دنباله دار خوابی که هیچوقت فراموشش نمیکنی؟

[ghatre]

سلام، سلام
موضوع مشخصه...
خوابی که هیچوقت فراموشش نمیکنی رو بگو.
چه ترسناک باشه چه بی محتوا چه شاد و غمگین و خلاصه هرچی(=

 

[mel mel]

سلام، سلام
موضوع مشخصه...
خوابی که هیچوقت فراموشش نمیکنی رو بگو.
چه ترسناک باشه چه بی محتوا چه شاد و غمگین و خلاصه هرچی(=

خیلی زیادن، اما غمگین و ترسناکترینش مرگ داداش نینی‌م بودش^-^ چشمای بازش، بدن سردش، و جیغ من وقتی بالای سر مامان و بابام که خواب بودم زدن اصلا یادم نمیره
همه چیز اینقدری واضح بودش که چند هفته بعدش شایدم یکی دوماه وقتی تعریفش میکردم اشک تو چشمام جمع میشد

 

[ساپورا]

قشنگ ترین خوابی که دیدم این بود که داشتم زیر بارون ویولون میزدم، تا یکم پول جمع کنم و تا بتونم به خونه برم
جدی دارم میگم. برای اولین بار تو اینجا مطرحش کردم.

 

[AINAZ.R]

سلام، سلام
موضوع مشخصه...
خوابی که هیچوقت فراموشش نمیکنی رو بگو.
چه ترسناک باشه چه بی محتوا چه شاد و غمگین و خلاصه هرچی(=

خواب ازدواج امیرم

 

[~Matina~]

از کوه دارم پرت میشم پایین...
و هر دفعه به جاش از تخت پرت شدم پایین=|

 

[noor7371]

من اصلا خواب نمیبینم

 

[MONTE CRISTO]

سلام، سلام
موضوع مشخصه...
خوابی که هیچوقت فراموشش نمیکنی رو بگو.
چه ترسناک باشه چه بی محتوا چه شاد و غمگین و خلاصه هرچی(=

خواب دیدم ازم دارن خواستگاری میکنن به‌به

 

[سورینا ایمانی (2N)]

غمگین:
وقتی این خواب و دیدم فقط دوازده سالم بود و هنوزم یادم نمیره.
خواب دیدم وسط پذیرایی خونمون که توی خواب مال ما بود ولی با خونه ی واقعیمون فرق داشت، یه قبر کندن و من با کفن در حالی که زنده بودم توی قبر بودم، خانوادم دور قبرم وایساده بودن،خواهرمو بچه به بغل داشت می‌خندید پدرم بیل دستش بود و حالت خنثایی داشتم و مادرم با سینی چای داشت با من تو قبر حرف می‌زد، تلویزیون رو به روی قبرم بود و داشت برنامه کودک مورد علاقم که یه جور لالایی بود پخش میکرد، بابام میخواست شروع کنه به ریختن خاک روم، که مامانم گف بزار بچم اینو ببینه خیلی دوسش داره، بعد از تموم شدن برنامه داشتم خواهش میکردم که فقط چند دقیقه دیگه صبر کنن و...
جالب اینجاس که همه یه جوری بودن که انگار یه اتفاق عادی و روزمره اس!

هنوزم...

لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.

 

[سورینا ایمانی (2N)]

ترسناک:

یه مدت یه خوابایی میدیوم که تو موقعیتای مختلف یه موجود نامرئیی میترسوندم و بهم حمله می‌کرد،
و یه بارم خواب دیدم رفتم تو یه تینارستان و یه دراکولا به ما و دوستامون حمله کرد و من اخرین قربانیش بودم (اصلا ایده ی رمان تیمارستان دراکولا رو از خوابم گرفتم.)

نتیجه: اینکه ندونی چی داره بهت حمله می‌کنه، از اینکه ببین یه موجود وحشتان میخواد بکشتت ترسناک تره...

 

[Kalŏn]

مرگ عزیزانم