• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان حاشیه ممنوع | رستا_الف کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Rasta_alef
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 78
  • بازدیدها 1,323

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
کد رمان: 4602
ناظر:
NEGIN BARZAN~ NEGIN BARZAN~

نام رمان: حاشیه ممنوع
نویسنده: رستا_الف ( زهرا احمدی )
ژانر: #عاشقانه #درام
1642966541109.png
خلاصه: پستی و بلندی‌های زندگی دختری به نام آرشیدا و عشقی با طعم حاشیه...فوتبالیستی که سرنوشت آرشیدایِ قصه را تغییر می‌دهد و عشقی که بر پایه‌ی حاشیه و اجبار بوجود می‌آید... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Shiva.Panah

مدیر بازنشسته کتاب
مدیر بازنشسته
تاریخ ثبت‌نام
1/3/20
ارسالی‌ها
1,168
پسندها
23,346
امتیازها
43,073
مدال‌ها
38
1640807989006.png
«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

قوانین جامع تایپ رمان

نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
| مقدمه |

چه لذت‌بخشه وجودش توی قلبت!
وجود آدمی که باهاش تموم ایستگاه‌های زندگی رو با اطمینان می‌گذرونی...اطمینان از اینکه هست و دستت تو دستشه و می‌دونی که این‌جوری می‌تونی اون مرحله‌ی سخت رو هم به بهترین شیوه بگذرونی...
آرامشه وقتی سرت رو بالا میاری و تصویر خودت رو تو قرنیه چشمای دلرباش می‌بینی...چشم‌هایی که خاصه برای تو...چشمایی که رنگشون برات جذاب‌ترین رنگ دنیاست!
و چه جذابه بوسیدنش از روی ته‌ریشی که مردونگیش رو به رخت می‌کشه...
عاشق بودن...با عشق نفس کشیدن...و م**س.ت عطر معشوق شدن قشنگترین چیزی هستش که میشه تو دنیا تجربه کرد...دنیایی که با عاشقی تموم درداش میتونن شیرین بشن!
آره...دنیا زیبایه تا وقتی عشق جریان داره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
#part_1

بارون شدیدی می‌اومد و تموم لباس‌هام خیس شده بودن.
نگاهی به خیابون انداختم که خوشبختانه همون لحظه تاکسی رو دیدم. دستم رو کمی بالا آوردم تا متوجهم بشه.
در همون حین نگاهی به گوشیم که تو دستم داشت می‌لرزید، انداختم. بازم اسم نحس کیارش! این پسر و ایل و طایفه‌ش فقط نفس می‌کشن تا راحتی رو از من بگیرن!
بدون توجه به تماسای بی‌وقفه‌ش گوشی رو پرت کردم تو کوله‌ام و سوار تاکسی شدم.
آدرس خونه‌ی عمو رو دادم و به پشتی صندلی تکیه کردم. چشم‌هام رو بستم و سعی کردم کمی ذهنم رو از هیاهوی درس و زندگی آزاد کنم.
رادیوی تاکسی روشن بود و گوینده در مورد مسائل سیاسی صحبت می‌کرد. دلم می‌خواست به راننده بگم حداقل یک آهنگ شاد بذاره آدم انرژی بگیره! برعکس هندزفریم رو خونه جا گذاشته بودم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
#part_2

- خیلی بی‌لیاقتی آرشیدا‌...خیلی!
لبخند بی‌خیالی زدم:
- ممنون که هر روز این رو بهم یادآوری می‌کنی! اگه این بی‌لیاقتیه من می‌خوام بی‌لیاقت‌ترین آدم روی این کره‌ی خاکی باشم. من می‌خوام بی‌لیاقت باشم چون اول از همه شماها که اسم خودتون رو گذاشتین خانواده با من مثل آدمی رفتار کردین که لیاقت هیچی رو نداره! آره...خودتون بهم یاد دادید که بی‌لیاقت باشم. دقیقاً همون روزی که می‌گفتم نمی‌خوام بیام به این شهر و بابام من رو مجبور به اومدن کرد، شدم بی‌لیاقت! دقیقاً همون روزی شدم بی‌لیاقت که به بابام گفتم باشه پدرید حرفتون رو قبول می‌کنم ولی بزارید برم خوابگاه ولی بابا به‌ زور دستم رو گرفت و آورد این‌جا...این‌جایی که به ظاهر خونه عمومه، ولی من جهنم تعبیرش می‌کنم!
بعد هم بازوم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
#part_3

خارج شدنم از سرویس همزمان شد با باز شدن در اتاقم و چهره کیارش دوباره روی قرنیه چشمام نقش بست.
هوف...معلوم نیست این کِی می‌خواد یاد بگیره موقع واردشدن در بزنه!
بی‌توجه بهش به سمت کمدم رفتم تا شالم رو آویز کنم.
نمی‌دونم برای چی اومده بود اما نمی‌خواستم ازش سوالی کنم تا اینکه خودش شروع کرد:
- آرشیدا تا کِی می‌خوای به این رفتارهات ادامه بدی؟ اونی که نگرانیش برات مهم نیست عموته و منم پسرعموت. می‌فهمی ما خانوادتیم؟! عموی آدم مثل پدر میمونه. یکم این‌هارو درک کن. دیگه 19 سالته، بچه که نیستی!
به سمتش برگشتم:
- عمو؟! پسرعمو؟! ببخشید اما این‌ها برای من واژه‌های کاملا بیگانه‌ای هستن کیارش! مثل پدر؟! پدر خودم به خواسته‌م توجهی نکرد، حالا ازم می‌خوای برادرشم مثل خودش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
#part_4

دستی به چشم‌هام کشیدم و کتابم رو بستم.
گوشی‌م رو از روی میز برداشتم و بعد باز کردن قفلی که هنوز هم به سختی الگوش توی ذهنم می‌مونه وارد اینستا شدم.
چندتا استوری رو چک کردم و وقتی دیدم چیز جالبی نیست، گوشی رو گذاشتم کنار و تصمیم گرفتم ملحق بشم به اون دوتا دیوونه.
از اتاق خارج شدم. دیبا و سروین تو آشپزخونه بودن و مینا خانم براشون چای و شیرینی گذاشته بود.
چشمام رو ریز کردم و رو بهشون گفتم:
- گشنه‌ها!
دیبا با دهن پر از کیک خواست حرفی بزنه که پیش دستی کردم و گفتم:
- تو رو خدا اول دهنت رو خالی کن تا حالمون رو به هم نزدی.
و به طرف یخچال رفتم و کمی آب خوردم.
مثل این‌که هیچ‌کس خونه نبود خوشبختانه وگرنه ممکن بود سرزنش بشم از طرف زن‌ عمو که چرا دخترا رو آوردم خونه.
به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
#part_5

- من با نامزدم کار داشتم، شما دیگه کی هستین؟
نمی‌دونستم واسه اون لحن پرعشوه‌اش بخندم یا واسه نامزد گفتنش.
به لحنم حالت بدی دادم و گفتم:
- نامزدتون؟! فکر کنم اشتباه گرفتید. این آقایی که باهاشون تماس گرفتید، زن داره و بنده هم زنشم!
جیغ بنفشی زد:
- گوشی رو بده کیارش دختره‌ی احمق.
وای خدا این الان به من گفت احمق؟! شیطونه می‌گه یگ جوری گند بزنم بهش که تا یک سال نتونه حتی اسمش رو هجی کنه!
عصبی‌ گفتم:
- اول بفهم چی از اون دهن کثیفت میاد بیرون و بعدم، یکم عاقل باش و مزاحم زندگی یک مردِ زن‌دار نشو!
و قطع کردم.
قطع کردنم هم زمان شد با قهقهه‌ی دخترها.
چشم‌غره‌ای بهشون رفتم:
- به من فحش داده، شما می‌خندین؟
دیبا همون‌طور که با دستمال اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک می‌کرد، گفت:
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
#part_5

- من با نامزدم کار داشتم، شما دیگه کی هستین؟
نمی‌دونستم واسه اون لحن پرعشوه‌ش بخندم یا واسه نامزد گفتنش.
به لحنم حالت بدی دادم و گفتم:
- نامزدتون؟! فکر کنم اشتباه گرفتید. این آقایی که باهاشون تماس گرفتید، زن داره و بنده هم زنشم!
جیغ بنفشی زد:
- گوشی رو بده کیارش دختره‌ی احمق.
وای خدا این الان به من گفت احمق؟! شیطونه می‌گه یه‌جوری گند بزنم بهش که تا یه‌ سال نتونه حتی اسمش رو هجی کنه!
عصبی‌ گفتم:
- اول بفهم چی از اون دهن کثیفت میاد بیرون و بعدم یکم عاقل باش و مزاحم زندگی یه مردِ زن‌دار نشو!
و قطع کردم.
قطع کردنم همزمان شد با قهقهه‌ی دخترا.
چشم‌غره‌ای بهشون رفتم:
- به من فحش داده، شما می‌خندین؟
دیبا همونطور که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Rasta_alef

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
29/12/21
ارسالی‌ها
127
پسندها
404
امتیازها
2,803
مدال‌ها
6
سن
20
#part_7

با "خسته نباشید" استاد کولم رو برداشتم و به عقب برگشتم تا ببینم سروین تو کل کلاس چی زر زر می‌کرد؟!
- چه مرگته؟ چی می‌گفتی؟
سروین:
- به حول و قوه‌ی الهی گیرنده‌هاتم از کار افتادن!
- مرض! نذاشتی ببینم این قوزمیت چی داره سر کلاس میگه؟ اون خودکارتم که پهلوم رو سوراخ کرد و سوراخش به کلیه‌ی بدبختم رسید!
سروین:
- خب حالا اون که همیشه مثل بقیه‌ی استادها الکی فَک می‌زنه فقط! من سر کلاس هرچی این جزوه رو ورق زدم اندازه‌ی هویجم چیزی نفهمیدم ازش، ساعت بعد برسونی بهما.
پوکر نگاهش کردم:
- واسه این آن‌قدر بهم سیخونک می‌زدی؟!
- خب حالا این‌جوری واسه من پوکر نشو.
- خوبه الان به کمکم نیازی داری و انقدر قشنگ زر می‌زنی باهام!
دیبا به سمتمون اومد و مانع ادامه مکالممون شد:
- بیاین...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا