متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول تراژدی رمان دل‌پرست | راحله خالقی نویسنده برتر انجمن یک رمان

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #41
شهرزاد نیشگون از پهلوی زلفا گرفت و زیر گوشش پچ زد:
- فتنه نکن!
زلفا یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و سکوت کرد.
شیوا: دیگه تدریس نمی‌کنی زلفا جان؟
شهرزاد متعجب نگاهش را به دخترش دوخت و متحیر داد زد:
- تو بیکاری الان؟
اصلاً نمی‌شد بالاخره باید بحثی وسط می‌آمد و جو را متشنج می‌ساخت. زلفا با لحنی عادی لب زد:
- آره...متأسفم فراموش کردم بگم.
حامی سوالی پرسید:
- می‌خوای چیکار کنی پس؟
چشم در کاسه گرداند. چرا باید برای بقیه در مورد برنامه‌هایش حرف می‌زد؟ به اجبار تنها برای بستن بحث لب زد:
- فعلاً هیچی!
نجوا پرهیجان گفت:
- بیا تو اینستا...به خدا ضرر نمی‌کنی!
چشم‌غره‌ای نثار نیش از بناگوش دَر رفته‌ی نجوا کرد و پر پرتقالی درون دهان گذاشت.
- دوست دارم یه نمایشگاه برپا کنم...پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #42
- شریک دزدی یا رفیق قافله؟
- هیچ‌کدوم! من به خاطر پرهام زیاد کوبیده شدم...از شک... .
زلفا به تندی از جا بر خاست و نگاه ناباورش را به نجوا دوخت. او کجا سیر می‌کرد و آن‌ها کجا!
- خنده داره! واقعاً تو به خاطر کوبیده شدنت از شکست داداشت خوشحالی؟!
نجوا بی‌خیال روی تاب نشست گوشی آخرین مدلش را بالا آورد و مشغول استوری گرفتن شد. لبخندهای مصنوعی و غمزه‌های الکی‌اش حال زلفا را بهم می‌زد. متاسف سر تکان داد و بی‌حرف کنارش نشست.
نجوا هیجان‌زده دوربین را به سمت زلفا گرفت.
- بچه‌ها اون دختر خاله‌ی جذابِ منه!
دستش را دور گردن زلفای مبهوت انداخت و اهنگی را پخش کرد و مشغول دابسمش گرفتن شد و زلفا را به اجبار با خود همراه کرد. ده دقیقه‌ای از گذاشتن استوری گذشت و آن‌ها همچنان مشغول تاب خوردن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #43
حرف‌های نجوا به خوبی رویش تأثیر گذاشته و آن گارد سختش فروریخته بود. عصر شنبه روی تختش لمیده و به دنبال اسم مناسبی برای پیج هنری‌اش بود. همان موقع پیامی از سوی سهیلا برایش آمد و عصبی گوشی را روی تخت انداخت و از اتاق خارج شد. نسبت به سهیلا حس خ**یا*نت داشت.
انگار که سهیلا به دوستی‌شان خ**یا*نت کرده و سزای آدم خائن چیزی جز نبخشیدن نیست!
وارد آشپزخانه شد و سیبی از یخچال برداشت روی اپن نشست و در حین تکان دادن پاهایش، گازی به سیب سرخ زد. شاید بهتر بود به حرف زانیار گوش دهد و چند صباحی را در رم بگذراند. صدای در آمد. ابرویش را بالا انداخت از روی اپن پایین پرید متعجب به سوی‌ اف‌اف رفت و با دیدن قامت پرهام پوزخند زد. حوصله‌ی اراجیفش را نداشت پس توجهی نشان نداد و انگار که اصلاً نشنیده...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #44
زلفا در دل غرید:
- تو غلط کردی!
اما در ظاهر لبخندی آغشته به تمسخر را روی لب نشاند و زمزمه کرد:
- ولی من ازت متنفرم! واضح هست به اندازه کافی یا بلندتر بگم؟
پرهام دستش را مشت کرد. کمی به جلو خم شد و نگاهش را به زلفایی دوخت که از شدت خشم دو‌سه درجه رنگ پوستش تیره شده بود.
- عشق فراموش شدنی نیست!
زلفا پوزخند زد. چیزی درون وجودش قُل می‌خورد، چیزی شبیه به نفرت، خشم و کینه! نمی‌خواست بیشتر از این با پرهام بحث کند، انگار او جز حرف خودش چیزی را نمی‌فهمید و زلفا تنها انرژی بیهوده صرف می‌کرد!
از جا بلند شد و همان‌طور که پشت به پرهام به سوی اتاقش می‌رفت، لب زد:
- از این بحث تکراری متنفرم...فارسی حرف می‌زنم پس بهتره اون پنبه کوفتی رو از گوشت دَرآری و گورت و از زندگی‌م گم کنی!
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #45
هفت ساعت پرواز خسته‌اش کرده بود. با چشمانی متورم و خسته دنبال زانیار می‌گشت و زیر لب غر می‌زد:
- اَه معلوم نیست کدوم گوریه! خجالتم نمی‌کشه، نمی‌گه من از سفر اومدم خسته‌ام!
دستی روی شانه‌اش نشست و نجوایی زیر گوشش پیچید:
- احوال خانم غرغرو!
زلفا که ابتدا از ترس قالب تهی کرده بود، آرنجش را در پهلوی زانیار کوبید.
- بترکی الهی!
صدای خنده‌ی بی‌غل و غش زانیار در فضا پیچید و زلفا عصبی غرید:
- سرخوش!
با اینکه پاییز بود؛ اما هوا چندان خنک نبود و آفتاب سخاوتمندانه نورش را به خیابان‌های رم بخشیده بود. شهر خوش آب و رنگ رم، به شدت چشم‌نواز بود و زلفا با دیدن خیابان‌ها شور نقاشی در سرش می‌افتاد. بهتر بود کارهای نمایشگاهش را از اینجا شروع کند.
لبخند کنج لبش سنجاق شده بود و چشمان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #46
بعد از خوردن شام، زانیار به بهانه‌ی انجام کاری از خانه بیرون رفت و زلفا تن خسته‌اش را به آغوش خواب سپرد. هنوز در پیچ و خم خواب غرق نشده بود که صدای کوبیدن در آمد.
خمار از خواب با چشمانی نیمه‌باز از جا برخاست و به سمت در چوبی رفت. همان حین که در را باز می‌کرد، زیر لب غر زد:
- خب تو نمی‌تونی اون کلید بی‌صاحب رو... .
به آنی چشمانش گشاد شد و کلام در دهانش ماسید. صورتش از شدت خشم جمع گشت، انگار که سیلی محکمی خورده باشد. اخم میان ابروهایش جهید. هر آدمی گاهی از انجام برخی تصمیمات پشیمان می‌شود و زلفا با تمام وجود نسبت به آمدنش پشیمان بود! مبهوت نجوا کرد:
- تو اینجا چیکار می‌کنی؟
نمی‌خواست آنچه در اعماق ذهنش نشسته را باور کند. نمی‌توانست نامردی برادرش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #47
زلفا دستش را بیرون کشید و لب زد:
- من قاضی نیستم که بخوام حرفاشو بشنوم، بعد حکم بدم!
چشم‌غره‌ای نثار زانیار کرد و به سمت ناکجاآباد روانه شد. سیاوش با کمری خمیده و ناامیدی که بر وجودش غالب شده بود، ایستاد و بازوی زانیار را گرفت.
- تو برو خونه‌ت...من برش می‌گردونم.
زانیار قدمی به عقب نهاد بغض گلویش را گرفته بود هر چه‌قدر زلفا تلخ و سرد بود، زانیار گرم بود و احساساتی!
- به خاطر شما زده بیرون...چه‌جوری می‌خواین برش گردونین؟! شما نمی‌شناسیدش...نمی‌دونین چه‌قدر لجبازه!
چیزی درون وجود سیاوش ترکید، چیزی شبیه به آتشفشان فوران کرد و گدازه‌های آلوده به غمش رگ و پی سیاوش را سوزاند. فرزندش را نمی‌شناخت و این دردناک بود...دردی سوزان وجودش را احاطه کرده بود. به آرامی لب زد:
- نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #48
نگاه سیاوش مابین چشمان زلفا دو‌دو می‌زد. دنبال ردی بود که بر این مقاومت خط بطلان بکشد. یک تنزل و لرزش کوچک مبنی بر شکستن مقاومت زلفا؛ اما دریغ از یک ذره ریز! زلفا، یک نسخه کامل از شهرزاد بود و سیاوش دستش به هیچ‌جا بند نبود. کمی از موضعش عقب کشید و با یک نفس عمیق بغضش را پس زد و با صدایی درهم شکسته لب زد:
- باشه بابا، من اشتباه کردم، کار من اشتباه، من گناهکارترین آدم دنیا، باشه ولی الان تو این شهر غریب کجا می‌خوای بری؟! برگرد پیش زانیار...من قول میدم برم، مزاحمت نمی‌شم...به خاطر اشتباهِ من زانیار رو ول نکن، سفرت و زهرمار خودت نکن!
اشک بی‌رحمانه کاسه‌ی چشمانش را محاصره کرد و سیاوش نمی‌خواست پرچم شکست را مقابل زلفا برافراشته کند، قدم به قدم عقب رفت تا در دل سیاهی کوچه گم شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #49
زرد شدست باغ جان از غم هجر چون خزان
کی برسد بهار تو تا بنماییش نما
فصل دوم
کت و شلوار سیاه به اندامش نشسته بود کفش ورنی سیاهش را پا زده و روسری زرشکی‌اش را سر کرده بود. صدای گام‌هایش روی سرامیک‌های نخودی در سرش پخش می‌شد و حس خوبی زیر پوستش می‌دوید. بعد از مدت‌ها امروز لبخندش رنگ حقیقت داشت. چیزی نمانده بود! به قاعده‌ی ربع ساعت دیگر نخستین آرزویش رنگ حقیقت به خود می‌گرفت...و چرا امروز زمان به کندی سپری می‌شد؟!
نفس عمیقی کشید و یک‌بار دیگر تمام سالن را دور زد تا مبادا چیزی کم و کسر باشد. مقابل یک تابلو ایستاد. این تابلو مملو از حرف بود!
وسط تابلو زندگی خودش را شرح داده بود. دخترکی از وسط نیم شده که هر نیمه‌اش به یک سو در حال رفتن بود.
لبش را تر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Rahel.

Rahel.

نویسنده انجمن
سطح
26
 
ارسالی‌ها
1,575
پسندها
19,562
امتیازها
43,073
مدال‌ها
31
  • نویسنده موضوع
  • #50
نفس در سینه زلفا گره خورد. مات مانده بود، او اینجا چه می‌کرد دستپاچه دستش را پایین آورد و نگاه شرمگینش را به کفش‌هایش دوخت، کفش‌های ورنی سیاه رنگ که در یک قدمی کفش‌های او بودند. لب گزید.
- سلام، خوش اومدین.
امیر حافظ به تکان دادن سرش اکتفا کرد.
- راحت باشین!
با دور شدن امیر حافظ، زلفا مشت محکمی به بازوی او کوبید.
- وای داییی...آبروم رفت...!
حامی صدای خنده‌اش را میان دستانش خفه کرد و با شیطنت لب زد:
- تو کِی به این چیزا اهمیت دادی که دفعه دومت باشه؟!
زلفا اخم کرده، نگاه جست و جوگرش را به دنبال حافظ چرخاند و با ندیدنش آه کشید.
- چرا باهاش اومده بودی؟
حامی با چشم‌هایی ریز شده زلفای لب برچیده را نگریست و لب زد:
- خوبه سَر جمع یه بار بیشتر ندیدیش ها! گفت از نقاشی خوشش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Rahel.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا