامونا سرش ر پایین انداخت و باز هم پیشانیش را مالید. با لحنی پر از دستپاچگی گفت:
_ ام ببخشید... یعنی... اصلا بی خیال.
صاف در چشمان رامونا نگاه کرد و با جدیت گفت:
_ اتفاقی بود پس فراموشش کنیم، قبول؟
رامونا نگاهی دقیق به چشمان آبی دیمیتری انداخت، جدیتی که داشت باعث شد او هم بی خجالت سر تکان دهد.
_ چیز خاصی نبوده.
دیمیتری لبخندی زد و سرتکان داد و همان طور که دارز می کشید چشم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #46
تئودور روی آب هایی که دور تا دور میدان دایره ای شک جریان داشتند، قدم برمی داشت و بی تفاوت به به مینوری نگاه می کرد که در میان آب هایی که به وسیله یورنای تئودور کنترل می شد، در حال غرق شدن بود.
_ بسه، تئودور بسه.
تئودور با آرامش دستانش را مشت کردو رو برگرداند، آب ها در کسری از ثانیه روی زمین پخش شدند و مینور با تمام سرعت سقوط کرد و صدایی که کمرش بر اثر برخوردش با زمین از خود داد باعث شد صورت ماری در هم رود.
_ آخ... مینور، خوبی؟
مینور چشمانش را بسته بود و از صورت سرخ رنگش می شد فهمید که خوب نیست، در خود می پیچید که تئودور گفت:
_ تستم چطور بود؟
ماری با تعجب به چشمان سردش که هیچ نگرانی ای بابت مینور در آن نبود خیره شد، به راستی این موجود چقدر می توانست بی احساس باشد؟
مینور فقط دستش را بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #47
ماری دوان دوان به سمت تئودور دوید و به لیز خوردن هایش، گیر کردن پایش به شنل سفیدش اهمیت نداد؛ همه در آن فرقه لباس های تیره می پوشیدند اما ماری متفاوت بود، او هیچ وقت لباس هایش تیره نبود و اغلب سفید می پوشید؛ البته خود این گونه لباس پوشیدن را انتخاب نکرده بود بلکه همیشه از وقتی یادش می آمد لباس سفید در کمدش است، هر روز هم یک لباس جدید کادو پیچ شده پیدا می کرد و گویا امری عادی باشد هیچ وقت در موردش کنجکاوی نمی کرد.
به کنار تئودور که رسید سرعت قدم هایش را کم کرد و نفسی عمیقی کشید.
نفس نفس می زد و با لحنی متقاطع گفت:
_سلام... من...
تئودور دستش را بالا برد و سریع حرفش را قطع کرد.
_ میخوای من رو راهنمایی کنی؟
ماری همان طور که نفس می گرفت، سر تکان داد که تئودور با لحنی خونسردانه ادامه داد:
_...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #48
_ نه نه نه!
به سمت دیمیتری برگشت و با خشم به او توپید.
_ وقتی یکی می گه نه یعنی نه.
دیمیتری اخمی می کند، چرا همیشه باید به حرف رامونا گوش دهد؟ به شانه رامونا می کوبد و می گوید.
_ چرا من باید همیشه به حرفات گوش بدم؟ من می خوام این کار رو کنم تو هم باید بیای چون ...
حرفی برای گفتن نداشت، چشمانش را در همه جنگل چرخاند، گویی به دنبال کلمات از روی درخت ها و گیاهان می گشت، خواست دلیل فوق العاده بی منطقی بگوید که رامونا رو برگرداند و همان طور که سرش پایین افتاده بود گفت:
_ باشه تو این بار رندم رو بزن.
دیمیتری سرخوشانه لبخندی زد و مبدل را از دست رامونا کش رفت، آن را جلوی خود قرار داد و فرفره فلزی کنارش را چرخاند، همزمان با چرخیدنش نوری از آن ساطع شد و کم کم کره ای از جنس نور دور آن دو حائل شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #49
چشم باز کرد، همه جا تاریک بود، با احساس سرمای زمین سعی کرد از جا برخیزد.
گردنش را به دو طرف خم کرد که باعث شد صدای استخوان ها پخش شوند.
از تاریککی چیزی نمی دید پس آرام صدا زد:
_ رامونا... رامونا.
صدای خواب آلود رامونا باعث شد خنده اش بگیرد.
_ ها؟
هیچ چیز نمی دید و فقط سعی می کرد که موقعیت یابی کند، برخاست و خواست قدمی بردارد که پایش لیز خورد، محکم زمین خورد که صدای «چی شد؟» گفتن رامونا را شنید. گردنبندش از گردنش افتاد دستش را همان طور که از درد پایش بسته بود جلوی صورتش تکان داد.
_ هیچی نی...
این حرفش که با درد از میان دندان هایش خارج می شد با نور سبز رنگی که از یاقوت گردنبندش ساطع شده بود قطع شد. نور به پنج دسته تقسیم شد و به پنج سنگ سفید که بعد از ساطع شدن نور در میان تاریکی مشخص شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #50
رامونا با چشم های گشاده به دیمیتری که روی زمین پخش شده بود و با چشم های لوچ و صورتی که به چپ و راست متمایل می شد نگاه می کرد که با صدای هین کشیدن دختری که لباس های عجیبش جلب توجه می کرد، دلیل این ضربه مشخص شد.
_ وای ببخشید، اصلا منظوری نداشتم، وای خدا...
با خشم برگشت و همان طور که موهای سبزش را که نصف سرش را فقط پوشانده بود و در تضاد نیمه کچل سرش موهای نیمه دیگر بلند بود بهم می ریخت رو به یک بوته درخت غرید.
_ همش تقصیر توئه، می مردی با این برگا نمی اوفتادی دنبالم که این بلا سر این بیاد؟
سپس برگشت و دامن بلند چین چین قرمزش را کنار زد تا بالای سر دیمیتری بنشیند، دستش را جلو برد و گونه دیمیتری را نوازش کرد و صدای به شدت نازک و دوست داشتنی اش را از میان لب های بنفش رنگش رها کرد.
_ خوبی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا