- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #31
در مسیر بازگشت، سنگینی نگاهی را احساس کرد؛ هر چه سر بلند کرد و نگاه چرخاند چیزی ندید. متعحب وارد هاستل شد و به پیرمرد، صاحب هاستل، سخاوتمندانه لبخندی نثار کرد.
در اتاق را گشود و سهیلا را دید که ترسیده از جا پرید.
- چته؟
سهیلا تکههای پخش شدهی گوشی را جمع و جور کرد و نفس عمیقش را بیصدا بیرون داد.
- ه...هی...چی!
زلفا روی تخت نشست و ریزبینانه سهیلا را نگریست. بیهوا گفت:
- وسایل نقاشیمو آوردم...میخوام استارت پیج رو اینجا بزنم.
سهیلا چیزی نگفت. در حالت عادی به خاطر شکستن گارد زلفا نسبت به اینستاگرام، باید ذوق میکرد و از گردنش آویزان میشد؛ اما هیچکدام از اینها رخ نداد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد! یک جایی چیزی لنگ میزد و کاسهای زیر نیمکاسه حس میشد.
- این...
در اتاق را گشود و سهیلا را دید که ترسیده از جا پرید.
- چته؟
سهیلا تکههای پخش شدهی گوشی را جمع و جور کرد و نفس عمیقش را بیصدا بیرون داد.
- ه...هی...چی!
زلفا روی تخت نشست و ریزبینانه سهیلا را نگریست. بیهوا گفت:
- وسایل نقاشیمو آوردم...میخوام استارت پیج رو اینجا بزنم.
سهیلا چیزی نگفت. در حالت عادی به خاطر شکستن گارد زلفا نسبت به اینستاگرام، باید ذوق میکرد و از گردنش آویزان میشد؛ اما هیچکدام از اینها رخ نداد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد! یک جایی چیزی لنگ میزد و کاسهای زیر نیمکاسه حس میشد.
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش