- تاریخ ثبتنام
- 16/8/19
- ارسالیها
- 903
- پسندها
- 24,407
- امتیازها
- 40,273
- مدالها
- 34
- سن
- 18
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #161
گردش هرچه بیشتر نگاهم در محوطه، اخم غلیظ بر صورت بیروحم را کمرنگتر میکند. تصور زندگی آدم مدرنی چون رها، آن هم پسر پرویز ستوده در این محملهی قدیمی و خانهی باصفا عجیب، عجیب است. حین به ریه کشاندن بوی خوش گلها در هوای مرطوب اطراف، انتهای شالم را تمیز میکنم. رایحهی دلچسبی تمام اتمسفر را به نفع خود شورانده؛ چیز شبیه سیبهای شیرینِ درختی، اما قویتر.
همزمان که با حفظ فاصله از رها راه میروم تا سگش باز به جانِ نداشتهام نیفتد، آستین مانتویم به سرشاخهی درختان برخورد میکند. نمیدانم چه سِری است که این موجود سیاه و سفیدِ بینمک چنین پاگیرم شده.
- از سگها میترسید؟
پلک میزنم و سوزش چشمانم را خوب حس میکنم. باد زمستانی تمامم را یخبندان ساخته و سردی وجود...
همزمان که با حفظ فاصله از رها راه میروم تا سگش باز به جانِ نداشتهام نیفتد، آستین مانتویم به سرشاخهی درختان برخورد میکند. نمیدانم چه سِری است که این موجود سیاه و سفیدِ بینمک چنین پاگیرم شده.
- از سگها میترسید؟
پلک میزنم و سوزش چشمانم را خوب حس میکنم. باد زمستانی تمامم را یخبندان ساخته و سردی وجود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش