مجموعه دلنوشته‌‌های باید با من حرف می‌زدی! | نگار.میم کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع خَمود
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 21
  • بازدیدها 1,294
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
به نام خدای تو...

نام دلنوشته: باید با من حرف می‌زدی!
نویسنده: نگار.میم

مقدمه:
باید با من حرف می‌زدی
قبل از اینکه برای همیشه به فراموشی بسپاریم.
باید با من حرف می‌زدی
قبل از اینکه تمام احساساتم را زیر پا بگذاری.
باید با من حرف می‌زدی!
 
آخرین ویرایش

Violinist cat❁

سرپرست بازنشسته ادبیات + نویسنده ادبیات
نویسنده ادبیات
تاریخ ثبت‌نام
20/8/20
ارسالی‌ها
1,597
پسندها
21,375
امتیازها
43,073
مدال‌ها
27
سن
17
سطح
28
 
  • #2

•| بسم رب القلم |•

آنچه از دل برآید، لاجرم بر دل نشیند...


653923_55d8129b2b3bd338171f79aeb97b64bc.jpg


نویسنده‌ی عزیز، بی‌نهایت خرسندیم که دلنوشته‌های زیبایتان را در انجمن «یک رمان» به اشتراک می‌گذارید.
خواهشمندیم پیش از پست‌گذاری و شروع دلنوشته‌، قوانین بخش «دلنوشته‌های کاربران» را به خوبی مطالعه بفرمایید.
"قوانین بخش دلنوشته‌ی کاربران"

پس از گذشت حداقل ۲۰ پست از دل‌نوشته، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد دل‌نوشته بدهید. توجه داشته باشید که دل‌نوشته‌های تگ‌دار نقد نخواهند شد و در صورت تمایل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Violinist cat❁

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
خون‌آلودند همه‌ی خاطرات!
خاطراتی که از تو برجای ماندند همه خون‌آلودند... .
راستی همه چیز برای تو خوب است؟
مثلاً آن ساعت‌هایی که نیستم دلتنگ نمی‌شوی؟
یا روزهایی که با هم حرف نمی‌زنیم فکر نمی‎‌کنی که شاید مشکلی به وجود آمده باشد؟
صبر کن ببینم، اصلاً من در زندگیت جایی دارم؟
 
آخرین ویرایش

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
شب‌هایی که خواب برایم می‌شود هفت خان رستم، تنها به تو فکر می‌کنم.
مثلاً به اینکه چرا اینطور شد؟!
چرا تو... .
هم هستی و هم نیستی!
گاه گاهی سری می‌زنی به من و دورادور نگاهم می‌کنی... اما دورادور!
چندی نزدیک بیا، بنشین و لب وا کن
سخن بگو و سخن بگو؛ من محتاجِ شنیدنِ صدایت هستم.
 
آخرین ویرایش

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
تو مانند همان جوانه‌ای هستی که روزِ اولِ بهار، وقتی که برف همه جا را سفید پوش کرده است سر از خاک بیرون می‌آوری.
تو دقیقاً همانند جوانه بودی! جوانه‌ای که در دنیایی از تاریکی‌ها در دلِ من رشد کرد.
رشد کرد و رشد کرد و رشد کرد... اما یک زمان متوقف شد!
دیگر رشد نکرد؛ روز به روز پژمرده‌تر شد... .
پژمرده شدنت درد داشت.
دردی که تو را از من گرفت!
 
آخرین ویرایش

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
تو را باید فریز کرد و در گوشه‌ی دل نگهداری کرد. خواستن و نخواستنِ من ملاک نبود!
تو همیشه بودی... وقتی که داشتم بر اثر طوفان در دریا غرق می‌شدم بودی، وقتی که مانند رعد و برقی همه جا را ویران می‌کردم بودی، به وقتِ دلتنگی‌های سه شب بودی، به وقتِ شادی‌های دو ظهر بودی؛ خلاصه بودی!
هرجا که خواستم و نخواستم، هرجا که گفتم و نگفتم، همه جا بودی... .
حال برای جبران این بودن‌ها... من هم می‌خواهم بمانم! برای همیشه در کنار تو... .
 
آخرین ویرایش

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
شب بیخود معروف شده است به دلتنگی، عاشق که باشی شب و روز و مکان و زمان فرقی نمی‌کند!
فقط کافیست عاشق باشی... آن وقت می‌بینی به اندازه هر ثانیه نبودش گویی عضوی از بدن تو را می‌بُرند.
اول از قلب شروع می‌کنند؛ همان عضوِ زبان نفهم که تو را به این روز انداخت!
 
آخرین ویرایش

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
نفست قطع می‌شود و گویی دیگر اکسیژنی در هوا وجود ندارد که به ریه‌ات بفرستی.
تمام تلاشت را می‌کنی تا نفس بکشی اما نیست!
اکسیژن نیست!
او که رفت، تمام اکسیژن را با خود برد... .
 
آخرین ویرایش

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
می‌دانی...
دلتنگ که می‌شوی نباید بگویی. نباید به لب بیاوری که من دلتنگ هستم!
چون او می‌تواند در کسری از ثانیه تمامِ حسِ دلتنگی‌ات را له کند و با لبخند به تو نگاه کند.
اما خب؛ اوست دیگر... .
او که باشد، دلت را هم بشکند عیبی ندارد! چون اوست.
می‌فهمی که چه می‌گویم؟!
نه... نمی‌فهمی! هیچوقت هم نخواهی فهمید!
چون تو او را دوست نداشتی تا بفهمی چه می‌گویم.
 
آخرین ویرایش

خَمود

مدیر بازنشسته تالار وحشت + خانواده و زندگی
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
12/7/21
ارسالی‌ها
3,982
پسندها
35,809
امتیازها
71,673
مدال‌ها
37
سطح
33
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
این خانه بدون تو نور ندارد... گرمایی ندارد... اصلاً هیچ ندارد!
خالی‌ست!
تو حجمِ زیادی از گرما و نور و امید را با خودت حمل می‌کنی... .
بیا... بیا به خانه ما بلکه نور و گرما گرفت؛ بلکه امید گرفت!
 
آخرین ویرایش
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

عقب
بالا