نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان این کتاب را به صاحبش برگردانید | ژاله صفری کاربر انجمن یک رمان

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد: 4526
ناظر: miss_marynovel miss_marynovel

نام رمان: این کتاب را به صاحبش برگردانید
نویسنده: ژاله صفری
ژانر: #عاشقانه #اجتماعی
خلاصه: شیدا که هنوز بعد از گذشت سالهای زیاد کنار ساحل خاطرات گذشته را مرور می‌کند با یک اتفاق قریب‌الوقوع با خانواده‌ای روستایی آشنا می‌شود و در این رفت و آمدها به ماجراهای عاشقانه و بسیار هیجان‌انگیز مادربزرگ خانواده که به تازگی از دنیا رفته پی می‌برد و شباهت این ماجراها با خاطرات گذشته‌ی شیدا باعث مصرشدن او برای پیدا کردن صاحب ناشناس کتابی میشود که گویا تا آخرین روز زندگی مادر بزرگ نزدش به امانت مانده‌است و این سرآغاز روایت زندگی مادربزرگ و به موازات آن زندگی شیدا می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

مدیر بازنشسته
سطح
13
 
ارسالی‌ها
2,328
پسندها
7,966
امتیازها
28,973
مدال‌ها
22
{به نام داعیه سرمتن‌ها}
505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:

گاهی اوقات آنقدر عصبانی هستی که بغضت سرباز نمی‌کند، اشکت سرازیر نمی‌شود، صدایت نمی‌لرزد. فقط حرف میزنی و پرخاش می‌کنی، اعتراضت آنقدر بی چون و چراست که فرصت ناله و زاری را از تو می‌گیرد و این جای خوشبختی دارد. آنجا که ضعف خودنمایی می‌کند، بی‌درنگ مورد سوءاستفاده قرارخواهی گرفت. پس در ظاهر قوی باش؛ حتی اگر این یک دروغ بزرگ باشد.
***
غروب هفتمین روز از اولین ماه پاییز، با ذهنی آشفته و شلوغ درساحل ایستاده بودم و به آسمون تیره و ابرهای سیاهش که حکایت از شبی طوفانی داشت نگاه می‌کردم. هنوز هوا گرم بود، چند بچه اونطرف‌تر به دریا زده و مشغول شنا بودن. رعد و برق شروع شد. موج‌ها بلند و بلند‌تر به ساحل می‌کوبیدن. چند قطره بارون مهمون گونه‌هام شد و منو برد به سالهای دور. سالهای جوونی و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #4
لباسهام به تنم سنگینی می‌کرد و همین راه‌رفتنم رو سخت کرده بود. مردم ریختن دورمون. یکی از نجات‌غریق‌ها به سمت پسرک که اسمش حسن بود و بیهوش روی زمین افتاده بود دوید و بلافاصله کف هردو دستش رو گذاشت رو سینه‌ی پسرک و چندبار محکم فشار آورد، یک... دو... سه و با فریادگفت:
- یکی زنگ بزنه اورژانس!
نجات‌غریق پسرجوانی بود که ظاهرا به کارش وارد و مسلط بود، هرکاری از دستش برمیامد انجام داد اما انگار تاثیری نداشت و بی‌نتیجه بود. کم‌کم خسته شد و دستاش روی سینه‌ی بچه که بیشتر از ده سال نداشت بی‌حرکت موند و زیرلب گفت:
- بی‌فایده‌س! خیلی زیرآب مونده! ریه‌هاش پراز آبه! طفلی نتونست دووم بیاره!
مادر حسن زد توسرش و شیون و زاری رو شروع کرد. نمی‌خواستم این‌طوری تموم بشه! بهش نگاه کردم و زیرلب گفتم:
- نباید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #5
توی راه ساکت بودم و این فرید بود که طبق معمول حرف میزد و نصیحت می‌کرد. از یک هفته‌پیش هردو تصمیم گرفته بودیم سیگار رو ترک کنیم. اما فرید تو این مدت از سیگار خاموشی که یا گوشه‌ی لبش بود و یا لای انگشتش نتونسته بود دست بکشه؛ ولی من نیازی به این ادا و اصول‌ها نداشتم! وقتی گفتم تمام یعنی تمام! محال بود که از تصمیمم پشیمون بشم. فرید سیگار رو از تو پاکتش درآورد و گفت:
- یه وقتا واقعا" ازت می‌ترسم شیدا! کارهایی می‌کنی که فقط از یه بچه‌ی پنج‌ساله برمیاد! درسته که یه نفر داشته غرق می‌شده؛ اما اینم که تو فوبیای غرق شدن داری و تا حالا بیشتر از مچ پات رو تو آب فرو نبردی یه حقیقته. بعد زیر لب غر زد:
- این شیرجه زدن تو دریای پرتلاطم رو نمی‌تونم بفهمم...
دوباره صداش بلند شد.
- هنوز نتونستم رفتنت تو اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #6
کنار ساحل ایستاده بودم و به موج‌های آرومی که نرم و خرامان خودشون رو به ساحل می‌رسوندن نگاه می‌کردم. اصلا" انگار نه انگار که دیشب چهارنفر رو یک‌جا بلعیده بود؛ البته جز حسن!
خورشید نورافشانی می‌کرد و از سرمای شب گذشته خبری نبود. گرمای مطبوعی زیرپوستم جریان پیدا کرد، چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. دریا آروم بود. مثل قاتل خبیثی که چهره عوض کرده و داشت ادای آدم‌های خوب رو درمی‌آورد. زده بود زیرهمه چی و با چهره‌ی معصوم دوباره داشت دام پهن می‌کرد برای قربانی‌های بعدی! هیچوقت از دریا خوشم نمی‌آمد، هیچوقت!
***
بابام با اون قد بلندش روبه‌روم وایساده بود و از بالا بهم نگاه می‌کرد.
- دیگه بزرگ شدی! نباید بری با پسرا سرکوچه و ته کوچه وایسی حرف بزنی! می‌خوای مردم برامون حرف دربیارن؟
مامان در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #7
به اون زن نگاه کردم! بهش حسودیم شد. ایکاش وقتی خبر غرق شدن پناهجوها رو دادن، سعید هم جزو اونایی بود که نجات پیدا کرده بود؛ اما...
چشمام پرشد. مادر حسن بادیدن چشم‌های اشک‌آلودم ابروهاش رفت بالا! شاید با خودش داشت می‌گفت « این که تا الان داشت می‌خندید»!
- چیزی شده خانم جان؟!
چندبار مژه زدم تا از سرازیر شدن اشک‌هام جلوگیری کنم.
- نه... نه!
***
صبح زود بیدار شدم تا زودتر برم دانشکده، از در زدم بیرون فکرو حواسم، صدجا پرسه می‌زد، با خودم گفتم چند روز گذشته، دیگه باید رسیده باشه، اون کشور امن که می‌گفت کجاس؟ چرا اینقدر طول کشیده؟ خودش گفته بود بهم خبر میده. پس چی شد؟! کسی جز من و فرید خبر نداشت. نباید کسی می‌دونست که سعید داره از کشور خارج میشه! نکنه اتفاقی براش افتاده؟!
وقتی رسیدم دانشگاه فرید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #8
فرید ماشین رو یه جایی نزدیک آدرسی که بابای حسن برامون پیامک زده بود نگه‌داشت و پیاده راه افتادیم. یه کوچه‌ی با صفا، پر از دار و درخت. بارون یک لحظه قطع نمی‌شد. یه قبرستون قدیمی که مادربزرگ رو اونجا به خاک سپرده بودن. مادر حسن ما رو دید و با دست اشاره کرد. رفتیم سمت قبری که بالای سرش ایستاده بودن. از دور و با سر سلام کردم و تسلیت گفتم. من و فرید کنار قبر نشستیم و مشغول خوندن فاتحه شدیم. روی قبر نوشته بود « آفرین ایوانف». چه اسم قشنگی؛ برای یه پیرزن نود و پنج ساله خیلی با کلاس و مدرن بود؛ اما در مورد فامیلیش مطمئن شدم این آفرین خانم یه رگش روس بوده. حتما پدرش از مهاجرهایی بوده که زمان انقلاب روسیه به ایران پناهنده شده بودن. همه‌ی لباسم زیر بارون خیس شده بود از جام بلند شدم و رفتم زیر یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
  • نویسنده موضوع
  • #9
موضوع جالب شد. گفتم:
- یعنی مادرتون فامیلیشون رو عوض کردن... یا به طور سنبُلیک این اسم...
- مامان جان فامیلیش رو عوض کرد، چون چاره‌ی دیگه‌ای نداشت!
فرید اشاره کرد که دیگه ادامه ندم؛ ولی مگه میشد؟!
- خب... یعنی... منظورتون اینه که کسی مجبورشون کرد؟!
ملک سیما، مادر آقارحمت با دستمال اشکش رو پاک کرد و تور سیاهِ روی صورتش رو کنار زد. اخم‌هاش رو درهم کشید و گفت:
- آقاجان اسمش رو از شناسنامه‌ش خط زد و گفت دختری که عاشق یه روس اشغالگر و متجاوز بشه دخترمن نیست!
ملک‌سیما به قیافه‌ی متعجبم نگاه کرد و آهی توام با افسوس کشید.
- قصه‌ش طولانیه خانم عزیز! خیلی طولانی! اگر فرصت شد براتون میگم!
صدایی از پشت سر گفت:
- خواهرم درست میگه! البته در مورد قصه‌ی عشق آفرین و ایوان قصه‌های زیادی سرزبون‌هاس ولی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

ژاله صفری

نویسنده افتخاری
سطح
9
 
ارسالی‌ها
272
پسندها
1,680
امتیازها
10,013
مدال‌ها
9
از خسرو زیاد خوشم نیومد، یه قیافه‌ی مرموزی داشت. بنظرم حرف‌هاش بیشتر از روی خشم بود تا واقعیت. اما ملک سیما برخلاف ظاهرِ از خودراضیش بیشتر به دل می‌نشست؛ به هرحال این جنگ لفظی که بین خواهروبرادر درگرفته بود، جو مجلس رو سنگین کرده بود به طوری که هرکسی مراقب کلمه به کلمه‌ی حرف‌هایی که از دهنش درمیامد بود تا مبادا باعث دلخوری یکی از طرفین بشه. فرید با خسرو گرم گرفته بود. شاید تنها کسی که می‎تونست احساس فرید رو بفهمه و درک کنه این مرد بود. تنها کسی هم که وارد این بحث نمیشد آقا رحمت بود و فقط هربار اسم آفرین و دیمیتری رو از زبون خسرو می‌شنید صورتش رو درهم می‌کشید و دندون‌هاش رو روی هم فشار می‌داد. اون با همه‌ی وجودش داشت خویشتن‌داری می‌کرد و تلاشش براین بود تا به خوبی و خوشی این مراسم تموم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 3)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا