بخش اول : واقعیت
فصل اول: تیغ دو لبه
نعرهای که از میان تاریکیِ هیاهوی دهکده شنیده شد باعث شد فضای آنجا، جو متشنجی به خود بگیرد. شعلههای آتش مانند دست دراز و باریک شیطان به هر سمت چنگ میانداخت و از درون خانهها صدای جیغ و فریاد به گوش میرسید. سایههای عجیبی مدام روی پشتبام خانهها ظاهر و بعد محو میشدند. چوبهای تیزی که دور تا دور دهکده را پوشش میدادند تا از ورود آن موجودات خونخوار جلوگیری کنند پر شده بود از خون و بدن چند انسان. کسی که به نظر میخواست از روی یکی از همان چوبها بالا برود تا خودش را به سمت دیگر برساند، با دهان و چشمانی باز و شکمی پاره که قسمتی از رودهاش روی چوبها پخش شده از حصار آویزان مانده بود. با هر وزش باد، آتش بیشتر و سوزانتر میشد و هر لحظه موجهای بزرگتری را جذب خود میکرد.
از میان آن هرج و مرج و موجهای شدید آتش، چند نفری به سمت جنگل فرار کردند. کسی که جلوتر از همهی آنها میدوید مرد جوانی بود که دو شمشیر با تیغههای کوتاه در دست داشت. شاید اگر کسی او را در آن وضعیت میدید با خود گمان میکرد که آن مرد مسافر زمان است که از دوران روم باستان به آنجا آمده، البته سربازی که تازه از بند زندانی آتشین رها شده چون روی چند نقطه از دستان و صورتش جای سوختگی دیده میشد.
مرد موهای سیاه و پرپشتی داشت که مدام در هوا تکان میخوردند. چشمان سیاهش نور ماه را بازتاب میکرد، تهریشهای سمت راست و چپ صورتش مساوی نبودند و انگار در هنگام دویدن آنها را اصلاح کرده باشد. چهرهی تکیده و لاغر مرد پر از خون شده بود. چند دانه از موهای سیاهش به خاطر همان خون و اندکی عرق به پیشانیاش چسبیده بودند. برخلاف کسانی که پشت سرش، قیافههای وحشت زده و از مرگ برگشته به خود گرفته بودند او مصمم بود تا هنوز امیدی به پیروزی داشته باشد.
صدای خرخری از یکی از بوتههای پرپشت سر راه بازماندگان شنیده شده و بعد از چند لحظه، هیولایی از میان همان بوته به سمت همان مرد پرید. بدن سیاه رنگ و لزج هیولا سیاهی شب را در خود بلعیده بود و تنها با نور اندک ماه که روی صورتش منعکس میشد قابل دیدن بود. سه دست شیطان به سمت قلب حملهور شدند تا آن را تکهتکه کنند.
جنگجو بدون معطلی یکی از شمشیرهایش را در دست چرخاند و آن را در پوزهی قاتل فرو کرد. شمشیر دیگر را در جایی در میان دندههایش زد و با قدرت بدنش او را بلند و به سمتی دیگر پرتاب کرد.
تیغههای شمشیر را روی هم کشید و به افراد پشت سرش علامت داد دنبالش بروند. دختری که موهای قهوهای و صورتی کک و مکی داشت با لکنت گفت:
- «استیون» ما داریم کجا میریم؟
مرد با پشت دست بینیاش را پاک کرد و گفت:
- هرجایی غیر از این جهنم. باید همین کسایی که برامون مونده رو از مِه رد کنیم.
دختر خودش را از میان بقیه جدا کرد و کنار مرد آمد. اضطراب خاصی در چهرهای دیده میشد، حتی در صدایش موج میزد. او دستانش را در دو طرف بدش باز کرد و گفت:
- اما... اما کامیون نفربر هنوز آماده نیست. بهت گفتم هنوز یه کم دیگه زمان لازم دارم تا کاملش کنم، اگه کامیون وسط مِه متوقف بشه... هیچ، هیچ راه برگشتی ازش نیست. هنوز هم مطمئن نیستیم اصلاً این کامیون ما رو بتونه از مِه رد کنه یا نه. اون دود... هرچیزی که هست فراتر از درک و تصور ماست، انگار زندست، مهم نیست ما چه کلکی سوار کنیم، تا خودش نخواد ما نمیتونیم ازش رد بشیم.
مرد سعی کرد صدایش نلرزد. تنها چیزی که در آن لحظهی دردسرساز میتوانست برایش گران تمام شود این بود که بقیه بفهمند او هم ترسیده است.
- باید به تنها راه حلی که داریم امید داشته باشیم. خوش شانس باشیم همه تون سالم از اینجا میرین. اون مِه من رو یاد یه چیزی میندازه، قبلاً تو دثساید یه چیزی شبیهش رو توی یه کتاب قدیمی خونده بودم. وقت توضیح بیشتر ندارم اما میتونم تضمین بدم این بار... حداقل برای تو اتفاقی نمیافته، وقتی از مِه رد شدی... .
دختر حرف استیون را قطع کرد. چینی به پیشانیاش که کمی بر اثر آتش.سوزی سوخته بود انداخت و گفت:
- منظورت چیه رد شدیم؟ تو باهامون نمیای؟
مرد به چشمان دختر خیره شد و گفت:
- یکی باید اینجا باشه تا اهرم رو بکشه، همینطور دنبال کسای دیگهای که زنده موندن بگرده. وقتی از مِه رد شدی برو به «دثساید»، هرچی اینجا دیدی رو براشون تعریف کن. بهشون بگو استیون التماسشون میکنه چندتا نیروی کمکی برامون بفرسته، حتی حاضرم با «گریدی» یا اون اعضای گروهش کار کنم تا ته و توی راز این دهکده رو در بیارم. «چِیس» آدم منطقی هست، وقتی بفهمه این.جا چه خبره حتماً بهمون کمک میکنه، بعد از اون... .
مرد لحظهای ایستاد. ترسی به بدنش رخنه کرد که موهای تنش راست شدند. آنها از زمانیکه وارد جنگل شدند صدای خشخش پای افراد پشت سرش را نشنیده بود. دختر که همچنان متعجب به او نگاه میکرد به پشت سر نگاهی انداخت و قیافهای همانند مرد را به خود گرفت. با لکنت گفت:
- بقیه کجان؟
بادی وزید که بوی خون را به مشام استیون «جونز» رساند. او از درون کیف کوچکی که به کمرش بسته شده بود چراغ قوهای در آورد و آن را به درون تاریکی جنگل انداخت. نور آن چراغ قوهی کوچک تنها فاصلهی کمی را روشن میکرد، استیون نور را ارام به بالا و روی شاخههای درختان چرخاند. دختر بعد از دیدن جسدهای اویزان به درختان جیغی کشید و با دست جلوی دهانش را گرفت. صدای هق هق گریههایش بعد از مدتی در کل جنگل پخش شده بود. استیون دوست نداشت به آن جسدهایی که به صلیب کشیده شده بودند و حدقههای خالی چشمانشان نگاه کند؛ اما به طرز عجیبی به آنها خیره مانده بود. تمام زحماتی که برای آن انسانها، از زمان ورودش به آن دهکده کشیده بود یک شبه بر باد رفت. حالا باید چه میکرد؟
صدای خرخر حیوانی از میان درختان شنیده شد. استیون چراغ قوه را انداخت. از بازوی دختر گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و به عقب هل داد. فریاد زد:
- فرار کن، برو به سمت کامیون، هرطور شده زنده بمون... این تنها دستوریه که به عنوان رییس بهت میدم.
دختر با چشمانی پر از اشک خواست دوباره برگردد که با دیدن دو حدقهی قرمز که از درون تاریکی به آنها خیره شده بود ترسید و بعد از اندکی مکث فرار کرد. در آن لحظه میدانست که نمیتواند بدون کمک فردی دیگر به تنهایی کامیون نفربر را راه بیاندازد اما غریزهاش او را مجبور به این کار کرد.
استیون چند نفس عمیق کشید. باید چند بار دیگر در آن موقعیت قرار میگرفت و آن حس را تجربه میکرد تا مرگ بالاخره دست از سرش برمیداشت؟ شاید بازیچهی مرگ شده بود، شاید از همان اول هم چیزی جز یک بازیچه نبوده.
مرد دو شمشیر را در دو سمت مخالف قفسهی سینهاش به خودش چسباند. میتوانست صدای نزدیک شدن هیولا را به خوبی بشنود؛ همینطور صدا نفسهای سرد و شکنندهی خودش را در آن شب نحس که کنار ضربان مداوم قلبش مانند یک موسیقی آرام نواخته میشد. استیون مردی نبود که بخواهد شکست را بپذیرد اما مگر پذیرفتن شکست چقدر برایش سنگین بود؟ پدرش که همیشه خود را بازنده میخواند از همان اول شکست را پذیرفته و ترجیح داده بود از سمت بقیه نیش و کنایه بخورد، الههای که آنقدر در بچگی ستایشش میکرد به دست پیروان خودش طرد و بعد از آن نابود شد، پس او که بود که بخواهد باختن یا بردنش را معلوم کند. مرد آرام کلماتی که به او و خاندانش زندگی میبخشیدند را احتمالاً برای آخرین بار زمزمه کرد:
- استخوانهایم از شمشیر ساخته شدند و قلبم... قلبم از فولادی که هزاران بار چکش میخورد و نمیشکند. شمشیر و قلبم برای اقیانوس، برای اقیانوس... .
***
درون اتاقی کوچک، جایی که سکوت و تاریکی در هم آمیخته شده و نور کمرنگی از میان پردههای آبی رنگ به داخل میآمد، دو زن روی مبلهای راحتی آبی رنگی روبهروی هم نشسته بودند. صدا نفس کشیدنهایشان آنقدر آرام بود که اگر کسی به درون اتاق میآمد شاید متوجهشان نمیشد. یکی از آنها که جوانتر و به مراتب زیباتر بود دستی به موهای مشکی لَختش کشید و آنها را پشت گوش انداخت. وقتی بعد از مدتی دید که سکوت آنجا دارد بیش از حد طولانی میشود به لامپ حبابی خاموش بالای سرشان اشاره کرد و گفت:
- میشه چراغ رو روشن کنم؟ محض رضای خدا اینم جزوی از برنامهست؟
زنی که عینک گِردش زیر نوری که از سمت پنجرهی اتاق به داخل میآمد برق میزد، نفسی بیرون داد و گفت:
- خانم «نورمن»، وقتی زیر اون برگهی درخواست رو پر کردین قبول کردین که نباید به روشهای درمان من اعتراض کنین، یادتون میاد؟
«کایلی» نفسی با حرص بیرون داد که باعث شد چشم غرهی مشاور به او شدیدتر شود. وقتی این زن نفرتانگیز به جای اینکه اسم کوچکش را صدا بزند، او را خانم نورمن صدا میزد معلوم میکرد خبرهای بدی در راه است. این یعنی روابط دوستانهی بینشان حتی برای چند دقیقه شکرآب شده و معمولاً وقتی چنین اتفاقی میافتاد از کایلی میخواست تا جلسهی بعدی جلوتر بیافتد. در چنین موقعی کایلی حاضر بود خودش را زیر آب خفه کند تا زودتر به این جلسههای خسته کننده بیاید. چند بار دیگر باید سر جلسه دیر میکرد یا حواسش را از صحبتها مشاورش به جایی دیگر میداد تا به او ثابت کند دیگر نمیتواند به آنجا بیاید؟
بعد از مدتی زن جوان تازه به یاد آورد که جواب سوال مشاورش را نداده. دستی در هوا تکان داد و گفت:
- من اصولاً توی همچین جاهایی جزییات رو زیاد مورد توجه قرار نمیدم، اما... .
با چشم غرهی دیگری از سمت آن زن میانسال بقیهی حرفش را خورد. عجیب بود، کایلی حتی میتوانست چشمغرهی آن زن را در آن تاریکی تشخیص دهد. ظاهراً دیگر باید به آن عادت میکرد. حقیقت این بود، خانم «اِوا ریدرس» انسان بدی نبود اما باید بیشتر روی روشهایش برای درمان بیماران کار میکرد. کایلی سعی کرد دل آن تاریکی به دنبال اشیاء بگردد که قبلاً در آن اتاق دیده بود. میز شیشهای جلوی پایش که به خاطر انعکاس نور بیرون اتاق به خوبی دیده میشد. غیر از آن، کمد چوبی بزرگ چسبیده به دیوار را راحت توانست پیدا کن اما شناختن بقیهی چیزها کار سختی بود.
اِوا گفت:
- حواست به من باشه کایلی، سعی کن تمرکز کنی. شاید از خودت بپرسی دلیل این تاریکی برای این جلسه چیه، خواستم پیش خودت این فکر رو نکنی که انگار موقع حرف زدن در مورد اتفاقاتی که دوستشون نداری کسی ببینه حالت چه شکلی میشه، حتی من. خب، برام از خودت بگو، هنوزم کابوس میبینی؟
زن جوان شانهای بالا انداخت و گفت:
- آره، تقریباً هر شب، دیگه برام مثل غذا عادت شده، یه غذای خیلی بدمزه. فقط دیگه شدت و زمان اون کابوسها متفاوته وگرنه دیگه هیچ فرقی با هم ندارن.
- میتونی برام تعریفشون کنی؟
با پرسیدن چنین سوالی ذهن کایلی چه خواه و چه ناخواه آن کابوسها را خود به خود جلوی چشمانش ظاهر شد، حداقل بخشی از آن را. انگار هروقت حرفش پیش کشیده میشد، آنها مانند یک گرداب تمام حواس کایلی را به سمت خود جذب میکردند و این خبر بدی برای او بود، چون این موضوع روی عملکردش هم در صحنههای حساس تاثیر میگذاشت. زن آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد. در آن لحظه خوشحال بود که همهجا تاریک است و اوا نمیتواند چهرهی پریشانش را ببیند.
- یه نفر هست، یه نفر که... صورت خشنی داره. سر و صورتش پر از خونه، حتی وقتی هم که نفس میکشه از دهنش خون بیرون میاد. چشماش، اون چشمای لعنتی قرمز شدهش مثل جهنمان، انگار اون چشمها رو توی گدازه و مواد مذاب قاطی کردن و بعد از کلی حرارت توی حدقههای چشم اون یارو جا دادن، انگار... انگار داره خون گریه میکنه. وقتی به سمتم میخنده به جنازههایی که تا اونجا کشته نگاه میکنه، نمیدونم چرا اما حس میکنم میخواد بهم بگه از کشتن هیچ کدومشون پشیمون نیست، اون تبرش را به سمتم میگیره و بعد... .