• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه اول BDY مجموعه دلنوشته‌های کاروان‌سرای ذهن | فاطمه فاطمی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع FATEME078❁
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 22
  • بازدیدها 1,108
  • کاربران تگ شده هیچ

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,819
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
24
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
حوالی دی بود، شایدم بهمن. اما تو می‌گفتی اردیبهشته! اختر مامان تو بودی که می‌گفتی بهار رفتنی نیست و زمستون هم اومدنی. که بهار همیشه بوی خوشبختی میده و زمستون طعم تلخ نیستی.
این‌ها رو سال 90 می‌گفتی، الان شده 1401 و تمام فصل‌ها زمستونه، دل من یخبندون.
ماشین زمان خریدم، نه دزدیدم! از ذهن همه مردم این زمین برداشتمش و گذاشتم میون افکار خودم. حالا منم که تو گذشته همه زندگی میکنم، به جز حال خودم.
 
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,819
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
24
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
ما را تهدید می‌کردند...به مرگ، به نیستی.
مایی را که آرزوهایمان سالیان سال بود زیر زمین‌های آزادی خاک می‌خورد...
مایی را که شادی‌هایمان را برای آرامش دیگری و آبروی او فروخته بودیم.
مایی که تقدیرمان را به دست کسانی سپرده بودیم که جز منفعت خویش چیز دیگری نمی‌دیدند.
مایی که موهایمان را جای رقصیدن در باد، درحصار روسری به سکوت فراخوانده بودیم...
مایی که تمام شده بودیم، پیش از آن‌که مرگ را در آغوش بگیریم و به اندازه سال‌ها سکوت، در بغلش زاری کنیم.
 
آخرین ویرایش
امضا : FATEME078❁

FATEME078❁

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
30/3/17
ارسالی‌ها
2,520
پسندها
63,819
امتیازها
66,873
مدال‌ها
50
سن
24
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
«آسمانِ چشم او آینه کیست؟»
نگاهت می‌کنم...طولانی. می‌خوام از دریچه چشم‌هات خودم رو بشناسم. قطره اشک‌هام رو بشمرم و در آخر ببینم چندتا بهار باید بگذره تا پاییز دیگه حال‌ ما رو نگیره.
یادمه میونِ برگه‌های کتاب منطق دنبالت می‌گشتم. دنبال یه ردی از تو و عشقت که بشه تو منطق آدم‌ها جاش داد. نبودی! خودم رفتم سراغ صفحه‌ای که می‌گفت:« عشق، حماقت است. پس منطق، عشق نیست!»
بالای صفحه نوشتم: من عاشق شدم. پس من یه احمقم.
احمق بودم...هستم. چشم‌ها که دروغ نمیگن. دارن داد می‌زنن تو مُردی و من یه دیوونه‌م که نشسته رو سنگ قبر و سرش رو خم کرده تا چشم‌های قهوه‌ای تو از بر شه...
حالا اما تو هیچ کتاب درسی نمی‌گنجی، جز کتاب قصه زندگی من!
 
امضا : FATEME078❁

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا