- ارسالیها
- 1,575
- پسندها
- 19,562
- امتیازها
- 43,073
- مدالها
- 31
- نویسنده موضوع
- #41
شهرزاد نیشگون از پهلوی زلفا گرفت و زیر گوشش پچ زد:
- فتنه نکن!
زلفا یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و سکوت کرد.
شیوا: دیگه تدریس نمیکنی زلفا جان؟
شهرزاد متعجب نگاهش را به دخترش دوخت و متحیر داد زد:
- تو بیکاری الان؟
اصلاً نمیشد بالاخره باید بحثی وسط میآمد و جو را متشنج میساخت. زلفا با لحنی عادی لب زد:
- آره...متأسفم فراموش کردم بگم.
حامی سوالی پرسید:
- میخوای چیکار کنی پس؟
چشم در کاسه گرداند. چرا باید برای بقیه در مورد برنامههایش حرف میزد؟ به اجبار تنها برای بستن بحث لب زد:
- فعلاً هیچی!
نجوا پرهیجان گفت:
- بیا تو اینستا...به خدا ضرر نمیکنی!
چشمغرهای نثار نیش از بناگوش دَر رفتهی نجوا کرد و پر پرتقالی درون دهان گذاشت.
- دوست دارم یه نمایشگاه برپا کنم...پس...
- فتنه نکن!
زلفا یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و سکوت کرد.
شیوا: دیگه تدریس نمیکنی زلفا جان؟
شهرزاد متعجب نگاهش را به دخترش دوخت و متحیر داد زد:
- تو بیکاری الان؟
اصلاً نمیشد بالاخره باید بحثی وسط میآمد و جو را متشنج میساخت. زلفا با لحنی عادی لب زد:
- آره...متأسفم فراموش کردم بگم.
حامی سوالی پرسید:
- میخوای چیکار کنی پس؟
چشم در کاسه گرداند. چرا باید برای بقیه در مورد برنامههایش حرف میزد؟ به اجبار تنها برای بستن بحث لب زد:
- فعلاً هیچی!
نجوا پرهیجان گفت:
- بیا تو اینستا...به خدا ضرر نمیکنی!
چشمغرهای نثار نیش از بناگوش دَر رفتهی نجوا کرد و پر پرتقالی درون دهان گذاشت.
- دوست دارم یه نمایشگاه برپا کنم...پس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش