متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

ویژه رمان شیاطین هم فرشته‌اند | رورو نیسی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع roro nei30
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 116
  • بازدیدها 19,573
  • کاربران تگ شده هیچ

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #61
***
_ ماری، به چیزی دست نمی زنی، از ما دور نمی شی، اتفاق عجیبی نمی افته اگه تو کاری نکنی.
تئودور سوالی به مینوری نگاه کرد که با پایش بر روی زمین ریتم گرفته بود و مسلسل وار این نصیحت ها را خطاب به ماری می گفت. سرانجام ماری تاب نیاورد و با حرص پایش را درون دایره نورانی ای که هدف از نورش، انتقال آن ها بود کوبید.
_ بسه مینور، اه. من که کاری نمی کنم.
ولی این حرف او همان لحظه نقض شد، چون کوبیدن پایش به یکباره نور سفیدی را پخش کرد و حصار بنفش نورانی منتقل کننده به یکباره خاموش شد. مینور چشمانش را با حرص بست، نفسی عمیق کشید و با کف دست محکم به پیشانی اش کوبید؛ صدای مینور بود که انفجارش باعث شد ماری گوشش را بگیرد.
_ دِ من می گم هیچ کاری نکن باز می کنی.
ماری همان طور که گوشش را گرفته بود و چشمانش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #62
مینور دست از بحث با ماری کشید و با استیصال به مهلکه ای که ماری ساخته بود خیره شد. زیر لب گفت:
_ نمی دونم.
به قله کوه نگاه کرد و برق آبی رنگی که هر چشمی را خیره می کرد برایش راهنمایی شد که با لبخند گفت:
_ ماری خداروشکر کن نمی زنمت.
و ماری در ذهن خود نفسی عمیق کشید، هر موقع ماریوس می آمد، مینور شخصیت بی خیال و آرامش را از دست می داد و تبدیل می شد به شخصی عصبی.
مینور قدم برداشت و آن دو هم به دنبالش راهی شدند، راه طولانی بود ولی مبدل ها تا فعالیت دوباره یشان خیلی زمان نیاز داشتند و پای پیاده تنها راه پیشروی آن ها بود.
***
دیمیتری با بی حوصلگی سرش را به دیوار مرطوب و لیز حباب می کوبید و زیر لب غر می زد:
_ آخه این کارا چیه؟ من کلی هر موقع میام اینجا باید اذیت شم، آخه اینا نمی فهمن من خطری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #63
من امروز یه پیام از یکی گرفتم، وسط اون همه درس سخت خوندن برای امتحان فردا یهو لبخندی به لبم اومد که خودمم توش موندم، بعد چند هفته و مدت طولانی ای یکی از بهترین ادمایی که می تونید تصور کنید بهم پیام داد و من میخوام این پارت رو بهش تقدیم کنم تقدیم به عسل عزیزم*-* ia3al.ly ia3al.ly

در فکرش هنوز فرو رفته بود که صدای دانته او را از دنیای همیشه تاریک غصه هایش بیرون کشید.
_ خوب بگو ببینم، چی شد به اینجا رسیدی؟
دیمیتری سرش را بلند کرد و با نگاه پرسشگرش گویا از او می پرسید که منظورش چیست؟
دانته انگشتان دست راستش را با یک حرکت نمایشی چنان چرخاند که دیمیتری ناخواسته به آن ها نگاه کرد که یورنا زرشکی از سر آن ها جریان رفت و همان طور که گویا با هم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #64
دیمیتری شوکه از شنیدن اسم رامونا سکوت کرده بود و این سکوت به شدت دانته را عصبی کرده بود. دانته با خشم به حبابک کوبید به طوری که الکتریسیته قوی ای که در آن ذخیره شده بود به ناگاه دور تا دور حبابک را گرفت.
_ حرف بزن لعنتی.
دیمیتری با بهت زمزمه کرد:
_ من... نمی دونم... چی می...
دانته با خشم غرید:
_ خفه شو، باورم نمیشه تو، تویی که هیچی به جز یه موجود بی مصرف که باید بمیره نیستی با اون ارتباط برقرار کردی...
دیمیتری اخم کرد، از این جمله اش حالش بهم خورد، دانته خیلی خوب بلد بود تحقیر کند. ساکت نشده بود و هنوز ادامه می داد:
_ تو باید می مردی، همون موقع که پدرت رو کشتن تو هم باید می مردی، تو فقط ننگی، ننگ.
خاطرات رامونا در ذهن دانته رژه می رفتند و او هم این آشفتگی را بر سر دیمیتری خالی می کرد، آن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #65
خوشم میاد همه دیمیتری رو دوست دارن:hee_hee:

چشم باز کرد، نوری که از شکاف بالای غار راه باز کرده بود چشمش را زد. بعد از این که چشمش عادت کرد بلند شد، گردنش درد می کرد.با تعجب به اطرافش خیره شد. غار بزرگی بود که روی دیواره های آن الماس های بنفش براقی بودند. غار حالت گنبدی داشت و در بالای آن شکاف بزگری بود که نور از آن به وسط غار، یعنی دقیقا جایی که دیمیتری بود می تابید.
دیمیتری به زمین که با کاشی های گل دار سفید و آبی تزیین شده بود خیره شد. آن قدر براق بودند که می توانست تصویر تا حدی واضح از خود را در آن ها ببیند. سر بلند کرد و به این فکر کرد که چرا این جا ست؟ هر چه قدر به ذهنش فشار آورد هیچ چیز به یاد نیاورد.
سرش را با اخم کمی تکان داد و قدم برداشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #66
***
جاستین و ریجینا با تعجب به دیمیتری نگاه می کردند. ذهنشان پر از سوال بود.
در ذهنشان می گذشت که چرا وقتی دیمیتری وارد محوطه باغ ریجینا شده بود، رامونا با نگاه به او به یک باره جیغ کشید و از او فرار کرد.
جاستین سعی کرد دلیل را بپرسد ولی با یادآوری جیغ رامونا نا خودآگاه خنده اش می گرفت.
ریجینا متوجه شده بود و خودش هم خنده اش گرفته بود، جاستین را کمی هول داد تا ساکت شود و به دیمیتری که موهایش ژولیده و لباس هایش تقریبا سوخته بود خیره شد.
_ چی شد؟
دیمیتری با تعجب به راهی که رامونا در آن محو شده بود نگاه می کرد. شانه ای بالا انداخت گفت:
_ نمی دونم به جان خودم.
جاستین خنده اش را خورد و به ریجینا اشاره کرد که به دنبال رامونا برود. خودش هم کنار دیمیتری رفت و با پس مانده ای از خنده اش گفت:
_ چرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #67
جاستین یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت:
_ چی؟ خوابت برد؟
بلند خندید و به شانه دیمیتری کوبید. در نظرش آمد که دیمیتری مانند یک خرس خواب آلود است که هرجا را برای خواب انتخاب می کند. چند دقیقه گذشت که ریجینا با لبخند به سمتشان آمد و رو به جاستین گفت:
_ روح آبی.
جاستین از شنیدن این اسم متعجب شد. روح آبی کجا بود؟ چه ربطی به وضع حال داشت؟ روح آبی یک روح محافظ معبد مقبره ست که از تخریب مقبره مقدس سربازان جلوگیری می کند. با این یادآوری چشمان جاستین گشاد شدند. با تعجب به سمت دیمیتری برگشت و قدرت نگاه فرا طبیعی اش را فعال کرد و با دیدن روح آبی نشسته کنار دیمیتری خشکش زد.
پس ترس رامونا بیجا نبود. از آن جایی که رامونا شخص سلطنتی ای است، روح آبی می توانست قدرت او را بکشد. جاستین از دیدن جثه روح آبی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #68
ریجینا سرش را به نشانه «بله» تکان داد. دیمیتری از سر جایش برخاست و به جایی که جاستین به آن نگاه می کرد، چشم دوخت. بلند شدنش همانا، بلند شدن و چسبیدن روح به دست او همانا.
جاستین با تعجب ابروهایش را بالا برد. با تعجب پرسید:
_ دیمیتری رو می خوای؟
روح با تکان دادن سرش حرف او را تایید کرد. جاستین با گیجی به ریجینا نگاه کرد و از او با نگاهش گویا پرسید که چه باید بکند؟ که ریجینا گویا به یک نمایش تئاتر سرگرم کننده نگاه می کرد، با بی خیالی شانه ای بالا انداخت که باعث شد جاستین بیشتر از رفتار ریجینا متعجب شود.
دیمیتری با چشمان گشاد از تعجب و کمی هم ترس گفت:
_ این روحه چی جواب داد به سوالت.
ریجینا با لبخند گفت:
_ با سرش گفت آره تو رو می خواد.
دیمیتری با صدای بلند و تقریبا نکره اش فریاد کشید:
_ چی؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #69
***
تئودور پایش را روی آخرین پله این راه طویل گذاشت. خسته نشده بود، تمرینات خدمتش در یورهاوایی سخت تر و جان فرسا تر بودند. با دیدن نمای جلوی رویش خشکش زد. چشمانش را با بهت به زمین صاف و کاشی کاری شده دوخت. هیچ چیزی نبود، نه راهی، نه غاری، نه معبدی، نه چیزی. مینور با خستگی و نفس نفس زنان بالاخره خود را به تئودور رساند و با دیدن بهتش، کنارش ایستاد و گفت:
_ اولین بار نیست این اتفاق می افته. هفت بار تو این سال این جا اومدم و هیچ وقت نفهمیدم که اشتباه میام، یا الماس این جا نیست، یامن راه رو بلد نیستم. مثل این که رابرت از تو چیزی می دونسته که تو رو فرستاده.
تئودور سرش را کمی کج کرد و همان طور که در فکر این که چطور الماس را پیدا کنند، فرو رفته بود زمزمه کرد:
_ مثلا من چی کار می تونم بکنم؟
ماری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : roro nei30

roro nei30

نویسنده انجمن
سطح
40
 
ارسالی‌ها
2,611
پسندها
44,199
امتیازها
69,173
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #70
***
_ رامونا داره چی می گه؟
رامونا شانه ای بالا انداخت و با لحنی بی تفاوت پاسخ داد:
_ گفت بهت نگم.
دیمیتری با خشم برگشت و همان طور که روی تنه درخت می کوبید بلند گفت:
_ تا دیروز ازش می ترسیدی الان باهاش دست به یکی می کنی؟
رامونا نگاه وحشتناکش را به دیمیتری می اندازد و تشر می زند:
_ نمی ترسیدم، فقط دوستش نداشتم.
دیمیتری سرش را تکان داد و بی حوصله گفت:
_ آره آره تو راست می گی.
رامونا به روح آبی نگاهی انداخت و دندان هایش را روی هم سایید.
_ نخند.
و سپس به دیمیتری چشم دوخت و همان طور که روی تنه درخت زیر پایش می کوبید با لحنی کمی متعجب گفت:
_ تو چرا از من نمی ترسی دیگه؟
دیمیتری خندید و با لبخند شیرینش به رامونا نگاه کرد. انگشتش را به پیشانی رامونا زد که باعث شد سرش برگردد و چشمانش گرد شوند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : roro nei30

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا