متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #11
از شدت خشم لرزید و به سوی ماشینش پا تند کرد. گام‌هایش را چنان با حرص برمی‌داشت که پاهایش تیر می‌کشیدند ولی آرام نمی‌شد. احساسات بدی درون وجودش شکل گرفته بود و نمی‌دانست آنها را چگونه تخلیه کند.
سوار ماشین شد و در را محکم کوبید پایش را روی گاز فشار داد و با تمام سرعت رانندگی کرد. دستانش را دور فرمان حلقه کرده بود و می‌فشرد به طوری که بند‌بند انگشت‌هایش، سفید شده بودند. دندان برهم می‌سابید. باید برای تخلیه خودش جایی می‌رفت و حجم وسیع خشم رخنه کرده در وجودش را خالی می‌کرد. گوشه‌ی خیابان شلوغ پارک کرد و گوشی‌اش را برداشت. شانسش گفت که رفیقش همیشه روی گوشی می‌خوابید.
- جون زلفا؟
- بیا بریم تنیس... .
سهیلا ثانیه‌ای مکث کرد. وسط هفته زلفا باید سَر کلاس‌هایش باشد نه به دنبال تنیس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #12
سهیلا چشمان ریزش را بست و به دستانش تکیه زد. سوالات خوره‌وار ذهنش را می‌جویدند؛ اما می‌دانست اگر بپرسد هم چیزی عایدش نمی‌شد. زلفا تودار بود، تا خودش نمی‌خواست؛ کلامی از دهانش بیرون نمی‌آمد.
- ساعت دوئه، بریم ناهار؟!
زلفا سرش را بالا انداخت.
- خیس عرقم، میرم خونه!
بازویش را گرفت و محکم سخن گفت:
- اوکی می‌ریم خونه ما...تو بری خونه کوفتم نمی‌خوری!
زلفا چیزی نگفت. لباس‌هایش را پو‌شید و سوییچ را به سمت سهیلا انداخت.
- تو بشین...من حالش و ندارم.
- حله!
سهیلا به سمت خانه‌اش راند. در راه تنها چیزی که میانشان جاری بود، سکوت بود و سکوت!
چیزی زلفا را از درون می‌خورد و سهیلا این را می‌فهمید. رفیق گرمابه و گلستان هم بودند.
زلفا بغض داشت، غده‌ی گلوگیری که در گلویش جاخوش کرده بود با این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #13
تن کوفته‌اش را روی مبل یشمی رنگ رها کرد و پلک بست. آثار خستگی بر بدنش نمایان شده بود و بازوهایش ذوق‌ذوق می‌کرد. از گرسنگی شکمش مالش می‌رفت و حالت تهوع گریبانش را چنگ می‌زد. همچنان صدای پرهیجان سهیلا، هنگام آنباکسینگ، روی ذهنش خط می‌انداخت. حس می‌کرد چیزی نمانده تا از کوره دَر برود و ترکش‌های خشمش به سهیلا هم اعصابت کند. پوف کلافه‌ای کشید و دستانش را روی گوش‌هایش فشرد.
- لال شی سهیلا!
همان‌حین سهیلا با لبی خندان و صورتی آرایش کرده بیرون آمد.
- چته غرغرو؟
زلفا چشم‌هایش را در کاسه گرداند.
- والا صدای نخراشیده‌ت اعصاب برام نذاشته!
سهیلا چشمکی زد.
- سخت نگیر! بیا کبابو بزنیم بر بدن سرحال شی!
زلفا چینی به بینی‌اش داد.
- نگو که داشتی این و تبلیغ می‌کردی؟
سهیلا به سمت آشپزخانه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #14
زلفا دستی به چشم‌هایش کشید و ادامه‌ی حرف سهیلا را زمزمه کرد:
- من خسته میشم، کم میارم؛ اما فرار نمی‌کنم!
با همین جملات از پس تمام مصیبت‌ها برآمده بود. جملاتی که به نظرش بویِ شعار به خود گرفته‌ بودند؛ اما هنوز خون را در رگ‌های حیاتش، جاری می‌کردند. سهیلا لبخند دندان‌نمایی را روی لبش نشاند.
- آ باریکلا! حالا بگو چی شده که کلاس پیچوندی؟
- نپیچوندم، دعوا کردم!
چشمان ریز سهیلا گرد شدند و دهانش باز ماند، بی‌هوا متعجب فریاد کشید:
- چی؟
زلفا تنش را روی مبل کشید و نشست.
- دعوا و بعد هم استعفا!
سهیلا از شدت ناباوری از جا برخاست و نشست بالشت بیچاره را آغوش کشید.
- یعنی چی؟ تو که عاشق شغلت بودی!
زلفا آه کشید.
- حالا من میگم دنیا با من سر جنگ داره تو فلسفه بباف!
سهیلا کلافه موهایش را چنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #15
نه تنها نخوابید، بلکه سردردش شدیدتر و بیشتر شد. اینکه نمی‌دانست چه‌ کاری باید انجام دهد، عصب‌هایش را بهم می‌ریخت.
گیج شده بود...انگار زلفا بودنش، آزار دهنده بود و باید تن به تغییر می‌داد هر چند که دلش نمی‌خواست تغییر کند!
در ذهنش انگار هزار پرونده‌ی باز، هزار ماشین که پشت چراغ قرمز در حال بوق زدنند، وجود داشت. شلوغ، درهم و بی‌سامان!
کلافه از جابرخاست و از اتاق خارج شد. سهیلا را خندان مشغول تایپ کردن دید و کنارش نشست.
سهیلا ذوق‌زده گوشی‌اش را به سمت صورت زلفا گرفت و پر از هیجان فریاد کشید:
- ببین زلفا...واسه یه استوری ساده اینقدر زدن به حسابم!
زلفا متعجب نگاهش کرد. حساب و کتاب اینستاگرام را نمی‌فهمید.
- دقیقاً به خاطر چی؟
سهیلا شانه بالا انداخت.
- تبلیغات، جذب مخاطب، مشتری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #16
آب دهانش را قورت داد. ترس بر وجودش چنگ ‌انداخت و قبلش محکم در سینه ‌کوبید. به تندی کفش‌هایش را رها کرد و به سمت منبع صدا دویید. گوش‌هایش سوت می‌زد ترس اتفاقی وحشتناک عصب‌هایش را مختل کرده بود.
چندباری سکندری خورد تا به پذیرایی رسید و با دیدن خاله شادی‌اش، نفس آلوده به ترسش را بیرون داد.
- چه خبره؟
طلبکارانه پرسید. مادرش چشم‌غره‌ای نثارش کرد و لب گزید. لیوان آب قند را به خورد خواهرش داد و با ملایمتی بی‌سابقه لب زد:
- آروم باش شادی...از دست میری ها!
زلفا چشم‌های درشتش را در کاسه گرداند و روی مبل نشست. نگاه منتظرش را میان مادر و خاله‌اش می‌سراند و لب می‌گزید.
- بذار از دست برم! بذار بمیرم از شر این ننگ راحت شم...!
گرهی میان ابروان زلفا نشست. کنجکاوی رخنه کرده زیر پوستش، اجازه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #17
روی پله‌ها منتظر ایستاد و نگاه تیزش در ورودی را هدف گرفت. دیدگانش روی قامت پرهام ثابت ماند. تنش یکپارچه آتش شد و گر گرفت. به سرعت از پله‌ها بالا رفت و در اتاق را محکم کوبید. می‌خواست بدین شکل، عصبانیتش را نشان بدهد. روی تخت چنبره زد. نوای سوت‌های طلا به گوشش رسید، اما حوصله‌ی بلند شدن و ناز و نوازشش را نداشت. روسری‌اش را گشود و گوشه‌ای پرت کرد. سپس غرغرش را به گوش، تنها گوش شنوای اتاقش رساند.
- می‌بینی چه پرروئن طلا؟ برم زن اون مردک بشم! بلا به دور، نیست که یه پارچه آقاست، باید تو دلم عروسی باشه که دلش منو خواسته! الله اکبر از این همه رو!
تقه‌ای به خورد، زلفا نگاه دمان‌زده‌اش را به در دوخت و با دیدن پرهام، نفس کلافه‌اش را با صدا بیرون داد. فریاد کشید:
- چشمات در اومد، بکن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #18
روی تخت دراز کشید و دستش را روی چشم‌هایش گذاشت. قلبش تند می‌زد و سرش به خاطر فریادهایی که کشیده بود، نبض می‌زد. سعی کرد، آرامش را به قلبش بازگرداند؛ اما با یادآوری سخنان پرهام، حرصی از جا جهید و با خشم رو به مخاطب فرضی‌اش، نالید:
- اَه این بشر فقط کربن دی‌اکسید تولید می‌کنه! به درد لای جرز دیوارم نمی‌خوره که آدم دلش خوش باشه بعد برا من فاز مجنون برداشته! الهی کوه بیستون بخوره فرق سرت پرهام!
دوباره دراز کشید و پتو را انتها روی سرش. پلک بر هم گذاشت و ذهنش انگار سر لج برداشته بود، که جواب‌های دندان‌شکن‌تری حالا به ذهنش می‌رسید. صدای فریادها‌ی شادی به گوشش می‌رسید و یقین داشت اینها فقط برای مظلوم‌نمایی‌ست تا مادرش را به جانش بیندازد.
گوش تیز کرد.
- اَه خاله یکم بیشتر به اون...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #19
کوچ تا چند؟ مگر می‌شود از خویش گریخت؟!
تازه چشم‌هایش گرم شده بود که صدای جیغ طلا بلند شد. دیدگان سرخش را گشود و کش و قوسی به تنش داد. احساس کوفتگی می‌کرد، انگار صدها ساعت دویده بود.
به سوی آشپزخانه رفت تا ظرف غذای طلا را پر کند.
- بشین زلفا!
شانه‌های افتاده‌اش را صاف کرد و بی‌حال پشت میز صبحانه نشست.
- هوم؟
- مگه دیشب نخوابیدی؟
چشم‌های خسته‌اش را به زور باز کرد و به رخ جدی مادرش نگریست.
- نه!
شهرزاد استکان گل‌سرخش را روی میز کوبید‌. عطر قهوه مشام زلفا را پر کرد و نفس عمیقی کشید.
- چرا نخوابیدی؟
شانه‌اش را بالا انداخت و دستی به موهای آشفته‌اش کشید.
- اصول دین می‌پرسی؟! کارتو بگو مامان.
شهرزاد چهره درهم کشید. می‌ترسید؛ دخترش گستاخ بود و وحشت داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #20
آنچه که تمام وجود زلفا را در آغوش کشیده، خشم و نفرت بود. پرهام شور وقاحت را دَرآورده بود و زلفا حس می‌کرد باید کاری کند تا پرهام حد و اندازه‌اش را بداند.
عصبی طول و عرض اتاق را طی کرد. خیر سرش باید دنبال کار می‌دوید و حالا گیر خاله‌ زنک بازی‌های اطرافیانش شده.
در چشم‌هایش خون می‌جوشید. بی‌حوصله کت شلوار مشکی‌اش را پوشید و شال قرمزِ همرنگ لب‌هایش را سر کرد. سوییچ ولستر را از روی میز آرایشش چنگ زد و حین خروج از خانه، شماره‌ی نغمه را گرفت.
- الو؟
سلام و احوال‌پرسی را درز گرفت. نه میلی داشت که احوالش را بداند و نه وقتش را.
- نیم ساعت دیگه بیا کافه ترنج...کارت دارم!
بی‌آنکه جواب نغمه را بشنود، گوشی را قطع کرد و سوار شد.
نغمه مبهوت گوشی را از کنار گوشش کنار آورد. از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا