سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم فانتزی رمان نفرین دث‌ساید: طغیان (جلد دوم) | محمد جواد وفایی نویسنده انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Death Stalker
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 118
  • بازدیدها 4,858

Death Stalker

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
سطح
43
 
تاریخ ثبت‌نام
4/9/20
ارسالی‌ها
5,088
پسندها
153,928
امتیازها
80,673
مدال‌ها
30
محل سکونت
کوچه پس کوچه‌های میست‌ورلد
نام رمان :
نفرین دث‌ساید: طغیان (جلد دوم)
نام نویسنده:
محمد جواد وفایی
ژانر رمان:
#جنایی #فانتزی #تریلر
کد: ۴۷۵۵
ناظر: -نیلوفر- -نیلوفر-
تگ: برگزیده، رتبه سوم فانتزی


1670085261700.jpg
خلاصه:
در جهان تاریکی که ابرها راه نور را بسته‌اند، کارآگاهی به دنبال یافتن حقیقتی است که به او کمک می‌کند تا به انتقامش برسد، انتقامی که خواب و خوراک را از او گرفته، انتقامی که کابوس شب و روزش شده. مردی به دنبال درمانی است تا بتواند مرگ را فریب دهد. شوالیه و شکارچی، دست در دست جادوگری سعی در پایین نشاندن خدایی دارند که نور شب را به خیمه‌های تاریک جنگل می‌رساند. تاریخی که آیندگان خواهند خواند را نابینایانی می‌نویسند که درس عبرتی برای بینایان باشد.
درست در زمانی که قتل‌ها پشت سر هم رخ می‌دهند و شهر به آشوب کشیده شده، سر و کله‌ی نیرویی اهریمنی پیدا می‌شود که مرز بین واقعیت و خیال را در هم می‌شکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه
صدای باز شدن در کهنه و زنگ‌زده‌ی مدرسه باعث شد تا پرنده‌ها از روی سیم‌های برق بپرند و به پرواز در آیند. انگار بعد از گذشت این همه سال دیدن چهره‌ی یک انسان برایشان تازگی و همین‌طور کمی وحشت داشت. غروب آفتاب آسمان را خونین کرده و ابرها هم مانند لخته‌های خونی بزرگ به این طرف و آن طرف می‌رفتند. بوی چوب سوخته و جسد مرده‌ی یک سگ در هوا پیچیده بود.
کسی که در مدرسه را بعد از سال‌ها گشوده با پارچه‌ای که دور دهانش بسته بود وارد حیاط مدرسه شد. به ساختمان آن‌جا با شیشه‌های شکسته‌ و خزه‌هایی که بینابین آجرها و همین‌طور روی سقف روییده بود خیره شد. قسمتی از آجرهای در ورودی بر اثر انفجار سوخته و به رنگ سیاه در آمده بودند. صدای هوهوی باد در سالن‌های خالی طنین می‌‌انداخت. در این‌جا چه اتفاقی افتاده بود؟ سوالی که ممکن بود هر کسی بعد از ورود به این‌جا از خودش بپرسد.
شخص آرام از روی خرده شیشه‌های شکسته‌ی جلوی پایش گذشت. با قدم گذاشتن روی آن‌ها باعث می‌شد صدای قرچ و قروچی ازشان بلند شود. آن‌قدر سنگین راه می‌رفت انگار پایش به کوهی از سنگ و آهن وصل شده بود.
او به سالن طویلی با دیوارها و زمین سیاه‌شده نگریست و سپس راهش را از میان وسایل ریخته شده‌ی روی زمین باز کرد. وقتی شخص روی زمین سرد قدم می‌گذاشت، پای چپش صدای متفاوتی از پای دیگرش می‌داد، گویا هر دو می‌خواستند نت متفاوتی از موسیقی را بنوازند.
غریبه به خون‌های خشک شده‌ی روی زمین که حالا بخش جداناپذیری از او شده بودند نگاه کرد. می‌توانست صدای جیغ و فریادهای که از سمت هر کلاس می‌آمد را به خوبی بشنود. آن صداها دیگر برایش مانند لالایی هر شب تکرار می‌شدند.
او خودش را از طریق پله‌ها به طبقه‌ی بالا رساند، جایی که همه‌ی آن اتفاقات نحس شروع شد. زمانی‌که از کنار فاصله‌ی بین دو پلکان می‌گذشت به گوشه‌ی دیوار نگاه کرد. چهره‌ی دختر و پسری که در آن‌جا کشته شده بودند جلوی چشمانش به سرعت ظاهر و بعد به همان سرعت محو شد. حتی دیگر نمی‌توانست چهره‌ی آن‌ها را به خوبی در ذهنش ترسیم کند.
او بعد از گذر از پلکان، راهروی طویل را با قدم‌های پیوسته طی کرد و در این میان تنها باد و سکوت کلاس‌ها، میزبان او بودند. وقتی از کنار کلاسی می‌گذشت و چشمش به همه‌ی آن نیمکت‌های شکسته، کانال هوای خراب و آن تخته‌ی سفید و کهنه که حالا خاک رویش جمع شده بود افتاد، ناخودآگاه اشکی درون چشمانش حلقه زد. او به سرعت از جلوی آن کلاس رد شد تا بیشتر از این خودش را درگیر گذشته‌ای که همیشه گریبان‌گیرش بوده نکند اما مگر برای همین به آن‌جا نیامده بود؟ او که این همه سال از آن‌جا دور بوده چرا دوباره به همان‌جای اول برگشته؟ همان‌جایی که از او شخصیتی جدید ساخت؟
غریبه وارد دفتر مدیر شد و به کامپیوتر‌های سوخته‌ی روی میز و اوضاع به هم ریخته‌ی آن‌جا نگاهی انداخت. او همه‌‌ی اتفاقاتی که آن‌جا گذشته بود را به یاد داشت، همه‌شان را. شخص آرام بین میزها جابه‌جا شد و به آخرین جایی که زمانی پدر و مادرش در آن‌جا بودند خیره شد. مسیرش را عوض کرد، آرام جلوی پنجره‌های دایره شکل و بزرگی که به سمت حیاط مدرسه باز شده بودند و آسمان خونین رنگ را نشان می‌دادند ایستاد. با چشمانی پر از غم، درد و خستگی از تمام چیزهایی که کشیده به منظره‌‌ی بیرون نگاه کرد. خانه‌های کوچک و بزرگ، با پرندگانی که در آسمان پر می‌زدند، بچه‌هایی که با خوشحالی در خیابان دوچرخه‌سواری می‌کردند و می‌خندیدند این دنیا را گول‌زننده نشان می‌دادند، بیش از حد گول‌زننده. ای کاش همین‌قدر ساده و بدون دردسر بود، آن‌طور زندگی کردن. سوالی که در حال حاضر می‌توانست از خودش بپرسد این بود که در آن‌جا به دنبال چه می‌گشت؟ یک تکه؛ تکه‌ای که سال‌ها قبل از او جدا شده و همان‌جا جا مانده بود.
پسر نفس بلندی کشید که باعث شد صدای خس‌خس گلویش به وضوح شنیده شود. آرام برگشت تا از آن‌جا بیرون برود که صدای قدم‌های کسی که روی شیشه‌های خرد شده‌ی زمین لگد می‌کرد شنیده شد. بعد از چند لحظه، سر و کله‌ی پیرمردی با موهای ژولیده و لباس‌های عجیب پیدایش شد. پسر به سرعت دستش را روی اسلحه‌ی کمری‌اش برد‌ و آن را بیرون کشید. اگر آن پیرمرد توانسته بود او را تا آن‌جا بدون هیچ صدا و ردی دنبال کند پس قطعاً خطرناک هم بود.
پیرمرد دستانش را آرام بالا برد و به لوله‌ی اسلحه‌ای که به سمتش نشانه رفته بود نگریست. آب دهانش را قورت داد و گفت:
- فکر کنم بهتره با هم صحبت کنیم «گریدی».
 
آخرین ویرایش
بخش اول : واقعیت
فصل اول: تیغ دو لبه

نعره‌ای که از میان تاریکیِ هیاهوی دهکده شنیده شد باعث شد فضای آن‌جا، جو متشنجی به خود بگیرد. شعله‌های آتش مانند دست دراز و باریک شیطان به هر سمت چنگ می‌انداخت و از درون خانه‌ها صدای جیغ و فریاد به گوش می‌رسید. سایه‌های عجیبی مدام روی پشت‌بام خانه‌ها ظاهر و بعد محو می‌شدند. چوب‌های تیزی که دور تا دور دهکده را پوشش می‌دادند تا از ورود آن موجودات خونخوار جلوگیری کنند پر شده بود از خون و بدن چند انسان. کسی که به نظر می‌خواست از روی یکی از همان چوب‌ها بالا برود تا خودش را به سمت دیگر برساند، با دهان و چشمانی باز و شکمی پاره که قسمتی از روده‌اش روی چوب‌ها پخش شده از حصار آویزان مانده بود. با هر وزش باد، آتش بیشتر و سوزان‌تر می‌شد و هر لحظه موج‌های بزرگ‌تری را جذب خود می‌کرد.
از میان آن هرج و مرج و موج‌های شدید آتش، چند نفری به سمت جنگل فرار کردند. کسی که جلوتر از همه‌ی آن‌ها می‌دوید مرد جوانی بود که دو شمشیر با تیغه‌های کوتاه در دست داشت. شاید اگر کسی او را در آن وضعیت می‌دید با خود گمان می‌کرد که آن مرد مسافر زمان است که از دوران روم باستان به آن‌جا آمده، البته سربازی که تازه از بند زندانی آتشین رها شده چون روی چند نقطه از دستان و صورتش جای سوختگی دیده می‌‌شد.
مرد موهای سیاه و پرپشتی داشت که مدام در هوا تکان می‌خوردند. چشمان سیاهش نور ماه را بازتاب می‌کرد، ته‌ریش‌های سمت راست و چپ صورتش مساوی نبودند و انگار در هنگام دویدن آن‌ها را اصلاح کرده باشد. چهره‌ی تکیده و لاغر مرد پر از خون شده بود. چند دانه از موهای سیاهش به خاطر همان خون و اندکی عرق به پیشانی‌اش چسبیده بودند. برخلاف کسانی که پشت سرش، قیافه‌های وحشت زده و از مرگ برگشته به خود گرفته بودند او مصمم بود تا هنوز امیدی به پیروزی داشته باشد.
صدای خرخری از یکی از بوته‌های پرپشت سر راه بازماندگان شنیده شده و بعد از چند لحظه، هیولایی از میان همان بوته‌ به سمت همان مرد پرید. بدن سیاه رنگ و لزج هیولا سیاهی شب را در خود بلعیده بود و تنها با نور اندک ماه که روی صورتش منعکس می‌شد قابل دیدن بود. سه دست شیطان به سمت قلب حمله‌ور شدند تا آن را تکه‌تکه کنند.
جنگجو بدون معطلی یکی از شمشیرهایش را در دست چرخاند و آن را در پوزه‌ی قاتل فرو کرد. شمشیر دیگر را در جایی در میان دنده‌هایش زد و با قدرت بدنش او را بلند و به سمتی دیگر پرتاب کرد.
تیغه‌های شمشیر را روی هم کشید و به افراد پشت سرش علامت داد دنبالش بروند. دختری که موهای قهوه‌ای و صورتی کک و مکی‌ داشت با لکنت گفت:
- «استیون» ما داریم کجا می‌ریم؟
مرد با پشت دست بینی‌اش را پاک کرد و گفت:
- هرجایی غیر از این جهنم. باید همین کسایی که برامون مونده رو از مِه رد کنیم.
دختر خودش را از میان بقیه جدا کرد و کنار مرد آمد. اضطراب خاصی در چهره‌ای دیده می‌شد، حتی در صدایش موج میزد. او دستانش را در دو طرف بدش باز کرد و گفت:
- اما... اما کامیون نفربر هنوز آماده نیست. بهت گفتم هنوز یه کم دیگه زمان لازم دارم تا کاملش کنم، اگه کامیون وسط مِه متوقف بشه... هیچ، هیچ راه برگشتی ازش نیست. هنوز هم مطمئن نیستیم اصلاً این کامیون ما رو بتونه از مِه رد کنه یا نه. اون دود... هرچیزی که هست فراتر از درک و تصور ماست، انگار زندست، مهم نیست ما چه کلکی سوار کنیم، تا خودش نخواد ما نمی‌تونیم ازش رد بشیم.
مرد سعی کرد صدایش نلرزد. تنها چیزی که در آن لحظه‌ی‌ دردسرساز می‌توانست برایش گران تمام شود این بود که بقیه بفهمند او هم ترسیده است.
- باید به تنها راه حلی که داریم امید داشته باشیم. خوش شانس باشیم همه تون سالم از این‌جا میرین. اون مِه من رو یاد یه چیزی می‌ندازه، قبلاً تو دث‌ساید یه چیزی شبیهش رو توی یه کتاب قدیمی خونده بودم. وقت توضیح بیشتر ندارم اما می‌تونم تضمین بدم این بار... حداقل برای تو اتفاقی نمی‌افته، وقتی از مِه رد شدی... .
دختر حرف استیون را قطع کرد. چینی به پیشانی‌اش که کمی بر اثر آتش.سوزی سوخته بود انداخت و گفت:
- منظورت چیه رد شدیم؟ تو باهامون نمیای؟
مرد به چشمان دختر خیره شد و گفت:
- یکی باید این‌جا باشه تا اهرم رو بکشه، همین‌طور دنبال کسای دیگه‌ای که زنده موندن بگرده. وقتی از مِه رد شدی برو به «دث‌ساید»، هرچی این‌جا دیدی رو براشون تعریف کن. بهشون بگو استیون التماسشون می‌کنه چندتا نیروی کمکی برامون بفرسته، حتی حاضرم با «گریدی» یا اون اعضای گروهش کار کنم تا ته و توی راز این دهکده رو در بیارم. «چِیس» آدم منطقی هست، وقتی بفهمه این.جا چه خبره حتماً بهمون کمک می‌کنه، بعد از اون... .
مرد لحظه‌ای ایستاد. ترسی به بدنش رخنه کرد که موهای تنش راست شدند. آن‌ها از زمانی‌که وارد جنگل شدند صدای خش‌خش پای افراد پشت سرش را نشنیده بود. دختر که همچنان متعجب به او نگاه می‌کرد به پشت سر نگاهی انداخت و قیافه‌ای همانند مرد را به خود گرفت. با لکنت گفت:
- بقیه کجان؟
بادی وزید که بوی خون را به مشام استیون «جونز» رساند. او از درون کیف کوچکی که به کمرش بسته شده بود چراغ قوه‌ای در آورد و آن را به درون تاریکی جنگل انداخت. نور آن چراغ‌ قوه‌ی کوچک تنها فاصله‌ی کمی را روشن می‌کرد، استیون نور را ارام به بالا و روی شاخه‌های درختان چرخاند. دختر بعد از دیدن جسدهای اویزان به درختان جیغی کشید و با دست جلوی دهانش را گرفت. صدای هق هق گریه‌هایش بعد از مدتی در کل جنگل پخش شده بود. استیون دوست نداشت به آن جسدهایی که به صلیب کشیده شده بودند و حدقه‌‌های خالی چشمانشان نگاه کند؛ اما به طرز عجیبی به آن‌ها خیره مانده بود. تمام زحماتی که برای آن انسان‌ها، از زمان ورودش به آن دهکده کشیده بود یک شبه بر باد رفت. حالا باید چه می‌کرد؟
صدای خرخر حیوانی از میان درختان شنیده شد. استیون چراغ قوه را انداخت. از بازوی دختر گرفت و او را از روی زمین بلند کرد و به عقب هل داد. فریاد زد:
- فرار کن، برو به سمت کامیون، هرطور شده زنده بمون... این تنها دستوریه که به عنوان رییس بهت میدم.
دختر با چشمانی پر از اشک خواست دوباره برگردد که با دیدن دو حدقه‌ی قرمز که از درون تاریکی به آن‌ها خیره شده بود ترسید و بعد از اندکی مکث فرار کرد. در آن لحظه می‌دانست که نمی‌تواند بدون کمک فردی دیگر به تنهایی کامیون نفربر را راه بیاندازد اما غریزه‌اش او را مجبور به این کار کرد.
استیون چند نفس عمیق کشید. باید چند بار دیگر در آن موقعیت قرار می‌گرفت و آن حس را تجربه می‌کرد تا مرگ بالاخره دست از سرش برمی‌داشت؟ شاید بازیچه‌ی مرگ شده بود، شاید از همان اول هم چیزی جز یک بازیچه نبوده.
مرد دو شمشیر را در دو سمت مخالف قفسه‌ی سینه‌اش به خودش چسباند. می‌توانست صدای نزدیک شدن هیولا را به خوبی بشنود؛ همین‌طور صدا نفس‌های سرد و شکننده‌ی خودش را در آن شب نحس که کنار ضربان مداوم قلبش مانند یک موسیقی آرام نواخته می‌شد. استیون مردی نبود که بخواهد شکست را بپذیرد اما مگر پذیرفتن شکست چقدر برایش سنگین بود؟ پدرش که همیشه خود را بازنده می‌خواند از همان اول شکست را پذیرفته و ترجیح داده بود از سمت بقیه نیش و کنایه بخورد، الهه‌ای که آن‌قدر در بچگی ستایشش می‌کرد به دست پیروان خودش طرد و بعد از آن نابود شد، پس او که بود که بخواهد باختن یا بردنش را معلوم کند. مرد آرام کلماتی که به او و خاندانش زندگی می‌بخشیدند را احتمالاً برای آخرین بار زمزمه کرد:
- استخوان‌هایم از شمشیر ساخته شدند و قلبم... قلبم از فولادی که هزاران بار چکش می‌خورد و نمی‌شکند. شمشیر و قلبم برای اقیانوس، برای اقیانوس... .

***​
درون اتاقی کوچک، جایی که سکوت و تاریکی در هم آمیخته شده و نور کمرنگی از میان پرده‌های آبی رنگ به داخل می‌آمد، دو زن روی مبل‌های راحتی آبی رنگی روبه‌روی هم نشسته بودند. صدا نفس کشیدن‌هایشان آن‌قدر آرام بود که اگر کسی به درون اتاق می‌آمد شاید متوجه‌شان نمی‌شد. یکی از آن‌ها که جوان‌تر و به مراتب زیباتر بود دستی به موهای مشکی لَختش کشید و آن‌ها را پشت گوش انداخت. وقتی بعد از مدتی دید که سکوت آن‌جا دارد بیش از حد طولانی می‌شود به لامپ حبابی خاموش بالای سرشان اشاره کرد و گفت:
- میشه چراغ رو روشن کنم؟ محض رضای خدا اینم جزوی از برنامه‌ست؟
زنی که عینک گِردش زیر نوری که از سمت پنجره‌ی اتاق به داخل می‌آمد برق می‌زد، نفسی بیرون داد و گفت:
- خانم «نورمن»، وقتی زیر اون برگه‌ی درخواست رو پر کردین قبول کردین که نباید به روش‌های درمان من اعتراض کنین، یادتون میاد؟
«کایلی» نفسی با حرص بیرون داد که باعث شد چشم غره‌ی مشاور به او شدیدتر شود. وقتی این زن نفرت‌انگیز به جای این‌که اسم کوچکش را صدا بزند، او را خانم نورمن صدا میزد معلوم می‌کرد خبرهای بدی در راه است. این یعنی روابط دوستانه‌ی بین‌شان حتی برای چند دقیقه شکرآب شده و معمولاً وقتی چنین اتفاقی می‌افتاد از کایلی می‌خواست تا جلسه‌ی بعدی جلوتر بیافتد. در چنین موقعی کایلی حاضر بود خودش را زیر آب خفه کند تا زودتر به این جلسه‌های خسته کننده بیاید. چند بار دیگر باید سر جلسه دیر می‌کرد یا حواسش را از صحبت‌ها مشاورش به جایی دیگر می‌داد تا به او ثابت کند دیگر نمی‌تواند به آن‌جا بیاید؟
بعد از مدتی زن جوان تازه به یاد آورد که جواب سوال مشاورش را نداده. دستی در هوا تکان داد و گفت:
- من اصولاً توی همچین جاهایی جزییات رو زیاد مورد توجه قرار نمیدم، اما... .
با چشم غره‌ی دیگری از سمت آن زن میانسال بقیه‌ی حرفش را خورد. عجیب بود،‌ کایلی حتی می‌توانست چشم‌غره‌ی آن زن را در آن تاریکی تشخیص دهد. ظاهراً دیگر باید به آن عادت می‌کرد. حقیقت این بود، خانم «اِوا ریدرس» انسان بدی نبود اما باید بیشتر روی روش‌هایش برای درمان بیماران کار می‌کرد. کایلی سعی کرد دل آن تاریکی به دنبال اشیاء بگردد که قبلاً در آن اتاق دیده بود. میز شیشه‌ای جلوی پایش که به خاطر انعکاس نور بیرون اتاق به خوبی دیده می‌شد. غیر از آن، کمد چوبی بزرگ چسبیده به دیوار را راحت توانست پیدا کن اما شناختن بقیه‌ی چیزها کار سختی بود.
اِوا گفت:
- حواست به من باشه کایلی، سعی کن تمرکز کنی. شاید از خودت بپرسی دلیل این تاریکی برای این جلسه چیه، خواستم پیش خودت این فکر رو نکنی که انگار موقع حرف زدن در مورد اتفاقاتی که دوستشون نداری کسی ببینه حالت چه شکلی میشه، حتی من. خب، برام از خودت بگو، هنوزم کابوس می‌بینی؟
زن جوان شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- آره، تقریباً هر شب، دیگه برام مثل غذا عادت شده، یه غذای خیلی بدمزه. فقط دیگه شدت و زمان اون کابوس‌ها متفاوته وگرنه دیگه هیچ فرقی با هم ندارن.
- می‌تونی برام تعریفشون کنی؟
با پرسیدن چنین سوالی ذهن کایلی چه خواه و چه ناخواه آن کابوس‌ها را خود به خود جلوی چشمانش ظاهر شد، حداقل بخشی از آن را. انگار هروقت حرفش پیش کشیده می‌شد، آن‌ها مانند یک گرداب تمام حواس کایلی را به سمت خود جذب می‌کردند و این خبر بدی برای او بود، چون این موضوع روی عملکردش هم در صحنه‌های حساس تاثیر می‌گذاشت. زن آب دهانش را با صدای بلندی قورت داد. در آن لحظه خوشحال بود که همه‌جا تاریک است و اوا نمی‌تواند چهره‌ی پریشانش را ببیند.
- یه نفر هست، یه نفر که... صورت خشنی داره. سر و صورتش پر از خونه، حتی وقتی هم که نفس می‌کشه از دهنش خون بیرون میاد. چشماش، اون چشمای لعنتی قرمز شده‌ش مثل جهنم‌ان، انگار اون چشم‌ها رو توی گدازه و مواد مذاب قاطی کردن و بعد از کلی حرارت توی حدقه‌های چشم اون یارو جا دادن، انگار... انگار داره خون گریه می‌کنه. وقتی به سمتم می‌خنده به جنازه‌هایی که تا اون‌جا کشته نگاه می‌کنه، نمی‌دونم چرا اما حس می‌کنم می‌خواد بهم بگه از کشتن هیچ کدومشون پشیمون نیست، اون تبرش را به سمتم می‌گیره و بعد... .
 
آخرین ویرایش
مکث کرد چون راه گلویش بسته شده بود. دیگر نمی‌توانست سخن بگوید، دیگر چیزی برای گفتن باقی نمانده بود. کایلی می‌توانست تک‌تک لحظاتی که تبر درون سر و بدنش فرو می‌رفت و بیرون می‌آمد را به یاد بیاورد اما چطور می‌توانست همه‌ی آن‌ها را بر زبان بیاورد؟ چطور می‌توانست مرگش را در آن کابوس توصیف کند؟ حتی نمی‌دانست برای چه دارد می‌میرد. وقتی زیر دست آن قاتل کشته می‌شد، می‌توانست چهره‌ی کسی که او را وارد تمام این ماجرا کرده را هم در میان دیگر جنازه‌ها ببیند، جنازه‌ی یکی کارآگاهان سانفرانسیسکو*.
اوا گفت:
- خیلی‌خب، تا همین‌جا هم خوبه.
او خم شد و کلید چراغ اتاق را بالا زد. نور بلافاصله ظاهر شد و کایلی چشمانش را به خاطر شدت آن روی هم فشرد. مدتی گذشت تا آن‌ها به نور چراغ‌های اتاق عادت کنند.
اوا پاهایش را روی هم انداخت و عینکش را برداشت. آن چهره‌‌ی جدی معروفش را به خود گرفت، همان چهره‌ای که کایلی را وادار می‌کرد هربار پیش او برگردد. مشاور سرش را تکان داد که باعث شد موهای بلوندش از روی شانه‌اش به پایین بریزند. گفت:
- می‌دونی نورمن؟ من بیمارای زیادی داشتم، همه‌شون هم ادعا می‌کردن بدبخت‌ترین انسان روی این سیاه هستن و هیچ‌کس به احساساتشون توجه نمی‌کنه. اونا دوست داشتن در مورد این‌که زندگی چقدر بهشون سخت گرفته همه‌جا جار بزنن اما تو... تو می‌خوای زندگی رو توی خونه‌ی خودش شکست بدی و مشکلت همینه. نمی‌تونی با ریختن همه‌چیز توی خودت این مرحله رو پشت سر بذاری.
لیزا سرش را به چپ و راست تکان داد. این چندمین باری بود که اِوا باز هم از کلمه‌ی «این مرحله» در جلساتش استفاده می‌کرد. شاید خیلی دوست داشت مدام آن کلمه را به زبان بیاورد‌. کایلی لب‌هایش را نازک کرد و گفت:
- بعضی چیزا بهتره همیشه به عنوان یه راز بمونن. یه آدمی که هیچ رازی نداشته باشه از نظر من با یه خوک هیچ فرقی نمی‌کنه؛ اما من هیچ وقت آدمای اطرافم رو به عنوان یه خوک نمی‌بینم. اگه یه نفر یهو پیداش بشه و بگه که من هیچ رازی ندارم... خب این من رو بیشتر در موردش کنجکاو می‌کنه چون مطمئنم اون قطعاً یه رازی داره که دوست نداره هیچ‌کس درموردش خبردار بشه.
- منظورم از بیرون دادن حرف‌های درونت دقیقاً این نبود نورمن. تا وقتی نتونستی با چیزی که هنوز حسرت انجام دادن یا ندادنش رو می‌خوری کنار بیای حتی نمی‌تونی با اعتماد به نفس دست به اسلحه بشی. دست از سرزنش کردن خودت بردار. مرگ «لیزا آدامز» چیزی نبود که تو با اون سن و وضعیتت می‌تونستی تغییرش بدی.
کایلی با اخمی گفت:
- اما من که از لیزا چیزی نگفتم.
- این بار نگفتی اما دفعه‌ی قبلی بیشتر از همه به اون اشاره داشتی. وقتی این دفعه حرفی ازش به میون نیومد، معلوم می‌کنه نه تنها نتونستی با مرگش کنار بیای بلکه بیشتر از قبل این موضوع تو رو اذیت می‌کنه. ملامت کردن خودت در این زمان نه تنها دردی ازت دوا نمی‌کنه، باعث می‌شه اوضاع روانی و جسمیت هم بدتر بشه. کابوس‌هات هم به همون خاطرن، البته حدس می‌زنم. تو درگیر گذشته‌ای هستی که رهایی ازش بعد از این همه سال شاید سخت باشه اما ممکنه. این نصیحت رو از من بشنو نورمن، بیرون بیرون، از زندگی لذت ببر، هنوز فرصت داشتن یه زندگی معمولی رو داری.
کایلی پوزخندی زد و درهم همان حال سعی کرد تا از زیر نگاه‌ها جدی اوا فرار کند. در عوض به آن عروسک پلاستیکی با چشم‌های درشتش روی میز آن طرف اتاق خیره شد. گفت:
- زندگی معمولی؟ فکر کنم همین که زندگی خودم خراب شده بسه، دیگه لازم نیست زندگی کس دیگه‌ای خراب بشه.
- کسی از خراب شدن زندگی حرفی نزد. تو جوونی کایلی، هنوز فرصت داری تا زندگیت رو تغییر بدی. زندگی هرجور که تو بخوای می‌تونه عوض بشه.
او آرام بلند شد و به سمت میز کارش رفت. در بین راه هم عینکش را دوباره به چشم زد و وقتی روی صندلی‌اش می‌نشست و شروع به امضا کردن چند ورقه می‌کرد گفت:
- این جلسه هم تمومه، امیدوارم این زمان‌هایی که میذاری و میای این‌جا واقعاً به دردت بخوره. من به «مورداک» میگم اون‌قدری آماده هستی که تو رو حداقل روی یکی از پرونده‌هایی که تو دستشه در نظر داشته باشه.
کایلی همان‌طور که بلند می‌شد و موهای کوتاهی که روی شانه‌اش ریخته بودند را پس می‌زد تشکری هم کرد. از قضا به هدفش رسیده بود.
- اما؛ باید به بهم قول بدی که تمام تلاشت رو برای رها کردن گذشته‌ت و همین‌طور پیدا کردن یه شریک خوب برای زندگیت بکنی، کسی که بتونه تو این شرایط تو رو درک کنه کمک خیلی خوبیه برات. اگه قصد نکنی به جرم نزدیک شدن بهت بهش دستبند بزنی و بندازیش گوشه‌ی زندان.
کایلی همان‌طور که در اتاق را باز می‌کرد نیشخندی زد و گفت:
- امروز خیلی بامزه شدی.
_________________
*سانفرانسیسکو: پنجمین شهر بزرگ ایالات متحده
 
آخرین ویرایش
او از آن دفتر خاکستری بیرون آمد و در پیاده‌روی شلوغ پا گذاشت. دفتر مشاور اوا درست در وسط شهر بود. ساختمان دو طبقه‌ی کوچک و شیکی که با آجرهای قرمز رنگ چیده شده بود، کایلی هروقت آن را از راه دور می‌دید فکر می‌کرد خانه‌ی یک عجوزه پیر است که برای گول زدن بچه‌های کوچک به آن‌ها شکلات و خوراکی پیشنهاد می‌دهد.
زن از روی پله‌های سنگی باریکی که مستقیم به پیاده‌رو متصل می‌شد خودش را پایین رساند. حین پایین رفتن از پله‌ها به پرچین‌های سیاه و فلزی کنارش هم دستی کشید. آن پرچین‌ها از باغچه‌ی کوچکی که درست روبه‌روی پنجره‌ی دفتر کاری اوا بود محافظت می‌کرد. شاید کایلی هم باید یک چنین کاری با آپارتمان بی‌روحش می‌کرد، این‌طور می‌توانست آن‌جا را قابل تحمل‌تر کند.
زن جوان به انسان‌هایی نگاه کرد که هرکدام به سمت کاری می‌رفتند. از مرد میانسال کیف به دست گرفته تا اسکیت باران خیابانی و پرستاران بچه. بعد از آن آشوب که چند سال پیش در این شهر به راه افتاده بود دیدن یک چنین وضع با ثباتی کمی عجیب بود. آن کشتار خونین را دیگر نمی‌شد از چشم مردم دور نگه داشت و خبرش به سرعت در تمام کشور و همین‌طور کل جهان پخش شد. نیویورک پر شده بود از خبرنگاران کشورهای دیگر. همه می‌خواستند بفهمند که دقیقاً چه اتفاقی افتاده.
کایلی نگاهی به آسمان نیمه ابری بالای سرش کرد و سپس از میان جمعیت گذشت. دست در جیب کت سیاهش کرد و سوییچ ماشینش را بیرون کشید. دکمه غیرفعال کردن دزدگیر را فشرد و ماشین «کیا ایمپورتیج XS» در آن سمت خیابان چشمکی به سمت او زد. زن از خیابان رد و سوار ماشینش شد. این ماشین دسته دوم را با قیمتی کمتر از چهارهزار دلار خریده و از دید خودش سود بزرگی کرده بود.
کایلی در آیینه‌ی ماشین کمی به چهره‌ی خسته و خاکستری رنگش خیره شد. دستی به موهایش کشید و آن‌ها را پشت گوشش انداخت. امروز آخرین روز مرخصی‌اش بود اما ظاهراً قصد تمام شدن نداشت. حتی دلیل این مرخصی را هم نمی‌فهمید. از دید خودش که کارش هیچ ایرادی نداشت پس چرا مورداک به زور این مرخصی چند هفته‌ای را به او تحمیل کرده بود. شاید این موضوع هم قضیه‌ی خاص خودش را پیش مورداک داشت.
حالا کایلی باید با باقی روزش چکار می‌کرد؟ به دیدن دوست‌هایی می‌رفت که هرگز از آن‌ها خوششان نمی‌آمد؟ شاید هم باید به توصیه‌ی اوا عمل می‌کرد. بعد از مدتی، درست در زمانی‌که به اوج تفکر رسیده بود، افسر پلیسی برگه‌ی جریمه را روی کاپوت ماشین کوبید و باعث شد کایلی از جایش بپرد. او همان‌طور که در ماشین را باز می‌کرد و پیاده می‌شد گفت:
- حتماً داری باهام شوخی می‌کنی.
رو به آن افسر پلیس فریاد زد:
- هی یارو، فقط چند ثانیه از وقتم می‌گذره. می‌خواستم راه بیافتم.
افسر پلیس با آن عینک دود و سبیل پرپشتش دستانش را از هم باز کرد که یعنی کاری از دستش بر نمی‌آید.
کایلی لبانش را محکم روی هم فشرد و برگه‌ی جریمه را از روی کاپوت ماشینش برداشت و زیر لب زمزمه کرد:
- باورم نمیشه همچین کاری کردی.
تنش می‌خارید تا نشان پلیسش را بیرون بکشد و نشان آن افسر دهد تا بفهمد با کی طرف است اما وقتی به یاد آورد هنوز در دوران مرخصی اجباری به سر می‌برد، یکی از دشنام‌های زشتی که در لیست کلمات ممنوعه‌اش بود را انتخاب کرد و بر زبان آورد.
دوباره سوار ماشینش شد و سوییچ را در جایش چرخاند. بعد از استارت خوردن و همان صدای قروقر همیشگی، ماشین به راه افتاد.
کایلی از خیابان اصلی شهر گذشت. به ساختمان‌های بلندی نگاه کرد که به سمت آسمان دست دراز کرده بودند و می‌خواستند به آن دست بزنند اما انگار هرچه بالا می‌رفتند تازه متوجه می‌شدند که این کار غیرممکن است. زن در بین راه کنار جاده‌ای خلوت نگه داشت و از مغازه‌ای در همان اطراف هات‌داگی داغ همراه یک نوشابه خرید. کنار جاده‌ی آسفالت که از سمت دیگر به بیراهه‌های نیویورک می‌رسید با کتی سیاه و پیراهنی سفید بر تن کرده نشست و مشغول خوردن شد. به ماشین‌ها و آدم‌هایی که از جلویش می‌گذشتند نگاه می‌کرد، می‌خواست تلاش کند توصیفی ادبی برای خلوت بودن آن‌جا پیدا کند اما چیزی به ذهنش نمی‌رسید، آن‌جا فقط خلوت بود.
 
آخرین ویرایش
شاید به همین خاطر بود که کایلی از بودن در آن‌جا سیر نمی‌شد. چون دوست داشت تنها باشد. نمی‌خواست ببیند که کسی کنارش ایستاده و در مورد مسائل روزمره و موفقیت‌هایش در زندگی با او سخن می‌گوید. از این‌که می‌دید تمام اطرافیانش چنین انسان‌هایی هستند کمی از زندگی ناامید می‌شد. او به دوستی نیاز داشت که روی دیگری از زندگی را تجربه کرده باشد، کسی که آن‌قدر چیزهای عجیب‌وغریب دیده باشد که با شنیدن و دیدن خبرهای قتل نیویورک تعجب نکند. کایلی وقتی دید یک چنین افکاری از سرش می‌گذرد پوزخندی زد. به راستی از چه زمانی یک چنین حسی را درون خودش پرورش داده بود؟ بعد از مرگ لیزا؟ یا شروع شدن کابوس‌هایش؟
زن نفسی کشید و به ساختمان‌های پشت سرش نگاهی کرد. آن‌ها که دو یا سه طبقه بیشتر نداشتند با آن پنجره‌های مستطیل شکل‌شان مانند آدمک‌های چوبی بودند که از بالا او را زیر نظر داشتند.
نورمن بعد از زدن آخرین لقمه، با دهان پر بلند شد و کاغذ خالی هات‌داگ و قوطی نوشابه‌اش را درون سطل آشغال زنگ زده‌ی کنارش انداخت. دوباره سوار ماشینش شد و به راه افتاد. به حوالی شهر، جایی که انگار زندگی جدید و متفاوتی از داخل شهر جریان داشت رفت. برای این‌که متوجه‌ی این جریان نرم و روان شود، سرعت ماشینش را کم‌تر کرد. او به بچه‌های کوچکی که پیاده‌روی تنگ فوتبال بازی می‌کردند نگریست که صدای خنده‌شان تمام محله را پر کرده بود. همسایه‌ها در خانه‌ای جمع شده و کنار درست کردن تاس کباب با هم حرف می‌زدند. کلاغ‌هایی در نزدیکی سطل آشغال بزرگی که به تیر برقی چسبیده در حال دعوا بر سر اندکی غذای سالم بودند‌.
کایلی ماشین را وارد کوچه‌ای کرد که از سمت راست به زمین بیسبال خاکی می‌رسید و در سمت چپ همان خانه‌ها و ساختمان‌ها به ترتیب چیده شده بودند. کوچه خالی‌تر از آن بود که بشود حتی یک انسان پیدا کرد اما حتی در خالی‌ترین کوچه‌های نیویورک هم باید انتظار هرکس و یا هرچیزی را کشید.
زن ماشین را کنار درختی که برگ‌هایش ریخته و خشکیده بود پارک کرد. وقتی از ماشین پیاده می‌شد کتش را در آورد و روی صندلی کنار انداخت‌. آستین‌های پیراهن سفیدش را کمی بالا زد و همان‌طور که به ماشین تکیه می‌داد موهایش را با کشی پشت سرش بست. نگاهی به مدرسه‌ی کوچکی که اسم «ریچارد براندون موریس»* رویش نوشته شده بود کرد. آن مدرسه که درست آن طرف خیابان قرار داشت شباهت زیادی به جایی که او درس می‌خواند داشت. همان‌طور که خودش را از بدنه‌ی ماشین جدا می‌کرد به سمت آن مدرسه رفت. از در ورودی‌اش گذشت و حیاط کوچک آن مدرسه را از نظر گذراند. آن ساختمان آجری با این‌که دو طبقه بیشتر نداشت اما به نظر بیشتر از آن‌چه که هست درون خود انسان جای داده.
زن جوان از دفتر مدیریت پرسید که آیا آن شخصی که دنبالش است برگشته یا نه و آن‌ها هم به همراه تایید شماره‌ی کلاس او را گفتند. کایلی همان‌طور که از سالن کوچکی می‌گذشت به نقاشی‌های بچه‌ها روی دیوار و همین‌طور عکس کسانی که در این مدرسه برای خود اسم و رسمی درست کرده بودند خیره شد. یکی از آن‌ها حاوی پیروزی تیم فوتبال بود که تمام افراد درون تصویر با خوشحالی فریاد می‌کشیدند. کایلی ناخودآگاه لبخندی زد. نمی‌دانست چرا، شاید به این خاطر که یک چنین چیزهایی مانند یک خاطره در گوشه گوشه‌ی مغزش وجود داشت. او راهش را ادامه داد، از طریق راهرویی طولانی خودش را به آخر سالن رساند و کلاس مد نظرش را درست کنار راه‌پله یافت. در کلاس باز بود و صدای پسران و دخترانی که همراه معلمشان شعر می‌خواندند در سالن طنین می‌انداخت. زن دست به سینه شد و به چهارچوب در کلاس تکیه داد. آن کلاس کوچک با میز و نیمکت‌هایی در حدود بیست یا بیشتر، بچه‌هایی نزدیک سیزده تا پانزده ساله را درون خود جای داده بود.
زن میانسالی با ژاکت گل‌گلی و دامنی زیبا به همراه کتابی در دستش در میان نیمکت‌ها راه می‌رفت. با صدای زیبایش شعر می‌خواند و بقیه‌ی بچه‌های اطرافش هم همراه و نجواکنان شعر را زمزمه می‌کردند.
_________________
*ریچارد براندون موریس: یک تاریخ‌نگار آمریکایی
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
زمانی کایلی هم مانند یکی از آن بچه‌ها در چنین جایی درس می‌خواند. مرور دوباره‌ی آن خاطرات با دیدن یک چنین کلاسی کار چندان سختی نبود. تنها باید آن شعر، صدای زیبای معلم و نجوای بچه‌ها را دوباره تصور می‌کرد.
معلم کلاس وقتی برگشت تا مسیر آمده را برگردد، چشمش به آن زن جوانی که در چهارچوب در ایستاده افتاد و ناخودآگاه لبخندی زد. گویا او هم یک زنده شدن خاطرات در ذهنش داشته.
چند دقیقه‌ بعد از تمام شدن کلاس، آن‌ها به رستوران نزدیکی در همان اطراف رفتند. رستوران بزرگ و با صفایی بود، هرچند برخلاف بزرگی‌اش مشتریان کمی داشت. به خاطر تغییر هوای ناگهانی و ابری، لامپ‌های سفید و پرقدرت آویزان شده از سقف روشن شده بودند و نور را به طور مساوی در تمام نقاط آن‌جا پخش می‌کردند. پیشخوان طویلی در از قسمت ورودی کشیده و تا آخر رستوران ادامه یافته و حدود دوازده یا سیزده صندلی را پشت خود جای داده بود. منظره‌ای که روبه‌روی پیشخوان قرار داشت به پنجره‌ای ختم می‌شد که تقریباً نصفی از رستوران را در برگرفته و با گلدان‌های کوچک و بزرگ تزیین شده بود. پیشخدمت آن‌جا دو فنجان قهوه برای آن دو زن آورد. کایلی همان‌طور که قوطی شیر را از آن سمت میز برمی‌داشت گفت:
- نمی‌دونستم از سفر برگشتی، چرا بهم زنگ نزدی بیام دیدنت؟
زن میانسال در حال ریختن شکر در قهوه‌اش لبخندی زد و گفت:
- نمی‌خواستم تو زحمت بیافتی، ناسلامتی حالا دیگه یه پلیسی، نباید همین‌طوری و هر وقت که می‌خوای وقت برای خودت بذاری.
کایلی با لحن و چشمانی جدی گفت:
- من الان تو مرخصی‌ام «ماریا». فکر کردم این رو اون موقعی که تو مسافرت بودی بهت گفته بودم.
ماریا خنده‌ای کرد. این زن به نوعی مادرخوانده‌ی کایلی به حساب می‌آمد. از بچگی از او مراقبت کرده و تا سن پانزده سالگی کنارش بوده؛ اما بعد به خاطر مسائلی مجبور شد که کایلی را ترک کند. حقیقت این بود که کایلی حدود دو سال پیش او را در این شهر، آن هم به طور اتفاقی بر سر یکی از پرونده‌هایش دیده بود. اگر اعتقادات نورمن کمی قوی‌تر بود حتماً می‌گفت که دست سرنوشت دوباره این مادر و دختر را به هم رسانده؛ اما حیف، اعتقادات او به حدی نبود که به هیچ یک از این چیزها باور داشته باشد. شاید روزی به کلیسا می‌رفت و به درگاه خدا و جلوی یک کشیش به گناهانش اعتراف می‌کرد اما در دلش می‌دانست که نمی‌تواند به آن‌ها باور واقعی داشته باشد.
کایلی سری تکان داد تا یک چنین افکاری از سرش بیرون بروند. در عوض پرسید:
- خب، سفرت چطور بود؟ بچه‌های «نِوادا» به شیطونی و دردسازی بچه‌های نیویورک هستن یا نه؟
زن میانسال لبخند دلنشینی زد. لبخندهایش بعد از این همه سال، با این‌که تنها صورتش کمی چروکیده شده اما هنوز هم زیبا بودند. او مقداری از قهوه‌اش را خورد و گفت:
- نه اون‌قدر، اونا... اونا بیشتر ساکت و آروم بودن. سرشون تو کار خودشون بود. یه پسری بود به اسم «آرون»، همیشه بعد از مدرسه می‌اومد به خونم تا ویولون یاد بگیره. پول نداشت تا بتونه ویولون بخره و پدر و مادرش هم براش نمی‌خریدن برای همین خودم براش یکی خریدم،‌ می‌دونی؟ دوست دارم به یکی یه چیزی یاد بدم که تا آخر زندگیش اون رو بلد باشه. اون با علاقه می‌اومد یا ویولون رو یاد بگیره، باید روزای آخر ویولون زدنش رو می‌دیدی، خیلی شبیه تو بود.
کایلی پوزخندی زد. ماریا آهی کشید و در همان حال ادامه داد:
- فرق بچه‌های اون‌جا با نیویورک، بیشتر به این بود که انگار اونا یه ترسی درونشون داشتن، یه ترس درمان نشدنی، حتی وقتی باهاشون حرف می‌زدم به چشمام نگاه نمی‌کردن. وقتی شب می‌شد همه درهای خونشون رو قفل می‌کردن و حتی چند نفر هم پنجره‌هاشون رو با چوب می‌بستن. تا حالا اون‌جا رفتی کایلی؟ نوادا منظورمه.
زن سری به نشانه‌ی تایید تکان داد و گفت:
- نه هنوزم نتونستم برم. اون‌جا واقعاً یه همچین اوضاعیه؟ معلوم میشه هنوزم اثرات اتفاقات چند سال پیش توی اون شهر جا خوش کرده. از آب و هوای اون شهر بگو، همون جوری که میگن خاکیه و پر از معدن یا... چه می‌دونم دزد زیاد داره؟
- نه زیاد، اون‌قدری که میگن بدون گل‌وگیاه هم نیست، اون‌جا توی این موقع از سال یه خرده سرد میشه. تنها چیزی که به نظرم عجیب می‌اومد، غیر از بچه‌ها و رفتار عجیب اهالی شهر، توی اون دو سه ماهی که اون‌جا بودم مردم زیاد داستان‌سرایی می‌کردن.
کایلی با اخم پرسید:
- داستان‌سرایی می‌کردن؟ در مورد چی؟
ماریا با سکوت و آن حرکت چشم‌هایش، بیشتر کایلی را مشتاق کرد تا دنباله‌ی این موضوع را بگیرد. ماریا با شک و تردید لب از هم گشود و گفت:
- اونا... اونا می‌گفتن که یه شیطان تو شهرشون هست،‌ چون گوسفندای یه مزرعه‌دار یه شبه سلاخی شده بود. بعضیا می‌گفتن کار گرگه اما جای اون پنجه‌ها باید کار یه چیزی بزرگ‌تر از یه گرگ بوده باشه. همین‌طور یه روز یه عالمه پرنده و حیوون مرده نزدیک خونه‌ی شهردار پیدا شد. ناپدید شدن آدما هم جای خود داشت اما بعد از یه دوره‌ای همه‌ی این چیزا تموم شد. بدون هیچ دلیل خاصی، انگار... .
دستش را مشت و در هوا باز کرد و در همان حال صدای پوفی از دهانش در آورد. ادامه داد:
- انگار اصلاً یه چنین چیزایی اتفاق نیافتادن. شاید خنده‌داره که بگم بعد از اون دوره بچه‌های شهر همشون می‌گفتن یه قهرمان تو شهره.
 
آخرین ویرایش
ماریا پوزخندی زد. انگار همین که این حرف‌ها از دهانش خارج می‌شد هم برایش خنده‌دار بود. او آخرین قلپ از قهوه‌اش را خورد اما متوجه نشد کایلی از میان حرف‌های او به زمین خیره مانده بود.
کارآگاه در ذهنش صحنه‌هایی که لیزا از اتفاقات چند سال پیش تعریف کرده را به سرعت مرور کرد. او یک‌بار گفت در جنگ با آن موجودات تک‌چشم، درست در زمانی‌که نزدیک بود کشته شوند، سروکله‌ی عده‌ای پیدا شدند که به سرعت باد تمام آن‌ها را از دم تیغ گذراندند. چنین تشابهی می‌توانست تصادفی بوده باشد؟ از دورانی تاریکی که کایلی در زندگی‌اش گذرانده، تنها چیزی که به خوبی می‌توانست به یاد بیاورد این بود که هیچ چیزی نمی‌تواند کاملاً تصادفی بوده باشد. ماریا وقتی دید که دختر خوانده‌اش این‌طور در افکار خود غرق شده پرسید:
- هی دختر، به چی فکر می‌کنی؟
کایلی چشم از زمین گرفت و تندوتند دستانش را در هوا تکان داد. گفت:
- هیچی هیچی، فقط... تو به این چیزا باور داری؟ قهرمان؟ شیطان؟
ماریا با اندکی تفکر پاسخ داد:
- تا چند سال پیش نه، البته این واژه‌ها کاملاً نسبی هستن. برای یه رهبر گروه شورشی که مردم رو قتل عام می‌کنه، واژه‌ی قهرمان از طرف پیروانش بهش نسبت داده میشه اما از سمت دولت و یا مردمِ مخالفِ عقیده‌ی اون ممکنه حتی بهش شیطان هم بگن. حقیقتش، اگه اون موجودات عجیب‌وغریب چند سال پیش ظاهر و این‌طوری غیب نمی‌شدن، حتماً با خودم فکر می‌گفتم یه همچین خرافاتی رو فقط یه بچه باور می‌کنه اما حالا با یه همچین وضعی، حتی باور نکردن بعضی چیزا هم به ضررت تموم میشه.
کایلی آرام سری تکان داد. حق با ماریا بود. حالا انسان‌ها طوری زندگی می‌کردند انگار هر لحظه امکان ظهور آن شیاطین پلید وجود دارد، شاید در ظاهر چیزی را نشان نمی‌دادند اما در باطن مراقب بودند. از آن سال به بعد، تعداد پایگاه‌های امنیتی، ماموران و افراد آموزش دیده و همین‌طور تعداد زیرزمین‌ها و تونل‌های متصل به هم در شهر بیشتر شده بود. بشریت بیدار شده و هیچ جوره نمی‌شد به حال قبل برگشت. شاید فقط زمان باید این موضوع را حل می‌کرد. ماریا گفت:
- یادت میاد وقتی خیلی کوچیک بودی ازم می‌خواستی برات داستان‌های ترسناک که پر از هیولا بودن رو تعریف کنم؟
کایلی لبخندی زد. نمی‌شد گفت که همه‌ی آن‌ها را به یاد دارد اما صحنه‌هایی از نشستن روی بغل ماریا در حالی‌که او داستان تعریف می‌کرد، مانند روحی نامرئی که جایش در قلب او حس می‌شود وجود داشت. ماریا ادامه داد:
- یه بار یکی از دوستات اومد و برات داستان یه پری و شاهزاده رو تعریف کرد. تو اولش فکر می‌کردی که خوشت میاد اما وقتی دیدی که این داستان نمی‌تونه شور و هیجانت رو برانگیخته کنه شروع به تعریف داستان خودت کردی، همون داستان هیولای شکم‌پاره و تیکه‌های بدنی که به خودش دوخته بود. هنوز یادم نمیره، اون بچه تا یه هفته بعد از شنیدن اون داستان کابوس می‌دید.
کایلی خنده‌ای کرد. گفت:
- این یکی رو دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم فراموش کنم.
آن دو تا نزدیکی غروب در همان رستوران ماندند و ماریا گفت که باید سری به خانه بزند. از کایلی خداحافظی کرد و رفت تا به کارهایش برسد. کایلی هم می‌خواست برود اما متوجه شد که کاری برای انجام دادن ندارد. این‌طور زندگی کردن هرچند موقت بود اما باعث القای حس بی‌خاصیت بودن به او می‌شد؛ مزخرف‌ترین حس دنیا.
خود کایلی هم بعد از مدتی از رستوران بیرون رفت و باری دیگر سوار ماشینش شد. به نظر چرخ زدن در شهر برای گذران وقت تنها گزینه‌ی ممکن بود. او به شهربازی بزرگی رفت و همان‌طور که چیپس می‌خورد سوار چرخ و فلک شد‌ خواست سوار ترن هوایی هم شود اما وقتی جمعیت شلوغ آن‌جا را دید تصمیم گرفت که برگردد.
باقی وقتش را در یک کلوپ شبانه و نوشیدن شیشه‌ای نوشیدنی کرد و سپس نصفه شده با چشمانی خواب‌آلود به آپارتمانش برگشت. آپارتمان کوچک و ساده‌ی خانم نورمن. این لقبی بود که به خانه‌اش داده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
درِ ورودی آپارتمان، آهنی مستطیل شکل زنگ زده‌ای بود که بیشتر اوقات خود را حتی بر روی صاحبانش باز نمی‌کرد مگر با زور. کایلی کلید را در جایش چرخاند اما وقتی دید که صدای باز شدنش را نمی‌شنود، لبانش را روی هم فشرد و شانه‌اش را به آن در آهنی کوبید. چند باری سعی کرد تا بالاخره موفق شد از آزمون اول برای ورود به خانه‌اش بگذرد. بعد از آن نوبت به راهرویی رسید که بوی عسل گندیده از دیوارهای تزیین شده با کاغذ دیواری‌هایی با طرح سگ و گربه می‌بارید. چراغ نفتی کوچکی که نورش تنها فضای زیرش را روشن می‌کرد در میان راهرو از سقف آویزان بود. کایلی همیشه وقتی می‌خواست از این قسمت بگذرد باید بینی‌اش را با آستین می‌پوشاند تا مبادا در میانه‌ی راه بیهوش شود. حتی با این‌که چند بار این مسئله را به صاحب خانه‌اش اطلاع داده اما باز هم معلوم شد او قطره‌ای احترام برای نظر کایلی قائل نیست.
آزمون بعدی، پله‌های قژوقژ کننده‌ای بود که با نور ضعیف و سوسوزننده‌‌ی چراغ‌های چسبیده به دیوار‌ه‌ی کنارش به زور روشن مانده بود. یکی از آن چراغ‌ها به قدری پوسیده بود که انگار در همان لحظه می‌خواست خودش را از دیوار جدا کند و روی زمین بیافتد.
کایلی روی اولین پله قدم گذاشت و باعث شد صدای چوب زیر پایش مانند انسانی که زیر شکنجه قرار می‌گیرد فریادی قژوقژ کننده بکشد. با قدم گذاشتن روی پله‌های بعدی و بالا رفتن این صدای ناله شدیدتر و بلند می‌شد. بعد از پله‌ها، کایلی در طبقه‌ی اول توقف کرد. به سمت پنجره‌ی باز شده به طرف خیابان رفت و از آن‌جا نگاهی به آسمان شب، کوچه‌ای تاریک و چند نفر که در گوشه‌ای سیگار می‌کشیدند کرد. حتی هوای بیرون ساختمان هم بوی فاضلاب و آت‌وآشغال‌های کوچه‌ی کنارش را می‌داد.
زن نفسی بیرون داد و به سمت در اتاقش چرخید. خستگی به صورت هاله‌ای خواب آلود دورش را گرفته و چشمانش را تا نیمه باز نگه داشته بود. همین هم باعث می‌شد تا نتواند جلوی راهش را درست ببیند چه برسد به این‌که کلید در خانه را در جیبش پیدا کند. در هر طبقه از آن ساختمان تنها و تنها دو اتاق وجود داشت که هردوی آن‌ها هم درست روبه‌روی هم، در آن راهروی نسبتاً تنگ قرار داشتند. تنها تفاوتی که اتاق کایلی با اتاق روبه‌رویی‌اش داشت درش بود. در چوبی، سفید و از رنگ و رو رفته‌‌ی اتاق زن، خراب و قدیمی بود در حالی‌که در اتاق روبه‌رویی‌اش نو و تمیز و همین‌طور به رنگ آبی روشن بود. شاید اشتباه خودش بود که به جای گرمای اضافی اتاقش، در نو را انتخاب نکرده بود. کایلی شروع به گشتن کلید در اتاقش کرد و در عین حال در تلاش بود تا حواسش را جمع نگه دارد. به نظر بیشتر از حد معمول، آن شب خورده و نوشیده بود.
در همان حال که تمام کلیدهایش را در کف دست ریخته و در حال پیدا کردن کلید در اتاقش بود، دید که همسایه‌ی روبه‌رویی‌اش از پله‌ها بالا آمده و در راهروی تنگ قدم گذاشته بود. همسایه‌اش مردی جوان و مسلمان به نام «علی» بود که تازه به نیویورک آمده بود. علی مردی لاغر با صورتی پرریش و موهای سیاه بود. پلک راستش همیشه می‌پرید و به نظر شبیه یک مشکل خانوادگی می‌رسید. کایلی و علی، علی‌رغم این‌که همسایه بودند اما با هم زیاد سخن نمی‌گفتند و بیشتر اوقات هم که حرف می‌زدند علی بحث را راه می‌انداخت. به همین خاطر بود که کایلی چیز زیادی در مورد او نمی‌دانست.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا