- ارسالیها
- 9,418
- پسندها
- 40,337
- امتیازها
- 96,873
- مدالها
- 41
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #31
عصبی و پشیمان از اینکه حرفهایم را جلوی آن جسمی که بیاختیار مقابل حضورش کم میآوردم، زده بودم، قدمهایم را با حرص برداشتم و از بیمارستان خارج شدم. نگاهی به ساعت گوشیام انداختم و با همان حرص زیر لب فحشی نثار خود کرده که دستم به ساعت مچی حساسیت نشان میداد و گاهی اوقات مرا گرفتار. تند قدم برمیداشتم و به خوبی میدانستم به زودی به سراغم خواهد آمد، مثل تمام وقتهایی که ناراحتم میکرد و در طلب بخشش نزدیکم میشد و من فراری از این نزدیکی. دست بلند کردم برای گرفتن تاکسی که صدایی را از پشت سر شنیدم:
- حنا؟
با شنیدن صدای رؤیا، چشمهایم را با بیچارگی به هم فشردم و با کاشتن لبخندی احمقانه به سمتش بازگشتم. با دیدنم لبخند روی لبش پررنگتر شد و چند قدم بیشتر به سمتم آمده و در چند...
- حنا؟
با شنیدن صدای رؤیا، چشمهایم را با بیچارگی به هم فشردم و با کاشتن لبخندی احمقانه به سمتش بازگشتم. با دیدنم لبخند روی لبش پررنگتر شد و چند قدم بیشتر به سمتم آمده و در چند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش