پارت نه
(مروارید)
آروم آروم راه افتادم سمت یکی از کلبه ها و در زدم، چند دقیقه صبر کردم ولی کسی در و باز نکرد دوباره در زدم که دیدم کسی در رو باز نکرد.
شاید خونه نبودند پس رفتم در یکی دیگه از کلبه ها رو زدم ولی اینم باز نکرد.
وا چرا هیچ کس در ها رو باز نمی کنه تمام درا رو زدم ولی انگار این منطقه رو تخلیه کردند.
پس خودم تنهایی شروع به حرکت کردم، نمی دونم به کجا ولی حتما باید به یه آدمی می رسیدم تا ازش سوال کنم.
همین طور پیش می رفتم که اون منطقه صورتی رنگ تموم شد و من رسیدم به یه جای سر سبز و قشنگ، یه رود بزرگ و زلال به طوری که عکس کوه سر سبز و کلبه های اون طرفش رو به خوبی انعکاس میکرد.
دویدم سمت پل اون طرف تا برسم به کلبه ها، امیدوارم اون جا بتونم یه نفر رو پیدا کنم.
آخرای پل بودم که دیدم یه تابلو هست که یه نوشته روشه ولی اصلا نخوندم و رفتم تو همون مقع یه تیر از کنار گوشم رد شد.
( توهان)
راه افتادم سمت درخت های بلند چون اون درخت های پیچ خورده خیلی من رو می ترسوند.
همین طور پیش می رفتم که رسیدم به یه کلبه، یکم که دقت کردم دیدم همونیه که قبلا رو سنگ دیده بودم. عجیب بود که توی این جنگل ترسناک این کلبه قشنگ وجود داشت. البته یکم خراب شده بود . خیلی قشنگ نبود ولی کنار این همه چیز ترسناک قشنگ به نظر می اومد. ولی حداقل یکی توش هست که منو از این جا نجات بده.
با خوشحالی رفتم سمتش و در زدم ، در خود به خود باز شد! یه قدم فتم جلو و گفتم:
_سلام. کسی این جا نیست؟
یه قدم دیگه رفتم جلو کسی جواب نداد داد زدم:
_آهای کسی این جا نیست!؟
یه دفه در با فشار پشت سرم بسته شد که باعث شد با ترس بپرم بالا، اوف فکر کنم باد در و زده به هم.
وقتی دیدم کسی جواب نداد رفتم تا در رو باز کنم و برم بیرون ولی در باز نمیشد! چند بار دستگیره رو بالا و پایین کردم ولی انگار در قفل بود، ضربان قلبم اوج گرفت، ترسیده بودم اونم خیلی زیاد وقتی با دقت گوش کردم دیدم از پشت سرم صدای نفس های عمیق میاد برگشتم که
ناگهان پروانه ای آمد و بر روی دستش نشست و او توانست پیام را از دستش به پروانه برساند. پروانه نیز با سرعت به سمت قصر روانه شد.(مروارید)
آروم آروم راه افتادم سمت یکی از کلبه ها و در زدم، چند دقیقه صبر کردم ولی کسی در و باز نکرد دوباره در زدم که دیدم کسی در رو باز نکرد.
شاید خونه نبودند پس رفتم در یکی دیگه از کلبه ها رو زدم ولی اینم باز نکرد.
وا چرا هیچ کس در ها رو باز نمی کنه تمام درا رو زدم ولی انگار این منطقه رو تخلیه کردند.
پس خودم تنهایی شروع به حرکت کردم، نمی دونم به کجا ولی حتما باید به یه آدمی می رسیدم تا ازش سوال کنم.
همین طور پیش می رفتم که اون منطقه صورتی رنگ تموم شد و من رسیدم به یه جای سر سبز و قشنگ، یه رود بزرگ و زلال به طوری که عکس کوه سر سبز و کلبه های اون طرفش رو به خوبی انعکاس میکرد.
دویدم سمت پل اون طرف تا برسم به کلبه ها، امیدوارم اون جا بتونم یه نفر رو پیدا کنم.
آخرای پل بودم که دیدم یه تابلو هست که یه نوشته روشه ولی اصلا نخوندم و رفتم تو همون مقع یه تیر از کنار گوشم رد شد.
( توهان)
راه افتادم سمت درخت های بلند چون اون درخت های پیچ خورده خیلی من رو می ترسوند.
همین طور پیش می رفتم که رسیدم به یه کلبه، یکم که دقت کردم دیدم همونیه که قبلا رو سنگ دیده بودم. عجیب بود که توی این جنگل ترسناک این کلبه قشنگ وجود داشت. البته یکم خراب شده بود . خیلی قشنگ نبود ولی کنار این همه چیز ترسناک قشنگ به نظر می اومد. ولی حداقل یکی توش هست که منو از این جا نجات بده.
با خوشحالی رفتم سمتش و در زدم ، در خود به خود باز شد! یه قدم فتم جلو و گفتم:
_سلام. کسی این جا نیست؟
یه قدم دیگه رفتم جلو کسی جواب نداد داد زدم:
_آهای کسی این جا نیست!؟
یه دفه در با فشار پشت سرم بسته شد که باعث شد با ترس بپرم بالا، اوف فکر کنم باد در و زده به هم.
وقتی دیدم کسی جواب نداد رفتم تا در رو باز کنم و برم بیرون ولی در باز نمیشد! چند بار دستگیره رو بالا و پایین کردم ولی انگار در قفل بود، ضربان قلبم اوج گرفت، ترسیده بودم اونم خیلی زیاد وقتی با دقت گوش کردم دیدم از پشت سرم صدای نفس های عمیق میاد برگشتم که
آخرین ویرایش