- ارسالیها
- 6,097
- پسندها
- 43,837
- امتیازها
- 92,373
- مدالها
- 40
شبانه (دوستش میدارم…)
دوستش میدارم
چرا که میشناسمش،
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غمانگیزش را درمییابم.
اندوهش
غروبی دلگیر است
در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادیاش
طلوعِ همه آفتابهاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجرهای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده میشود،
و طراوتِ شمعدانیها
در پاشویهی حوض
چشمهای
پروانهای و گُلی کوچک
از شادی
سرشارش میکند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیریست
تا شعری نسروده است
چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچهای
و بودا
که به نیروانا
و در این هنگام...
دوستش میدارم
چرا که میشناسمش،
به دوستی و یگانگی
شهر
همه بیگانگی و عداوت است
هنگامی که دستان مهربانش را به دست میگیرم
تنهایی غمانگیزش را درمییابم.
اندوهش
غروبی دلگیر است
در غُربت و تنهایی.
همچنان که شادیاش
طلوعِ همه آفتابهاست
و صبحانه
ونانِ گرم،
و پنجرهای
که صبحگاهان
به هوای پاک
گشوده میشود،
و طراوتِ شمعدانیها
در پاشویهی حوض
چشمهای
پروانهای و گُلی کوچک
از شادی
سرشارش میکند،
و یأسی معصومانه
از اندوهی
گرانبارش:
اینکه بامدادِ او دیریست
تا شعری نسروده است
چندان که بگویم
«امشب شعری خواهم نوشت»
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود
چنان چون سنگی
که به دریاچهای
و بودا
که به نیروانا
و در این هنگام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.