متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نژند | زهرا.م کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Mélomanie
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 25
  • بازدیدها 6,388
  • کاربران تگ شده هیچ

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
نام رمان :
نژند
نام نویسنده:
زهرا.م
ژانر رمان:
#اجتماعی
کد رمان: 1382
ناظر: Łacrîmosã AMARGURA


خلاصه: محبوب شدن از جایی شروع می‌شود که خودت، خودت را دوست داشته باشی. حالا چه فایده که تمام دنیا تو را روی سر بچرخانند اما تو آن‌قدر در دل خودت را خار بدانی که چشمت هیچ‌کدام را نبیند! بیتا با دلی بدبین و نژند، زندگی را بر دهن خود زهر می‌کند؛ این خود ذلیل بینی او به مرور این حس سراب را به واقعیت تبدیل کرده و باعث فاصله‌ای می‌شود بین او و تمام کسانی که دوستشان دارد.

«نَژَند به معنای: افسرده، غمگین، دل‌مرده و...»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

روشنک.ا

نویسنده انجمن
سطح
34
 
ارسالی‌ها
1,835
پسندها
34,636
امتیازها
64,873
مدال‌ها
26
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
بــه نـام خالـــق جـهان هســتی

مقدمه:
«عشق ما پرتو ندارد ما چراغ مرده‌ایم
گرم کن هنگامهٔ دیگر که ما افسرده‌ایم
گر همه مرهم شوی ما را نباشی سودمند
کز تو پر آزردگی داریم و بس آزرده‌ایم
وحشی بافقی»
***
تمام تلاشم را برای تنها نماندن کردم
مشت بر سرتاسر این دیوار سنگی کوبیدم
فریاد زدم، زجه زدم، اما تمام گوش‌ها کر شده بود
مردمک چشم‌ها به سمت من می‌چرخیدند، اما صدایشان به سمت مخالف
با هر مویه که سر دادم، فاصله‌ها بیشتر شد، آن‌قدر زیاد که دیگر یکه ماندن شد عادتی تلخ، اما همیشگی!
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
بوی خوشی درون خانه پیچیده و معده گشنه مرا به قار و قور انداخته بود. امروز جمعه بود و مدرسه‌ها تعطیل. به دلیل عادت سحر خیزی‌ام هر چه می‌کردم خوابم نمی‌برد. یک‌ساعتی بود که در جای این پهلو و آن پهلو می‌شدم تا بتوانم از صبح جمعه‌ام نهایت استفاده را بکنم، اما چشمان سیر از خواب و شکم گرسنه‌ام این اجازه را به من نمی‌داد!
پتو را طرفی پرت کردم و با چهره‌ای درهم از اتاق بیرون زدم.
مامانم در آشپزخانه، با دستی که به زیر چانه‌اش ستون کرده بود، چرت میزد. انگار واجبش کرده بودند که در روز جمعه هم از خواب خوش صبحش بزند!
بوی خوش قیمه‌اش در کل خانه پیچیده بود و دل هر جانداری را به ضعف می‌انداخت. ساعت هشت صبح بود ولی این شعار مامانم بود که باید غذا را صبح زود روی اجاق بار گذاشت، این راز خوشمزگی و جا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
خسته و بی‌حوصله سرم را از دفترم بیرون کشیدم و به نقاشی درون دفترم، با لبخند خیره شدم. به قصد مرور درس‌هایم آمده، ولی به جایش چنین اثر هنری زیبایی را به وجود آورده بودم!
نگاهم به ساعت گرد روی دیوار اتاق افتاد؛ ساعت ده و چهل دقیقه بود. با کش و قوسی به بدنم، به قصد آماده شدن و مرتب کردن سر و وضعم به سمت کمد برخاستم.
موهایم را دم اسبی بسته و بلوز شلوار صورتی‌رنگم را به تن کردم.
مامان در آشپزخانه نبود، به احتمال زیاد در اتاقش مشغول آماده شدن برای مهمانانمان بود.
روی مبل روبه تلوزیون خزیدم و کنترل را در دست گرفتم. صدای پای مامان را شنیدم که از اتاقش بیرون زد.
- مامان!
صدایش را که به سمت آشپزخانه کشیده می‌شد شنیدم.
- بله؟
- یه چیزی بیار من جِرِز کنم، گشنم شده!
- چیزی نداریم.
با تعجب ابرویم بالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
مامانم همیشه به خودش می‌رسید؛ البته او فقط 34 سال سن داشت و اگر به خود نمی‌رسید باید تعجب کرد، اما این حجم از آرایش برایم کمی عجیب بود. اگر کمی آرایش صورتش را غلیظ‌تر می‌کرد می‌توانست با آن به عروسی هم برود! و این‌که مرا از خوردن میو‌های تازه و رنگا‌رنگ درون یخچال هم منع می‌کرد خودش یک لول دیگر بود! به یاد نمی‌آورم که گاهی مادرم گفته باشد به چیزی دست نزن چون برای مهمان است، من همیشه اولویت بودم برایش تا مهمان‌ها!
مامان با لبخندی عمیق از گوشیش دست کشید و به سمتم آمد. پاهایم را کنار زد و کنارم روی مبل سه‌نفره نشست. تکیه‌اش را به پشتی داد و پاهایش را باوقار روی هم گذاشته و به تلوزیون چشم دوخت.
نگاه خیره‌ام را که روی خود دید لبخندش بیشتر کش آمد و چشمانش را به سمتم چرخاند.
- هوم!؟
خنده‌ای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
سریع لبخندی زدم و خودم را کنار کشیدم.
- سلام... خوش اومدید، بفرمایید تو!
لبخندی به رویم زد و به سمت داخل حرکت کرد.
- خوش باشی... خانم کوچولو!
از پشت به رفتنش نگریستم. چهره‌ی زیبایی نداشت اما بسیار جذاب و خوش اندام بود. از مرگ بابا شش‌سالی می‌گذشت و من تا به حال ندیده بودم بعد از مرگ بابا مردی تنها به خانه‌مان دعوت شده باشد! جای تعجب دارد! ندارد!؟
به دنبالشان به راه افتادم.
- متأسفم کمی دیر اومدم، یه مشکل کوچیک پیش اومده بود که معطل شدم.
مامان با لبخندی کش آمده و با محبت گفت:
- این چه حرفیه می‌زنید! زحمت کشیدید گل آوردید... .
و با دست به دسته‌گل روی میز که حالا در گلدانی بلوری قرار داشت اشاره کرد.
- زحمت چیه... این وضیفه منه که دسته خالی به دیدن شما نیام!
روی مبل تک‌نفر روبه‌روی مرد نشستم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
چایی‌ها را درون استکان‌ها ریختم و به سمت هال بازگشتم. مامان و مرد جذاب، داشتند پچ‌پچ‌وارانه با هم صحبت می‌کردند. با آمدنم هر دو ساکت سرجای خود نشستند. همانطور که سینی چای را مقابلشان می‌گرفتم با چشمانی شکاک زیر نظرشان گرفتم.
مامان پا روی پا انداخته و به آرامی استکان را به لبانش نزدیک می‌کند.
- خب آقا کامران، وضعیت کاریتون چطوره؟
کامران استکان را روی میز گذاشت و با لبی کج شده روبه مامان برگشت.
- بد نیست، رستوران داره کم‌کم بین خیلی از آدم‌ها محبوب می‌شه و جون می‌گیره... .
سریع به حرف آمدم و به میان کلام مرد جذاب که حالا معلوم بود اسمش کامران است پریدم.
- مگه شما کارتون چیه؟
سرش را به طرفم چرخاند و با افتخاری که درون صدایش موج میزد گفت:
- آشپزم... رستوران خودم رو به تازگی باز کردم!
با تعجب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
‌با لبخند آرنجم را روی دسته مبل و مشتم را زیر چانه زدم. مامان حرصی از جا بلند شد و به آشپزخانه رفت.
کامران جرعه‌ آخر چایش را هم نوشید و آن را به روی میز گذاشت.
- به‌نظر می‌رسه خیلی دختر شیطونی باشی!
بدون حرف با لبخند و چشمان ریز شده خیره‌اش شدم. سری به نشان فهمیدن تکان داد.
- بپرس.
ابرویی بالا انداختم.
- چی!؟
- سؤالی که ذهنتو درگیر خودش کرده!
لبخندم دوباره به صورتم بازگشت. این آقا کامران جدا از جذابیتش باهوش هم بود!
- من از اون دسته آدم‌هایی هستم که خاطراتو فراموش نمی‌کنم و... فامیلیتون چیه؟
- اسدی.
سری تکان دادم و متفکر و با صدایی آرام که به گوش مامان نرسد ادامه دادم.
- بله، من نه شما رو دیدم و نه اسم یا فامیلی ازتون شنیدم، تا امروز که شما برای غذا به خونه‌مون دعوت شدید، اون هم تنها! در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Mélomanie

پرسنل مدیریت
مدیر تالار ویرایش
سطح
40
 
ارسالی‌ها
6,098
پسندها
43,823
امتیازها
92,373
مدال‌ها
40
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
نفسی بی‌حوصله بیرون دادم و برای عوض کردن موضوع گفتم:
- من چیکار کنم؟
دیس برنج در دست، تنه‌ای زد و دیس را روی میز گذاشت.
- نیازی نیست شما زحمت بکشی، دیگه چیزی نمونده!
و بلافاصله با صدایی بلند و برخلاف لحن صحبتی که با من داشت، بسیار خوش‌رو گفت:
- آقا کامران، سفره رو چیدم، بفرمایید غذا!
و دوباره چشم غره‌ای به من رفت.
هاج و واج به مامانم خیره شدم که چطور حفظ ظاهر می‌کرد.
پشت میز نشستیم و مشغول به خوردن شدیم.
کامران با دیدن قیمه‌ی خوش رنگ مامان چشمانش برقی زد. لقمه را به دهان گذاشت و با لذت چشمانش را بست.
مامان با افتخار از این غذای خوش طعمو عطر لبخندی کنج لب نشاند و سرش را به زیر انداخت، یعنی من ندیدم و نفهمیدم این مرد خوش هیکل چقدر از غذا خوشش آمده!
صدای کامران سکوت میز سه‌نفره‌مان را شکست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا