• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

دلنوشته مجموعه دلنوشته‌‌های قلب عقل | mehrabi83 کاربر انجمن یک رمان

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خالق قلم
نام مجموعه: قلبِ عقل
نام نویسنده: mehrabi83

مقدمه:
قلب که عاشق نمی‌شود!
قلبِ بیچاره در گوشه‌ی زندانِ سینه کز کرده و گاه و بی‌گاه متهم می‌شود به جرم عاشقی.
و گناه‌کار اصلی اما، آزادانه پادشاهی می‌کند!
گناه‌کاری که خود با خود می‌جنگد و در گیر و دارِ عاشقی و عاقلی، قلب بیچاره را به تپش وا می‌دارد.
گناه‌کار عقل است، که با قلبش عاشق می‌شود و با درکش منع می‌کند...
و این‌گونه، همواره با خود در جدال است.​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : mehrabi83

G.ASADI

مدیر بازنشسته ادبیات
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
10/4/20
ارسالی‌ها
1,259
پسندها
41,124
امتیازها
60,573
مدال‌ها
24
سطح
38
 
  • #2
•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند..


666253_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg

نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذاشتن اولین پست می‌توانید گفتمان آزاد خود را ایجاد کنید.

"تاپیک قوانین گفتمان آزاد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : G.ASADI

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
"به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود"
(علیرضا آذر)
تو در شیارهای مغزم قدم می‌زنی و ذره‌ذره بذر عشق بر خاکِ جانم می‌پاشی.
گام‌های پر کرشمه‌ات، لرز بر جانِ جانم می‌اندازد و قلبِ عقلم می‌لرزد به پای آبشار گیسوانت.
چشم می‌دزدی و اشک روان می‌شود از چشمه‌ی چشم...و بر پای بذرهای عشقت می‌نشیند تا به بار آرد میوه‌ی مرگبارش را.
بذرها ریشه می‌دواند در جای جای عقلم و من قلبِ عقلم را می‌بازم به ریشه‌های عشقِ تو.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
منطق که عاشق شود، احساس چو کبوتری آزاد بر آسمانِ زندگی، پَرِ شادی می‌گشاید.
عشق، در لحظه‌ی گره خوردن مهرِ چشم‌هایت به قلبم، از مسیر نگاه‌مان، زیبا بود...
نگاهی لبریز از احساساتی اسیرِ منطق که آغوش را در فاصله‌ی یک قدمی‌مان منع می‌کرد؛
اما زیبایی برای زندگی کافی نیست...
و عشق زمانی در زندگی‌مان ریشه دواند که منطق‌مان در مسیر گذر روزها برهم دل بستند و قلبِ عقل‌مان عاشق شد.
قلب عقلم باخت به تو؛ نه به چشم‌هایت که قلب را زیر و رو می‌کند نه به لبخندهایت که مرا به پرتگاه مرگ می‌کشاند...
من باختم به خودت، حضورت و بودنت.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
عقل، در ورطه‌ی خاکستری‌رنگِ چشمانت جا مانده‌ و مرا حیران، در مقابل تیر نگاهت رها کرده...تیری که از مسیرِ نگاه شیفته‌ام، بر قلبِ عقلم می‌نشیند.
عشق چو پری سبک‌بال در جانم غوطه می‌خورد و رقص کنان مرا به آتش می‌کشد...دگر نه عقلی هست و نه دلی؛ همه به زوال عشقت رفته‌اند.
"من عاشق چشمت شدم، نه عقلی بود و نه دلی
چیزی نمی‌دانم از این دیوانگی و عاقلی"
(افشین یداللهی)
می‌سوزم و خاکستریِ چشمانت عمق می‌گیرد در جانِ بی‌جانم...
و بی‌شک، خاکسترِ چشمانِ تو از آتش جانِ من است!
 
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
مهرِ او در سایه‌ی منطق می‌پرورد و از دیوارِ احساس، پیچک‌وار بالا می‌رود.
عشق، حریصانه بر جانِ درختِ عقل می‌پیچد و شیره‌ی افکار را ذره‌ذره، می‌بلعد.
ناگهان من می‌مانم و عقلی فرسوده... ناگهان من می‌شوم دیوانه، و مستانه به او عقل می‌بازم.
عقل می‌بازد و گویی که دگر من شده‌ام ملعبه‌ی آن پیچکِ عشق‌نام... پیچکِ برخاسته از تابِ نگاهش در تبِ عشقِ نگاهم.
 
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
ماهی‌ها می‌گریند...
چه کسی می‌بیند، اشک ماهی‌ها را؟
چه کسی می‌بیند، عشق نوبرانه‌ی عقلم را؟
عشق چو اشکی که از گونه‌ی ماهی غلطید...
می‌لغزد از نگاهش و غرق می‌شود در دریای پر ز مهرِ وجودش.
چه کسی می‌بیند، اشک ماهی‌ها را؟
عشق آرام، می‌شود قطره‌ی اشکی دل‌شور... می‌رود تا برسد به سفیدیِ صدفِ لبخندش؛
می‌خزد در غنچه‌ی لب‌های سمرقندش... شاید که شود مرواریدی، بنشیند به نگاهش.
شاید این قطره‌ی اشک را کسی، در دل دریا نه، در دلِ خنده‌ی مستانه‌اش می‌بیند!
 
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
تو همچون رقصی در میانه‌ی نُت‌های زیبایی، به سویم روان شدی.
آرام از نگاهم پل زدی و در کوچه پس کوچه‌های شهرِ آشفته‌ی ذهنم، دستِ قلبی مریض را کشیدی تا در میدانِ دل، به رقص وا داری.
تو، آرام قلبِ عقلم را در تپش‌های دلم رقصاندی و مرا به دور خود چرخاندی... .
چرخاندی و چرخاندی و چرخیدم و چرخیدی و من م**س.ت شدم...مستانه ازین رقص مرا وا گذاشتی.
و آنقدر به دورت چرخیدم و از عطرِ بهاریِ حضورت م**س.ت شدم، تا تو در میان سرگیجه‌ی عشقت محو شدی!
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
روزها از من می‌گذرند و تو را بر جانِ من راکد نقش می‌زنند؛
شنبه که می‌آید، بوی عشق می‌آورد از دیار تو.
یکشنبه، بی‌صبرانه در پیِ شنبه روان می‌شود و عقل را به پای عشقت، به تعظیم وا می‌دارد.
دوشنبه رنگِ چشمانت را دارد؛ همان قهوه‌های شیرینِ عصرانه در فنجانِ خوش ساختِ چشمانت.
امان از سه‌شنبه‌های سرخ‌فام و هوای بوسه‌هایی که در جانم غوغا به‌پا می‌کنند... .
چهارشنبه که قدم بر جانم می‌گذراد، مرا وا می‌گذراد در شبِ مواجِ موهایت.
پنجشنبه چه غریبانه دل به حالم می‌سوزاند؛ منِ آشفته‌ی لاجان را در آغوش می‌فشارد و غروب را هدیه‌ی اشک‌های نبودت می‌کند.
جمعه بر تنِ آوار از نبودت، چنبره می‌زند و این تقویمِ بی تو را به پایان می‌برد.
روزها از منِ راکد می‌گذرند و تقویم چه بی‌رحمانه، روز دیدارِ تو را در آغوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : mehrabi83

mehrabi83

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
27/11/17
ارسالی‌ها
1,198
پسندها
67,275
امتیازها
80,673
مدال‌ها
27
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
تو لبخند زدی... و خبری از طوفانِ به‌پا کرده در جانم نداشتی!
طوفانی که از رعدِ عقلم تا طغیانِ موج‌های احساس در دریای قلبم ادامه داشت...و به باران چشم‌هایم کشیده شد!
تو لبخند زدی...و نفهمیدی که قلبم به اسارت افکارم کشیده شد؛ افکاری را که چشمان خندانت مختل کرده بود.
تو تنها لبخند زدی...و ندیدی که چگونه خونم، رنگ لب‌های سرخت را در جانم پراکند.
تو لبخند زدی...و رفتی!
عشق در میانه‌ی عقلم جوشید و خورد جانم را!
تو لبخند زدی و ندیدی که من میانِ خنده‌ی لب‌ها و چشمانت، جان فدا کردم.
 
آخرین ویرایش
امضا : mehrabi83

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا