متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان فانتوم | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #111
پلک زدم و خنده‌ام روی لب، خشک شد. چه فکری با خودش کرده بود؟ مقصر تمامش خودم بودم که رو داده بودم، که از همان اول ملایم صحبت کرده بودم. ابرو بالا انداختم و تمسخر را به لحنم تزریق کردم:
- عجب! پس از من خوشت اومده!
- آره.
انگار مصمم‌تر هم شده بود. دلم بازی می‌خواست با موجود پرروی روبه‌رویم که از آسمان وسط زندگی‌ام افتاده بود. هنوز هم حس آشنایی که به او داشتم را کنار می‌زدم. می‌خواستم منکر افکار احمقانه‌ام شوم.
دست زير چانه بردم و با لبخند گفتم:
- آهان. از کی اون‌وقت؟
کمی مکث کرد. مردد بود برای گفتن؟
- از وقتی دیدمت.
ابرو بالا انداختم و لبخندم عمق گرفت. بازیچه‌ی جالبی می‌توانست باشد میان کلافگی‌های این روزهایم.
- عجب! خوبه. اینم حرفیه.
و پس از مکث کوتاهی ادامه دادم:
- خب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #112
- پ... پیش کی؟
گویی که گیج شده باشد، با ابهام و تعجب به صورتم خیره بود. به لبخندم عمق دادم:
- حواست کجاست؟ خودت مچم رو گرفتی. مگه نگفتی مانیار رو دوست دارم؟
- د... دوسش د... داری؟
نفس عمیقی کشیدم. نمی‌توانستم. دیگر صبر گذشته را نداشتم. انگار حراج کرده بودم تمام صبری را که روزی به آن افتخار می‌کردم. آب دهانم را قورت دادم و لبخندم بی‌سبب رنگ باخت. این‌بار خیره به چشم‌هایش لب زدم:
- دارم.
به سمت میز قدم برداشتم و بی‌توجه به چهره‌ی وارفته‌اش، خودکار مشکی رها شده را به دست گرفتم و ادامه دادم:
- بهتره با فکر کردن به آدمی مثل من که غرق گذشته مونده، آینده‌تو خراب نکنی.
سر بالا بردم و مصمم گفتم:
- من هنوزم عاشق گذشته‌ام!
گیج بود. انگار که مرا، کلمات را و حتی اطرافش را نمی‌فهمید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #113
- از زندگیم برین بیرون. هم تو، هم رفیقت. نمی‌دونم چی تو ذهنتونه، نمی‌دونم چی می‌خواین ازم، حتی نمی‌دونم تو این‌جا چی‌کار می‌کنی دقیقاً؛ ولی می‌دونم که منو به خوبی می‌شناسین. من آدم گذشته نیستم. صبر و تحملم تموم شده. حس می‌کنم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم. بسه! تمومش کنید این بازی‌ای که باهام راه انداختین.
لبخند تلخی زدم و خیره به میز ادامه دادم:
- حتی دیگه دوست ندارم کسی رو دوست داشته باشم یا کسی عاشقم باشه. زندگی ساده و آرومم رو می‌خوام. نه چیز بیشتری.
نگاه بالا بردم. رنگ‌پریده‌تر از قبل بود. خشکی لب‌هایش را می‌توانستن ببینم. پلک زدم. کاش فرضیه‌های احمقانه‌ام دروغ باشد:
- برید از زندگیم. باشه؟
از جای برخاست. نگاهش گیر نگاهم بود؛ اما کلمه‌ای به زبان نیاورد. تنها سری تکان داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #114
دست روی دستش گذاشتم و فشردمش. نگاهش جایی میان چشم‌هایم نشست:
- ازش دلخور نشو. عصبی و ناراحته.
- من نیستم؟
از جمله‌اش ماتم برد. کم پیش می‌آمد گله کند یا غمش را به روی کسی بیاورد. لبخندی به رویش پاشیدم:
- هستی، معلومه که هستی.
و پرده‌ی اشکی که در چشم‌هایش خانه ساخت، از این مطمئنم کرد حالش حالاحالاها خوب نمی‌شود. لب به هم فشردم و دلم آتش گرفت. چه بر سرمان آمده بود؟ کدام نفرین دامنمان را گرفته بود که این‌گونه تاوان می‌دادیم؟
از جای برخاست. انگار دیگر میلی به غذا نداشت:
- من میرم بیرون.
مچ دستش را گرفتم. نگران بودم، نگرانش می‌شدم. این‌روزها بیشتر از همه نگران اویی بودم که غم‌هایش را با خود دفن می‌کرد، بی‌این‌که چیزی بگوید.
- کجا؟
نگاهش مهربان شد:
- برمی‌گردم حنا. نگران...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #115
***
خانه را سکوت سهمگینی به تصرف درآورده بود. هیچ‌کس کلامی به زبان نمی‌آورد. نه من میلی به صحبت داشتم و نه آیلی. پارسا گاهی سرکی به آشپزخانه می‌کشید و ناخنکی به غذا می‌زد. چیزی نمی‌گفتم، مثل گذشته پشت دستش را سرخ نمی‌کردم. دلم نمی‌آمد‌. با دیدن حالش دلم نمی‌آمد. دروغ چرا؟ می‌ترسیدم گریه‌اش را باری دیگر ببینم.
حنا که به حمام رفت، پارسا را دیدم که روی یکی از صندلی‌های میز چهارنفره‌ی آشپز نشست و دست زير چانه برد. خیرگی نگاهش را به دوش می‌کشیدم. برای لحظه‌ای خنده‌ام گرفت. کاملاً به سمتش بازگشتم و گفتم:
- چی‌شده؟ نگانگا می‌کنی!
لبخند محوی زد و پس از مکث کوچکی لب زد:
- چرا به کسی فکر نمی‌کنی؟ خیلی وقته تنهایی!
پلک زدم. لبخندی که روی لبم نشسته بود، از لبم پاک شد. سؤالش چهره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #116
چپ‌چپی حواله‌ام کرد و درحالی‌که سعی می‌کرد لبخند نزند، گفت:
- امری باشه امپراطور؟
خندیدم و دستی به پیشانی‌ام کشیدم:
- فعلا همینا. برگرد ببینم چطوری میشه ازت کار کشید.
پررویی نثارم کرد و قدم‌هایش را به سمت اتاقم برداشت. این چند روز، لباس‌هایش میهمان اتاقم بودند. از دیدرسم که پنهان شد، لبخند، بی‌فوت وقت از لبم پر کشید. دستی به چشم‌هایم کشیدم. امروز از همان روزهای ناآرامی بود که فکر مانیار بیچاره‌ام کرده بود. مانیاری که نامزد داشت و نامزدی که یکی از دوستانم بود. پلک‌هایم را محکم به هم فشردم و نفس عمیقی کشیدم. همین لجن‌بازی‌ها را نکرده بودم؛ فکر به نامزد دیگری.
- دارم میرم. چیزی نمی‌خوای دیگه؟ مطمئن؟
خیره‌اش شدم. هنوز هم رد بی‌چارگی در چشم‌هایش می‌درخشید. سری یه طرفین تکان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #117
خندید و چیزی نگفت. اشاره‌ای به نایلون‌های خریدش کردم.
- سالاد درست کن.
خودش را به نشنیدن زد و با کش دادن بدنش، لب زد:
- چقدر خوابم میاد.
تک‌خندی زدم و سرم را به طرفین تکان دادم. همین که دست به سمت نایلون‌ها بردم، مچ دستم توسط انگشتان کشیده‌اش محاصره شد. نگاهش کردم.
- خودم درستشون می‌کنم.
دیگر لبخند نداشت. جدیت نگاهش را دوست نداشتم. یک‌مرتبه چه شد؟ دستم را آرام از دستش جدا کردم و کنار تنم رها. پلکی زدم و رها شدن دست او را هم دیدم. نامطمئن پرسیدم:
- خوبی؟ چی‌شد؟
خیره به چشم‌هایم لب زد:
- تو چی؟ خوبی؟
مات ماندم. نگران من بود؟ منی که نگرانی نداشتم. حداقل نه الان. لبخندی زورکی زدم. نمی‌خواستم پاسخ‌گوی این سؤال باشم.
- خ... خوبم!
اما انگار قصد رها کردنم را نداشت.
- حواسم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #118
چشم‌های همیشه مهربانش نگران بود. تصنع حرفم را به چشم دید و فقط سر تکان داد. لبخندی به لب نشاندم:
- الان درست می‌کنم.
و مشغول شد. دقایقی نگذشته بود که آیلی را درچهارچوب آشپزخانه دیدم. آشفته بود. این را از سرخی چشم‌هایش فهمیدم. به سمتش قدم برداشتم و در آغوش کشیدمش و در همان حين لب زدم:
- واسه چی این‌همه به هم ریختی؟ بالاتر از سیاهی دیگه رنگی نیست.
از آغوشش جدا شده، لبخندی زدم و گفتم:
- قورمه سبزی گذاشتم و شامی. خوبه؟
تک‌خندی زد و قدم به سمت غذاها برداشت:
- از سرشونم زیاده.
خندیدم و نگاهم را به پارسا دوختم. بی‌هیچ واکنش خاصی مشغول پوست کندن خیارسبز بود. آهی کشیدم. فکرش آن‌قدر مشغول بود که درکی از اطرافش نداشت. جلو رفتم و بشکن کوچکی مقابلش زدم. پلک سریعی زد و نگاهم کرد.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #119
و این‌بار آیلی عمق نگاهش را به پارسا دوخت.
- به عنوان داداشم!
لبخندی که گم کرده بودم، نرم‌ و آهسته، گریبان لب‌هایم را گرفت. حالا می‌شد خوشحالی را هرچند کم‌رنگ، حس کرد. نگاهم که به پارسا خورد، بهت شیرین چشم‌هایش را دیدم و زمزمه‌ی زیر لبش:
- آیلین!
***
نگاهم خیره‌ی خشم نهفته در چشمان مادر علی بود. حتی دوست نداشتم نامش را به زبان آورم. پلک زده، کمی خودم را تکان دادم و گفتم:
- بفرمایید میوه بردارید.
پشت چشمی که نازک کرد، حس تأسف را در دلم کاشت و عجب صبری آذی داشت. دست دراز کرد و رنگ زرد سیب‌درختی را نشانه گرفت. کمر راست کردم و پس از گذاشتن ظرف میوه، به آشپزخانه بازگشتم. نفس‌هایم سنگين بود. تپش قلب احمقانه‌ای که بی‌دلیل، گلویم را می‌فشرد را دوست نداشتم؛ اما صحبت هم جایز نبود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #120
- حنا؟
به سمت صدا بازگشتم. پارسا بود که نامم را می‌خواند. او هم سکوت کرده بود. لبم را تر کردم:
- کاری نداری؟
مصمم تکرار کرد:
- باید حرف بزنیم. واجبه!
دندان به هم فشردم و غریدم:
- خداحافظ. دیگه هم... .
و حرفی که قیچیِ صحبت‌هایم شد، توان مقاومت را از من گرفت.
- مگه نمی‌خوای حقیقت رو بدونی؟
پلک زدم. کدام یک از شک‌هایم قرار بود به واقعیت بپیوندد؟ قلبم تپش محکمی کرد.
- حناجان؟
لبم را جویدم. حتی صدای پارسا هم عصبی‌ام می‌کرد. در یک آن، زمزمه کردم:
- کِی؟ کجا؟
- فردا. هشت شب. فست‌فود سیتا .
با دانستن نام فست‌فود، باشه‌ای گفتم و بی‌هیچ حرف اضافه‌ای گوشی را قطع کردم. دندان به هم ساییدم. کاش الان پارسا رهایم می‌کرد، کاش به پر و پایم نمی‌پیچید. نیاز به سکوت داشتم تا آتش خشم احمقانه‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا