متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان ایوای مرگ | ماه.میم کاربر انجمن یک رمان

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
ایوای مرگ
نام نویسنده:
ماه.میم
ژانر رمان:
#تاریخی #تراژدی #عاشقانه
«به نام خالق مرگ، که گریز از آن را آفرید»

کد: 4392

ناظر: Mers~ Dalraeda-
خلاصه: در همان هنگام که سرمای مارگیت در چمدان کلاغ‌های آماده به کوچ جای می‌گیرد، آتش خانه‌های سوخته خاکستر می‌شود، بهارِ نرسیدهِ امید را در دل دریانشینان می‌رویاند؛ نامه‌ای با خط گذشته، زمان را نبش قبر می‌کند... .

تقدیم به ققنوس کوچک
Dina♡ Dina_a

ایوا به معنای پناهگاه

ایوای مرگ:...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Z.MOSLEH❁

کاربر قابل احترام
سطح
23
 
ارسالی‌ها
1,570
پسندها
14,923
امتیازها
35,373
مدال‌ها
34
سن
18
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #3
شب قتل‌گاه می‌شود
آتش حصار می‌کشد
دیگر به جای هر نوا
موش زوزه می‌کشد
در تار و پود این جفا
جوهر تصویر می‌کشد
رویای دستان ت‍‍ــو را
از خاک بیرون می‌کشد
 
آخرین ویرایش

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #4
!توجه!
این داستان تنها با الهامی از وقایع تاریخی می‌باشد و هیچ منبع و اساس حقیقی ندارد.




آن روزها

زن گیسو پریشان خود را به دیوار سرد و خیس خانه‌ می‌کوبد. بسته‌ی پارچه‌ای کرم رنگی در دستانش فشرده می‌شود، با نفس‌هایی ممتد و سریع که حاکی از استرس پیش از حد اوست، نگاهی به پشت سر می‌اندازد، شخصی خمیده می‌بیند که دست در دست کودکی بی‌صدا به سوی او می‌دوند، وقتی دختر جوان و برادرش به پشت دیوار خانه می‌رسند، زن نفس کوتاهی از سر آسودگی خیال می‌کشد. دختر جوان دامن بلندش را رها می‌کند، دوباره ‌آن را جمع می‌کند و بالا می‌کشد، لحظه‌ای به خودش استراحت می‌دهد:
- پدر گفت چون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #5
مرد سرش را مستاصل تکان می‌دهد:
- فکر کنم خودت فهمیده باشی عزیزم؛ فعلا وقتی برای این حرف‌ها نداریم باید زودتر راه بیافتیم تا بتونیم از اینجا خارج بش... .
ناله‌ای صحبت مرد را قطع کرد:
- بابا من... .
الان نه مارکوس! همه آما... .
- اما بابا من نم... .
مرد با خشم پسر بچه را نگاه کرد:
- گفتم الان وقتش نیست!
پسرک دستانش را پشت خود به هم قفل کرده بود و پاهایش را با عجله و اضطراب روی زمین می‌کشید و تکان می‌خورد. ماتیلدا هیی کشید و دستش را روی دهانش گذاشت:
- حتما داری شوخی می‌کنی!
مارکوس نگاه آزرده خاطرش را بین خانواده‌اش چرخاند، و سرش را به نشانه‌ی تکذیب حرف ماتیلدا تکان داد. پدرش نفس تندی کشید و به نقطه‌ای تاریک اشاره کرد:
- فقط سریع و بی‌ سر‌و‌صدا مارکوس!
وقتی مارکوس برگشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #6
- چه اتفاقی افتاده؟
زن میانسال دست لاغر و لرزان خود را بالا آورد و حلقه‌ی بزرگ و ریز حلقه‌‌های آذرگون درون آن را، که در ساحل جا خوش کرده بودند را به چشمان هراسان شوهرش نشان داد. تا چند دقیقه هیچکس چیزی نمی‌گفت. خانواده‌ی کوچک چشم به دهان پدر دوخته بودند تا تحریر سرنوشت خود را از سر گیرند. پس گذشت دقایقی که لرز بر جان آن خانواده‌ی خرد می‌انداخت جایدن لب از لب گشود:
- از توی آب، ادامه میدیم.
- اما جایدن حال امی خرابه! همه‌ی لباس‌هامون خیسه؛ نمیشه جایدن نمیشه! باید برگردیم!
- نه.
اما انگار آوای "نه" جایدن کم قدرت‌تر از مواج بود که همسرش دست ماتیلدا و مارکوس را در امتداد مسیری که آمده بودند کشید و رفت و تا نشنیدن صدای فریاد بازنگشت.
- اونا امی رو میکشن!
شاید اگه مارکوس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #7
جایدن تکانی خورد، اما نمی‌دانست چگونه باید دختر بیمارش را در میان این همه چشم ناپدید کند.
- الیور، اونو برام بیار اینجا!
- بله قربان!
سرباز به سمت جایدن حرکت کرد وقتی می‌خواست دستان امی را از گردن جایدن باز کند جایدن شروع به تقلا کرد نمی‌توانست به این راحتی از دخترش دست بکشد، حتی اگر قرار بود لالایی مرگ را در گوش تک تک اعضای خانواده‌اش بخواند. سرباز دخترک را با شنل بلند کرد و جلوی مرد نظامی انداخت، نظامی دستکشش را مرتب کرد وشنل را از روی دخترک کنار زد، به آقای دیویز نگاه کرد.
- این همون همبازی پسرته دیویز؟
آقای دیویز سرش را به شدت تکان داد.
- نه نه آقا، این اِمی کوچولو، اون پسر، مارکوس همبازی بچه‌ام بود.
نظامی یک ابرویش را بالا برد و سرش را تایید گونه تکان داد،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #8
- امشب، به لطف یکی از شهروندان خوب شهرمون مارگیت، تونستیم یک خانواده‌ی قانون شکن دیگه رو دستگیر کنیم! این بچه؛ این موش کثیف نباید زنده بمونه! قرنطینه باید حفظ بشه! موش‌ها باید بسوزن!
آوای موش‌ها باید بسوزن با صدای مواج همخوانی می‌کرد. مرد، امی را روی شن‌های نقره‌ای پرتاب کرد.
- آتیش رو به پا کنید!
چند سرباز به سرعت مشعل‌هایی سوزان را برداشته و به طرف حلقه‌ی بزرگی از هیزم رفتند. یکی از کلاغ‌های کوتاه قامت سر بشکه‌ای را خم کرده بود و ماده‌ای تیره رنگ روی کومه‌ی هیزم می‌ریخت. امی از زمین برخواسته بود گیج به دور خود می‌چرخید و پدرش را صدا میزد، چند قدمی که راه رفت شنل تیره و قدیمی زیر پایش گیر کرد و روی زمین افتاد، مادرش ناله می‌کرد و می‌کوشید خود را به دختر بی‌نوایش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #9
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

بابای دخترش

کاربر فعال
سطح
39
 
ارسالی‌ها
1,286
پسندها
44,657
امتیازها
60,573
مدال‌ها
33
  • نویسنده موضوع
  • #10
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا