متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دل در آغوش دژم | سحر کاربر انجمن یک رمان

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
وقت شوم دلدادگی
نام نویسنده:
سحر
ژانر رمان:
#عاشقانه #درام #جاسوسی
کد رمان: 4316
ناظر:
L.latifi❁ L.latifi❁


به نام خدا
خلاصه:
علیسان حداد وکیلی جوان و خبره است که طی اتفاقی با آلما بهداد آشنا می‌شود. آلما بعد سال‌ها مصمم می‌شود تا ماجرای قتل مادرش را یکبار برای همیشه مبین کند. در این میان، علیسان برای ادای دین به گذشته‌اش، تصمیم می‌گیرد به او کمک کند
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,338
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
{به نام داعیه سرمتن‌ها}
505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #3
بسم رب العشق
درگیر درد های خود بودم، به دور زخم های خود می‌پیچیدم، که تو آمدی! با گیسوان کمند پریشان و رخی سیب سرخ، لب های شیرین تر از عسل و چشمان زلالی که در تمام ظلمات، خود نور بودند. بر زخم های من دست نوازش کشیدی، خضر وار. تو تمام زندگی من شدی.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #4
*علیسان*
- چشاتو باز کن.
-...
- لوس نشو چشماتو باز کن! کلی آدم منتظرتن پسر!
- اگه... اگه چشامو باز کردم و تو نبودی چی! من بین این جمعیت تنها میشم!
صدایی نیامد. کمی بعد، صدایی نزدیک گوشم گفت:
- یادت باشه، هرجای دنیا باشی، حتی اگه منو ندیدی، من کنارتم. قلب من کنارتوعه؛ به امید تو می‌تپه!
***
بیستم تیر سال ۱۴۰۱
چشمامو فشار دادم. احساس می‌کردم مثل چوب خشک شده‌ام. با اینکه چشمام بسته بود، احساس می‌کردم نوری عمیق دقیقا بالای چشمامه. پلک‌هامو تکون دادم. به آرومی چشمامو باز کردم و حداقل نزدیک ده بار پلک زدم. صداهای عجیب غریبی می‌شنیدم. احساس می‌کردم توهم زده‌ام. لحظه غریب و سختی بود. صداها رو متوجه می‌شدم. اما نمی‌دونستم دقیقا چی میگن. چشمام همه جا رو تار میدید. بعد چندبار پلک زدن، قسمتی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #5
مادرم فقط گریه می‌کرد و منو صدا میزد. هی حالم رو می‌پرسید. اما من چشمم دنبال کس دیگه‌ای بود؛ آلما! ماسک رو‌ از صورتم پایین کشیدم. میخواستم بشنون. نالیدم:
- آلما.
چندبار تکرار کردم اما نشنیدن. با صدای قوی‌تری گفتم. قوی که همچنان ضعیف بود، انگار از ته چاه می‌اومد»
- آلما... آلما!
متوجه شدند. مادرم گوشش رو نزدیک آورد. هنوز گریه می‌کرد.
- جانم مادر چی؟ چیزی می‌خوای؟ جاییت درد می‌کنه؟
می‌خواستم بگم بله! قلبم درد میکنه، الان منفجر میشه و بوی غم همه جا ر‌و می‌گیره. اما زبونم قفل روی یک کلمه بود. آلما!
- آلما... آلما... .
دکتر هم نزدیک‌تر شد، انگار متوجه نمی‌شد. با تعجب گفت:
- آلما؟ اون چیه ؟
مادرم هم فقط با چهره غمزده مرا نگاه می‌کرد. نفس نفس می‌زدم. انگار کنترلم را از دست دادم. آلما اینجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #6
سوم مهرماه سال ۱۳۹۹
-دینگ... دینگ... دینگ... .
با بی حالی ساعت بغل تخت رو خفه کردم. چه حکمتی داره این لحظات مابین پنج تا هفت که موقع بیدار شدن آدم جون میده تا بلند شه. نفس عمیقی می‌کشم و چشمامو باز می‌کنم. صبح شده، اما هوا هنوز کامل روشن نشده. این نور آبی رنگ صبحگاهی رو خیلی دوست دارم. فقط تو چنین ساعاتی میشد شاهد این رنگ بود. این رنگ، عطر و بوی تازگی و شروع رو داره.
از جام بلند شدم. چشمامو مالیدم. ساعت حدود شش بود. دوش گرفتم و لباس پوشیدم. یک دست کت و شلوار مشکی با پیراهن مشکی. ساعتم را دستم کردم. امروز دادگاه داشتم، باید سر وقت می‌رسیدم. دادگاه مهمی بود، به هرحال اینها جزو رزومه و سوابق من محسوب می‌شدن. نمیدونم چرا، اما استرس عجیبی داشتم.
یک فنجون قهوه تلخ، یک برش نان تست و کمی کره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #7
خانم بذرافشان! من لازم باشه برای اینکه طناب دارو گردن اون پسر عوضی بندازم، از جونم مایه می‌ذارم. بدونید که کم کاری نمیکنم.
- خدا عوضت بده پسرم. میدونم.
بلاخره نوبت ما شد و متهم رو آوردن. از چشماش نفرت و شرارت می‌بارید. اما من سروقتش این شراره های آتیش را از کاسه درمیارم.
جلسه سخت و طاقت فرسایی بود، و همینطور طولانی. بعد اظهارات پایانی و آخرین دفاعیات، ده دقیقه‌ای سکوت بر جو سنگین دادگاه حاکم شد. و در نهایت قاضی، رای نهایی رو قرائت کرد. تا رأی به نهایت خودش برسد، همه‌مون یک دور سکته زدیم. آخرش، همان شد که ما می‌خواستیم. رأی نهایی دادگاه، حکم اعدام، به جرم ت*جاوز و قتل عمد بود. پدر مجرم، با عصبانیت بلند شد و داد و هوار راه انداخت که وکیلشون، سعی کرد موکل خودش رو آرام کنه. از خوشحالی کم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #8
به دفتر که رسیدم، منشی‌ام در حال مرتب کردن پوشه ها بود. من رو که دید سلام کرد.
- آقای حداد، یه تماس داشتید، گفتن فوریه و به تلفن‌تونم جواب نمی‌دید.
آخی گفتم. از دادگستری که زدم بیرون یادم رفت گوشی رو روشن کنم.
- کی بود ؟
- گفت آقای لاجوردیه، مسئول روابط عمومی موسسه گام نخبگان.
امیدوار بودم خبری که دلخواه منه، به گوشم برسه. سریع گوشی رو روشن کردم.
- خانم کریمی دعا کن اونطور که دلم میخواد بشه، کل موسسه نهار مهمون منید.
کریمی خندید و گفت:
- آقای حداد دست و دلباز شدید!
خندیدم. به شماره‌ای که پنج بار با من تماس گرفته بود، زنگ زدم. بعد چند بوق، خانمی خوش صدا تلفن رو برداشت.
- موسسه گام نخبگان، بفرمایید.
- سلام خسته نباشید. ببخشید با آقای لاجوردی کار داشتم ، ظاهراً با این شماره با بنده تماس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #9
صدا خیلی آشنا بود، زود برگشتم. و با دیدن این چهره دود از مخم بلند شد! دوست دوران دبیرستانم. پسری پر شر و شور!
با بهت گفتم:
- هیربد خودتی؟!
خندید و همدیگرو بغل کردیم. جدا که شدیم به چشماش نگاه کردم. هنوز هم گرم و شیطان‌گونه به نظر می‌رسیدند.
- خود دیوونمم کی می‌تونم باشم پس!
شروع کردیم به قدم زدن. دستش رو بالا برد و اشاره کرد:
- اصغر آقا، بی‌زحمت وسایل پذیرایی بیارید اتاق من، مهمون ویژه دارم.
دستش را روی شانه ام انداخت و خیلی صمیمی مرا به اتاقش دعوت کرد. دفتر ساده و شیکی داشت. تم اتاق سبز و آبی بود. با کلی گل و گیاه و تابلوهای رنگ روغن جذاب و جوان‌پسند. با عطری خوش که از گلها می‌اومد.
- دفتر خیلی قشنگی داری، حسودیم شد پسر! ولی آدم یاد کافه تراس پارک سعادت آباد می افته!
خندید.
- آره اتفاقا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

S@h@r

کاربر نیمه فعال
سطح
13
 
ارسالی‌ها
617
پسندها
7,282
امتیازها
21,973
مدال‌ها
18
  • نویسنده موضوع
  • #10
از اتاق زدیم بیرون و به سمت بالکن رفتیم، کلی آقا توی بالکن مشغول بگو بخند بودند و هرکدوم فنجانی در دست داشتند.
هیربد در بالکن رو باز کرد و با صدای خندان و بلندی گفت:
- به به! جمع دبیرای گام جمعه، همیشه به خوشی. استراحت تشریف آوردید؟
آقای بسیار قدبلندی که شال‌گردن زرشکی هم گردنش بود گفت:
- جمع مون جمع بود، گل‌مون هم فت و فراوان. الان دیگه تکمیل شد!
خندید:
- آقای سمائی شما این زبونو نداشتی چیکار میکردی مرد!
همه خندیدند. همان آقای جلالی گفت:
- ایشونو معرفی نمی‌کنید آقای حامدی؟
- حتما! ایشون آقای علیسان حداد هستن، دوست عزیز من از دوران دبیرستان. فوق لیسانس جزا و جرم شناسی گرفتن از دانشگاه تهران. وکیل هستن. البته از همون دوران دبیرستان هم شدیداً علاقه داشتن به معلمی. ولی نشد. موسسه‌های دیگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : S@h@r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا