متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

مطلوب رمان فانتوم | دیاناس کاربر انجمن یک رمان

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #121
لبخندی تصنعی به رویش پاشیدم و پا قدم‌هایی سریع، به سمت اتاقم رفتم. مانتوی مردانه‌ی کوتاه و نخودی رنگم را به همراه شلوار کارگو مشکی را تن زدم و دست‌آخر هم شال مشکی‌ام را از داخل کشو بیرون کشیدم. جوراب‌هایم را به پا کردم و پس از بیرون رفتن از اتاقم خداحافظی‌ای سرسری با همه کردم و از مقابل چشمان مشکوک آیلی و مات پارسا رد شدم.
***
نیمکت سرد و بی‌روح پارک سر کوچه را هیچ‌وقت به این میزان دوست نداشتم. گویی در آغوشش خشمم را فرو خورده بودم. حالا آرام بودم، آرام‌تر از نبض یک مرده؛ اما افکارم، شهرِ سرم را به اغتشاش می‌کشاندند. خسته بودم. از کنار هم چیدن این پازل مسخره خسته بودم. از چند سالی که مجازی، پای مانیار رفت و نهایتا منی که رها شده بودم و با تمام خریت بچگانه‌ام شهری را برای درس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #122
تکانی به سرم دادم. ته دلم هیچ حسی نبود، هیچ رنگ و شوقی به فهمیدن حقیقت حس نمی‌کردم. انگار خودم هم قبول کرده بودم که چه اتفاقی افتاده است. گرچه اشاره‌ای به این موضوع نکرده بود. چه مستقیم و چه غیرمستقیم؛ اما تمام جوانب را سنجیده بودم، اعصاب‌خوردی کشیده بودم و اشک‌هایم را نیز هدر داده بودم. حالا فقط منتظر ضربه‌ی آخر از این دو رفیق بودم.
پلک زدم و پلک زدم. دستم می‌لرزید برای زنگ زدن به او. اویی که تمامش را دروغ به یغما برده بود.
پس از چند دقیقه، نهایتا دستم را روی شماره‌اش لغزاندم. زودتر که تمام میشد، همه چیز رنگ و بوی بهتری می‌گرفت؛ شاید.
- حنا؟
ته صدایش ناباور بود، شوکه بود. این‌قدر غیرقابل‌باور بود که زنگ بزنم؟
- می‌خوام ببینمت.
لحنش ذره‌ای تغییر نکرد.
- مگه فرداشب... ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #123
حبس شدن نفس، در قفسه‌ی سینه‌اش را متوجه شدم. از چه می‌ترسید؟ منِ ویرانِ تباه، ترس داشتم؟ لبخند کم‌رنگی بی‌اختیار لب‌هایم را زینت داد. باز هم صدایی از او شنیده نمی‌شد. سرم را به سمتش چرخاندم. به روبه‌رویش خیره بود.
- خب؟
با شنیدن صدایم، سرش را به سمتم چرخاند. دروغ چرا؟ ترسِ نشسته در مردمک‌هایش را دوست داشتم. بالا و پایین شدن سیب گلویش را به چشم دیدم و سپس صدایش به گوش‌هایم نشست.
- چی می‌خوای بدونی؟
خندیدم. او واقعا ترسیده بود. تک‌تک حالاتش، رفتارش و یا اعمالش گویای همین حس بود.
- من چی می‌خوام بدونم؟ تو کارم داشتی. یادت رفته؟
کمی مکث کرد و سپس خندید. ماتِ عکس‌العملی ماندم که از خود بروز داد. انتظارش را نداشتم. انتظارم چیزی بین دستپاچگی یا خجالت بود. یا هم گم کردن دست و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #124
نفس عمیقی کشیدم و دست زير چانه‌ام بردم. قلبم یکی در میان می‌زد. هم برای هیجانی که گریبانم را گرفته بود و هم... نمی‌دانم. فقط می‌دانم هیجان مسخره‌ی خوشایندی که داشتم، شیرین بود. حق هم داشتم. خلاصی از این این بلاتکلیفی، این دروغ، این مسائلی که مغزم را می‌خورد، حس خوشایند هم می‌طلبید.
کف دست‌هایش را به پارچه‌ی مشکی‌رنگ شلوارش مالید. انگار دست‌هایش به عرق نشسته بود.
- خب... از کجاش بگم؟
بی‌مقدمه، پرسیدم:
- تو مانیاری؟
مکث کرد، پلک زد و با چشمانی گرد شده پرسید:
- چی؟
اشتباه کرده بودم؟ گوشه‌ی لبم را جویدم.
- خب... تو مانیار نیستی. ینی. اونی که من می‌شناختم مانیار بود؛ ولی تو... تو رفتارات... .
به شک افتاده بودم. تمام عزم و استقامتم فرو ریخته بود. دیگر نظری نداشتم. به همین سادگی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #125
پس از کمی مِن‌مِن کردن، خاموش ماندم و تنها یک کلمه به زبان جاری کردم.
- بگو.
دست‌هایش را قلاب کرد و کمی تکان داد.
- رویا رو که می‌شناسی. چند ماهی می‌شد که با مانیار رابطه داشتن. بر حسب اتفاق، توی یکی از سمینارهای پزشکی با هم آشنا شده بودن.
- پس چرا... .
لحن شل و وارفته‌ام وادار به سکوتش کرد. رویا هم جزئی از این نقشه‌ی احمقانه بود؟ پوزخند زدم. حنای احمق! حنای ساده‌لوح!
- منو بگو... .
سری از تأسف تکان و ادامه دادم:
- چقدر احمق بودم. هر کی دورم بوده به یه طریقی یه رُل بازی کرده برام.
خیره به چشم‌هایم لب زد:
- می‌خواستم جبران کنم.
و تک‌خندی که کردم، مزه‌ی زهرمار می‌داد.
- چیو؟ رفتنت رو؟ نخواستم. خیلی وقت بود جبران نمی‌خواستم. خیلی وقت بود که دیگه چیزی برام مهم نبود. فقط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #126
نگران، کمی خودش را به سمتم متمایل کرد:
- می‌خوای... .
خودم را عقب کشیدم و لحنم تند شد. به چشم‌هایش نگاه نمی‌کردم. نمی‌توانستم نگاه کنم.
- نه. ادامه بده. می‌خوام بشنوم. امشب همه چی رو میگی. حالا که زبون باز کردی... حالا... حالا که فکر کردنم داره تموم میشه، حق نداری همین‌طوری نصفه و نیمه توضیحاتت رو رها کنی.
کف دست‌هایش را به نشانه‌ی آرام کردنم بالا برد:
- میگم. آروم. میگم.
نفس کوتاهی کشیدم. گلویم از بغض درد گرفته بود. گلویم را میان پنجه‌هایم فشردم و او به حرف آمد.
- نزدیکت شدم. خواستم باهات حرف بزنم، خواستم ببینی من رو. به عنوان یه آدم جدید. ولی نشد. زیادی جبهه می‌گرفتی، زیادی بی‌حوصله بودی. نذاشتی بیام جلو. نذاشتی بگم دوست دارم.
پلک زدم. اشک از چشم‌هایم سقوط می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #127
آب دهانم را از گلوی دردناکم فرو دادم:
- ه... هیچ می‌دونی هر روز، هر لحظه، هر ثانیه با خودت حرف زدن، به این فکر کردن که کجا رو خطا رفتم، فکر به این‌که چی شد بین اون همه حال خوب یهو رها شدم، همش و همش منو می‌خورد؟ فهمیدی چی به من گذشت تا کنار اومدم؟ باری که رو شونه‌هام گذاشتی سنگین بود. این‌قدر سنگین که با سر خوردم زمین.
پوزخند زدم و دسته‌ی موهای سرکشم را از روی پیشانی کنار زدم:
- الان... الان اومدی که چی؟ اومدی مثلا جبران کنی؟ با این موش و گربه بازی؟ با قایم کردن خودت؟ با فکر و خیال درست کردن برا من؟
رنگ اشک را در چشمانش به وضوح دیدم؛ اما نمی‌توانستم مراعات کنم. زخمم را باز و رویش نمک پاشیده بود. نمی‌توانستم، نمی‌شد چیزی نگویم.
- من... من فقط ترسیدم!
نفس عمیقی کشیدم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #128
تلخ خندید و با لحن آرامی ادامه داد:
- با اون همه منم‌منم و ادعا، هیچی نفهمیدی.
چشم‌هایم می‌سوخت، تن و بدنم می‌لرزید و رعشه به بدنم افتاده بود. لحنم خسته بود و تنم خسته‌تر.
- چی رو نفهمیدم؟
سکوت کرده بود. لب‌هایش را به هم فشرد. چیزی نمی‌گفت و خیره‌خیره، با قفسه‌ی سینه‌ای که مرتباً بالا و پایین می‌رفت، نگاهم می‌کرد.
ملتمسانه نالیدم:
- بگو. تو رو خدا بگو و قال قضیه رو بکن. دیگه نمی‌تونم فکر کنم. دارم از بین میرم. تو رو خدا بگو.
و باز هم سکوت. نوای باد ملایمی که میان شاخ و برگ درختان می‌وزید به گوشم نشست. خون به مغزم نرسید و برای بار چندم صدا بالا بردم:
- یه چیزی بگو!
و متقابلاً نعره‌ای از طرف او به صورتم برخورد.
- دلیلی که نذاشت خودِ واقعیمو بهت نشون بدم!
نفس‌نفس می‌زدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #129
چقدر گذشته بود را نمی‌دانم؛ اما از جای برخاستم. به هیچ چیز فکر نکرده بودم. حتی گذر زمان را نمی‌دانستم. فقط می‌خواستم بروم و روی تخت گرم و نرمم بخوابم. خسته بودم، خسته‌تر از چیزی که تصورش را می‌کردم. خرابی باورهایم را چند وقت پیش به چشم دیده بودم و حال، به آتش کشیده شدنشان را هم ایضاً.
- کجا؟
نگاهش نمی‌کردم. دوست نداشتم ببینمش. دوست نداشتم صحبت کنم. هیچ چیز نمی‌‌خواستم. تنها، تنهایی می‌خواستم. بی‌توجه به چشمانی که ندیده، نگرانی‌اش را می‌خواندم، راه کج کردم که صدای نالانش به گوشم رسید.
- نرو! الان نرو. هیچی از من نمی‌مونه! مطمئنم نکن از تصمیمی که چند سال پیش گرفتم.
من اما کور و کر بودم. توجه نکردم به جسم ویرانِ پشتِ سرم. فقط قدم‌هایم را به جلو برداشتم. آن‌قدر جلو که بالأخره به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

Kalŏn

پرسنل مدیریت
مدیر تالار شعرکده
سطح
41
 
ارسالی‌ها
9,418
پسندها
40,337
امتیازها
96,873
مدال‌ها
41
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #130
نگرانی‌هایشان برایم آزاردهنده بود. چیزی از این نگرانی نمی‌خواستم. فقط می‌خواستم بخوابم. بخوابم و چیزی از جملاتی که به خوردم داده شده‌بود، به یاد نیاورم. کمی خودم را عقب کشیدم که بازوانم میان انگشتان آیلی، محکم‌تر از قبل فشرده شد. چشم‌هایش از نگرانی دودو می‌زد.
- میگم چی‌شده؟ کجا رفتی؟ این چه حالیه؟
نمی‌توانستم به حرف بیایم. انگار تمام کلمه‌ها ربوده شده بودند. این‌بار قاب نگاهم میهمان حضور پارسا بود که با ملایمت دست‌های آیلی را از تنم جدا کرده و پرسید:
- کجا بودی حنا؟ چیزی شده؟
باز هم سکوت و باز هم سکوت. نمی‌توانستم کلامی به زبان آوردم. این‌بار دستش روی بازویم نوازش‌گونه به حرکت درآمد. نگرانی چشم‌هایش به وجودم تزریق می‌شد؛ اما این نگرانی را نمی‌خواستم. حس نفرت، حس انزجار، حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Kalŏn

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 7)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا