متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #31
در مسیر بازگشت، سنگینی نگاهی را احساس ‌کرد؛ هر چه سر بلند کرد و نگاه چرخاند چیزی ندید. متعحب وارد هاستل شد و به پیرمرد، صاحب هاستل، سخاوتمندانه لبخندی نثار کرد.
در اتاق را گشود و سهیلا را دید که ترسیده از جا پرید.
- چته؟
سهیلا تکه‌های پخش شده‌ی گوشی را جمع و جور کرد و نفس عمیقش را بی‌صدا بیرون داد.
- ه...هی...چی!
زلفا روی تخت نشست و ریزبینانه سهیلا را نگریست. بی‌هوا گفت:
- وسایل نقاشی‌مو آوردم...می‌خوام استارت پیج رو اینجا بزنم.
سهیلا چیزی نگفت. در حالت عادی به خاطر شکستن گارد زلفا نسبت به اینستاگرام، باید ذوق می‌کرد و از گردنش آویزان می‌شد؛ اما هیچکدام از اینها رخ نداد و انگار که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد! یک جایی چیزی لنگ می‌زد و کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ حس می‌شد.
- این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #32
- پیرزن! پاشو بریم.
زلفا به زور لباس پوشید و همراه سهیلا شد.
سهیلا با گام‌هایی تند به سوی مسیری ناشناس راه می‌رفت و ثانیه‌ای را بابت دیدن اطرافش تعلل نمی‌کرد.
- سگ دنبالته مگه؟! نفسم بُرید سهیلا!
سهیلا لبخندی زد و ایستاد.
- ببخشید...دیدن اونجا خیلی هیجان‌انگیزه!
زلفا خنثی نگاهش کرد. نگاهی خیره که تا اعماق جان سهیلا نفوذ کرد و او را مجبور به دزدیدن نگاهش کرد.
- تو مشکوکی...نگو نه!
لب گزید. هیجان چنان کارکرد مغزش را مختل کرده بود که نمی‌توانست عادی رفتار کند. شاید یک روزی زلفا او را می‌بخشید!
به مقصد مد نظر سهیلا رسیدند. دورتادورشان تا چشم کار می‌کرد، سرسبزی و طراوت بود. رایحه‌ی خوش مه و باران ریز زلفا را مدهوش کرد. لبخند نرم‌نرمک بساطش را روی لب‌هایش پهن کرد و نوری...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #33
زلفا سر چرخاند تا مطلبی را به گوش سهیلا برساند؛ اما با دیدن نگاه خیس مرد، جا خورد و به مجسمه‌ای تاکسیدرمی شده مبدل شد. حتی پلک هم نزد. قلبش یک در میان در سینه کوبید. عرق بر پیشانی‌اش بوسه زد و باران بی‌رحمانه بر سرش دست نوازش کشید. چند بار پلک زد شاید که خواب و خیال باشد؛ اما نبود! اویی که آنجا ایستاده و بدون پلک زدن خیره نگاهش می‌کرد از هر خواب و خیالی حقیقی‌تر و واقعی‌تر بود.
سرش گیج رفت و حس کرد جنگل با تمام وسعتش دور سرش می‌چرخد. جان داد تا لب گشود و ناباور لب زد:
- تو!
مرد به خودش آمد. فاصله‌ی میانشان را طی کرد و روبه‌رویش ایستاد. نگاهش میان دو گوی سیاه زلفا تلوتلو می‌خورد. دخترش قد کشیده بود، زیبا شده بود! دیدگانش روی موهای دورنگ و کوتاه زلفا نشست و مغموم با صدایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #34
نظر نمیدین؟! :82:
شب بر بستر آسمان سایه انداخته و تاریکی در بعد به بعد شهر لانه کرده بود. زلفا در بهت و ناباوری به سر می‌برد. سوالات زیادی در سرش چرخ می‌خوردند؛ اما لب‌هایش از هم باز نمی‌شدند. دوشادوش پدرش قدم می‌زد و از سهیلا خبری نبود.
- ساکتی!
دامن لباسش را در مشت فشرد و شانه بالا انداخت.
- حرفی نیست.
سیاوش عمیق دخترش را نگاه کرد و متعجب پرسید:
- بعد دوازده سال حرفی نداری؟
پوزخند گوشه‌ی لب زلفا خار شد و صاف قلب سیاوش را هدف گرفت.
- چرا! حرف هست زیادم هست... ولی اونقدر زیاده که نمیشه گفتنشون!
- ماهک...بابا!
کم‌کم ابرهای بهت از اطرافش پراکنده شدند و واقعیت چون پرتو خورشید در صورتش تابید. دلتنگی در وجودش حل شده بود و حالا دیگر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #35
سهیلا دستانش را درهم پیچاند و مستأصل با صدایی که انگار از ته چاه در آمده، نجوا کرد:
- بگم بابات بیاد؟
زلفا به تندی روی تخت نشست. پوزخندش تند و تیز بود. با تمسخر فریاد کشید:
- بابام؟! اشتباه نمی‌کنی احیاناً؟! بابای من نه! اون فقط بابای توئه!
سینه‌اش به سوزش افتاد اخم میان ابروهایش، باز نشدنی بود. سهیلا روی تختش نشست نفسش بالا نمی‌آمد و واژه‌ها را گم کرده بود. کمی این پا و آن پا کرد و بالأخره دل را به دریا زد.
- عکس منو بابات و دیدی...توی تولد 25 سالگیم... .
زلفا میان حرفش پرید:
- بابام نه...بابات!
سهیلا لب گزید. قلبش به جای سینه، در سرش می‌کوبید و ترس داشت. نمی‌خواست فاتحه‌ی دوستی‌اش را بخواند؛ اما زمین هیچگاه به میل او نمی‌چرخید، که این بار دومش باشد.
- باشه،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #36
تنها کسی که دوست داشت کنارش باشد، حامی بود. بی‌توجه به تمام پیام‌های تهدید‌آمیز و پر از خشم اطرافیانش، برای حامی نوشت.
- میشه بیای اینجا؟
عجز الفتی ناگسستنی با اعضا و جوارحش پیدا کرده بود. نمی‌خواست و نمی‌توانست از جا بلند شود و فقط برود! پدرش در دوازده سالگی‌اش او را رها کرده و سهیلا در سیزده‌سالگی به سراغش آمده بود. همه چیز واضح و عیان بود!
قلبش تیر می‌کشید. همانند جنینی در خود جمع شد و نگاه منتظرش را به صفحه گوشی دوخت. ساعت سه نیمه شب بود و چهار ساعتی از پیامش به حامی می‌گذشت قطعاً در خواب به سر می‌برد. صدای کوبش در آمد و حدس سیاوش بودنش، کار سختی نبود. سهیلا کار خودش را کرده بود.
چشم‌هایش را محکم برهم فشرد و گوش تیز کرد تا نوای ریز صحبت سهیلا و سیاوش به گوشش برسد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #37
کمرش لرزید و حرف در دهانش ماسید. اوضاع از آنچه که می‌اندیشید، وخیم‌تر بود و آغوش دخترش به رویش بسته. ناباور لب زد:
- زلفا بابا؟
خشم زلفا به اوج خود رسید و کاسه‌ی صبر نداشته‌اش ترک برداشت. از روی تخت بلند شد و نگاه مملو از صلابتش را به سیاوش دوخت. فاصله‌شان هیچ شده بود و سیاوش می‌توانست بی‌قراری نگاهش را حس کند.
- بابا؟! تو حق نداری با این کلمه، منو مجبور کنی که حرفای بی‌ارزشت رو بشنوم! پس هی بابا به ریش من نبند که اگه پدرم بودی، منو ول نمی‌کردی بری!
بغض سهیلا با صدا شکست. عذاب وجدان گلویش را چسبیده و رهایش نمی‌کرد.
- من ولت نکردم!
- آره این شهرزاد بود که یهو گم و گور شد!
نفس زلفا سبک شد و خیالش آسوده. لبه‌ی تخت نشست و نگاه غمگینش را به حامی خشمگین دوخت. حامی همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #38
کمرش ترک برداشت. چیزی درون چشمان قهوه‌گونش فرو ریخت و موهایش انگار در کسری از ثانیه همگی به رنگ برف دَرآمدند. دهانش باز مانده و قلبش در حال مچاله شدن بود. او در چه دنیایی به سر می‌برد و زلفایش در کجا سیر می‌کرد که چنین محکم و کوبنده نخواستنش را فریاد می‌کشید؟!
مبهوت لب زد:
- ز...لفا!
زلفا کنارش زد و از اتاق خارج شد. در چارچوب توقف کرد و نگاه کدرش را به سهیلایی دوخت که صورتش خیس بود و ملتهب.
- می‌خوای بذار پای حسادت، بی‌رحمی [شانه بالا انداخت و مردمک‌‌هایش را در کاسه گرداند] ولی دیگه دوست ندارم ببینمت!
سهیلا دستش را دراز کرد و صورت خیسش را هیستریک تکان داد. قصد فریاد داشت؛ اما بغض نشسته در گلویش اجازه‌ی جیغ کشیدن به او نداد و تنها صدایی ضعیف بیرون آمد.
- نرو!
زلفا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #39
- من اون عوضی رو می‌کشم... .
صدای عصبی مادرش را شنید ولی حوصله‌ی چشم باز کردن نداشت. دلش می‌خواست بداند منظور مادرش از عوضی چه کسی‌ست.
- ولم کن حامی! زلفا رنگ به رو نداره...اونم به خاطر اون عوضی که رفت دنبال یکی دیگه!
صدایش مادرش می‌لرزید و یقین داشت، اشک‌هایش نیز بر صورتش بوسه زده‌اند.
- وقتی...وق...تی...زلفا...بهش... نیاز... داشت... .
نفسش را بالا کشید و هق زد. زلفا کلافه چشم باز کرد و با صدایی گرفته نجوا کرد:
- من خوبم مامان.
شهرزاد عصبی بود...بیش از آنکه بتوان تصور کرد! روی تخت زلفا خیمه زد و دیدگان سرخش را در صورت زلفا گرداند.
- بمیرم برات...بمیرم!
شهرزاد هیچ‌وقت تعادل را بلد نبود. همیشه یا از این ور بام می‌افتاد و یا از آن‌ور بام!
زلفا به زور لبخند زد.
- چه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #40
زلفا کمی سر جایش تکان خورد و زمرمه کرد:
- همیشه فکر می‌کردم اگه یه روز برگرده چطوری قراره رفتار کنم، چی بهم بگه، چی بهش بگم از این سیزده سالی که همش پر از حسرت بوده...همش می‌گفتم میشینم یه دل سیر از رویاهام میگم از همه رویاهایی که با بابام تو دلم ساخته بودم...از ارزوی دوچرخه سواری گرفته تا نگاه پرافتخارش واسه موفقیتام...بابام اومد کنارم نشست؛ اما هیچی شبیه تصورات دختر سیزده ساله نبود...نمی‌دونم چرا اما اومدنش اونقدر تلخ بود که دیگه نخوام هیچ‌وقت ببینمش!
حامی بی‌حرف دست زلفا را فشرد و زلفا ادامه داد:
- نه خانی اومده، نه خانی رفته که قرار باشه عزا بگیرم...رفتنش من سیزده ساله رو از پا دَر نیورد چه برسه به دوباره اومدنش.
با اطمینان خاطر پلک روی هم گذاشت تا خیال حامی آسوده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا