متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیله شیدایی | نرگس معصومی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ālbā
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 1,810
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
پیله شیدایی
نام نویسنده:
نرگس معصومی
ژانر رمان:
درام، عاشقانه
کد رمان: 4791
ناظر: Mobina.yahyazade Mobina.yahyazade


خلاصه:
تلخی گذشته به سان زخمی‌ست از شراری کهنه
که هیچگاه زدوده نمی‌شود؛ زخمی که سال‌ها پیش سرنوشت و شاید محبوب و قهرمان زندگیش بر تن او زد هنوز هم مانند زخم تازه‌ای می‌سوزد. هستند انسان‌های بسیاری که به یقین درد او را حس کردند ولی اندک‌اند که با این شدت و افزون درد را درک کرده باشند. شاید کسی بتواند افسار از این سوز چموش برُباید؛ اما باید بداند که پیش از او باید مقابل کینه و بدگمانی خود بایستد.
منجی نجات دهنده آرام می‌کند همگان را چون جنس لطیف تعشق را داراست... .
«ای زندگان و مردگان آگاه باشید، گذشته هیچ گاه نمی‌میرد؛ اما زنده هم نیست»

 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ālbā

Mers~

پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
سطح
35
 
ارسالی‌ها
2,692
پسندها
34,732
امتیازها
66,873
مدال‌ها
37
سن
18
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123807_458.jpg
"به نام داعیه سرمتن‌ها"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،


خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید....​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Mers~

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #3
فصل اول: تلما
باز هم صدای جیرجیر در چوبی و هجوم هیاهو، هیچ‌گاه از هیجان آن‌ها کاسته نمی‌شد؛ هر بار، که دو نوبت در هفته بود به اینجا می‌آمدند و همین‌گونه به طرف کتاب‌ها حمله‌ور می‌شدند، معلم‌شان که مردی جوان اما تکیده روی بود سعی در به حداقل رساندن آن هجم از صداهای دورگه تازه به بلوغ رسیده را داشت.
در تلاش برای جمع‌آوری تمام حواسم بر روی کتاب مقابلم بودم اما تا کمی انباشته می‌شد صدای یکی از آن‌ها که دوستش را صدا می‌زد و قصد نشان دادن کتابی نو را داشت تمامش را متلاشی می‌کرد.
با چهره‌ای که انگار در مشکلی عظیم و طاقت‌فرسا دست و پا می‌زنم به آن جمعیت خیره شدم تا این بار زودتر از ساعت موعود از اینجا خارج شوند.
آقای واتسون که متوجه کلافگی‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #4
دفتر مقابلم را برداشتم و با گذاشتن انگشت شصتم میان برگه‌هایش دو طرف جلدش را از هم فاصله دادم؛ با کف دست بر روی کاغذ کاهی زرد رنگ کشیدم، این نوع جنس همیشه آرامم می‌کرد.
خودکار را برداشتم و آهسته...
- خانم ببخشید.
خودکار را در مشت فشردم و بازدمم را به شدت بیرون فرستادم؛ سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از آن حرص و عصبانیت مشخص بود نگاهش کردم.
- مث...مثل اینکه مزاحم شدم؛ اما برای دفعه بعدی که کتاب جنایی می‌یارید حتما؟
با همان حالت سرم را تکان دادم که دستپاچه تشکری کرد و به طرف معلم‌‌اشان رفت، خوب بود که گفته بودم بار بعد موجود خواهد بود. همهمه‌ها داشت کم و کم‌تر می‌شد تا هنگامی که در چوبی بسته و کتابخانه مثل قبل سکوت مطلق خود را به دست آورد.
- تلما.
با شنیدن نامم به طرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #5
این‌گونه دیدار قلبم را مچاله می‌کند، گاهی آن‌قدر فشرده می‌شود که احساس می‌کنم قلبی از جنس کاغذ سرخ در بدن دارم.
شاید اگر گذشته کمی لطافت‌اش را در اختیارم می‌گذاشت چنین دیداری به هیچ عنوان رخ نمی‌داد.
هم‌زمان با پیدا شدنم در کناره خیابان، اتوبوس هم چند قدمی آن‌طرف‌تر به سمت غرب ترمزش کار کرد و در نهایت توقف آرامی داشت.
مسافرها یک به یک داخل شدند؛ ابتدا پیرزنی که عصایش را تکیه‌گاه کمر خمیده‌اش قرار داده بود و بعد پسری جوان که به سبب موسیقی که توسط هدفون به گوشش می‌رسید سر تکان می‌داد و آدامسی را در دهان له می‌کرد و در آخر یکی مانده به من مردی کت و شلواری که به نظر کمی هم برایش آزاد بود قدم بر روی اولین پله اتوبوس گذاشت، به سرعت قدم‌هایم افزودم و بالأخره نوبت کفش‌های اسپرت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #6
تنهایی در این شهر شلوغ! چه سرنوشت عادلانه‌ایی، چه اندوه ظالمانه‌ایی! اشک‌هایم به رسم همیشه صورتم را نوازش می‌کنند، دستی بر رویشان می‌کشم و زمزمه می‌کنم؛ چه جوانی مضحکانه‌ایی!
از جا برمی‌خیزم و از کنار آن خنده‌های بی‌درد می‌گذرم، قدم اول و اما قدم دوم با توقف ناگهانی اتوبوس تعادلم همانند دل بی‌نوایم می‌شکند؛ و حال این منم که زانوانم خاک کف اتوبوس را از آن خود کرده است.
دستم را آرام بالا می‌آورم و با گرفتن پشتی صندلی خود را سرپا می‌کنم؛ هنوز هم صدای آن خنده‌ها، اما این‌بار بوی تمسخر می‌دهد. تمسخر منی که حال از بیرون هم شکستم.
بی‌آنکه برگردم و دادی سرشان بکشم پله‌های اتوبوس را طی می‌کنم و هوای آزاد را همانند اسیران چندساله می‌بلعم.
هوای مطبوع تابستان باعث کاهش التهاب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #7
از جا برخاستم و صورت خیس شده از اشک‌هایم را با آستین‌های لباسم خشک کردم. با نگاه به قبرش لبخندی می‌زنم و آه عمیقی را همچون آبی، بر روی آتش دلم می‌ریزم. تا دیدار بعدی خداحافظ.
تا ورودی قبرستان می‌دوم؛ انگار که حیوانی وحشی قصد دریدن پوست و گوشتم را دارد.
به اولش که رسیدم فوراً کمرم خمیده شد و دستان و زانوان‌ام به همدیگر نزدیک شدند؛ نفس‌هایم به یکدیگر مهلت نمی‌دادند و خودشان را از قفس شش‌هایم رها می‌کردند.
هنوز هم نتوانستم خود را درک کنم که چرا هر بار وقت برگشت این‌طور وحشت‌زده می‌دوم! کمی که حرکات قفسه ‌سینه‌ام آرام‌تر شد کمر صاف کردم و به دنبال تاکسی، در خیابان چشم چرخاندم.
طاقت حرکت آهسته لاستیک‌های اتوبوس را نداشتم؛ و مشکلی نداشت برای یک‌بار هم که شده پول بیش‌تری صرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #8
خانه‌ها همانند کوچه کتاب‌خانه کوچک بودند؛ تنها تفاوتش شاید آرامش و عشق باشد. خورشید که غروب می‌کند صدای جنگ و ناسزا از یک خانه و صدای مهمانی‌شبانه همراه با قهقه‌های سرخوش از یکی دیگر شنیده می‌شد.
کسی اعتراضی نداشت؛ در واقعیت جرئت مقابله با افرادی خشن و همیشه غرق در کثیفی را نداشتند.
مقابل در خانه بودم؛ کلید زنگ‌زده‌ام را از جیبم بیرون می‌کشم و با کمی اصطکاک وارد قفل می‌کنم. چرخاندن کلید همراه می‌شود با صدای شکستن از خانه سمت راست، قلبم کمی سریع‌تر از حد معمول می‌کوبد و کف دستانم سرد می‌شود.
نفس عمیقی ‌می‌کشم و لعنتی نثار صاحب‌خانه و اعصاب همیشه داغانش می‌کنم.
با چرخش آخر کلید، در را به طرف داخل هل می‌دهم و کلید را به شدت از قفل درمی‌آورم.
با وارد شدن به خانه متوجه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #9
دیگر سخنی نگفت؛ مانند همیشه سکوت کرد. شاید می‌دانست باید از ابراز محبت من ناامید شود.
در یخچال را باز کردم و پارچ آب که به اندازه یک لیوان تهی بود را از میان داشته‌های اندک یخچال برداشتم. لیوان شیشه‌ای را مقابلش گرفتم و به اندازه یک لیوان دیگر از آن خالی شد.
با فرو دادن آب بغض مهار شده‌ چند ثانیه پیش گلویم را رها کرد و ناجی نفس‌های جامانده در شش‌هایم شد.
راه آمده را به طرف تنها اتاق این خانه بازگشتم؛ هنگامی که از کنارش رد می‌شدم قطرات اشکی دیدم که به آرامی بر روی گونه و ته‌ریش سفیدش می‌لغزیدند. این صحنه را بارها در این چهارسال دیده بودم اما ذره‌ایی قلبم مغلوب و مچاله نشده بود.
با باز کردن در اتاق، اولین و بهترین چهره از علت قرارم پیدا شد؛ گاهی دیدن آن لبخند زیبا بر روی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #10
بازدمش را به شدت رها کرد و مانند هر زمانی که خلوتی با من نصیبش می‌شد سعی کرد تصمیم چهارساله‌‌‌‌‌‌ مرا همچون حصاری بشکافد.
- این همه سال عذاب که بی‌رحمانه نصیب تو و اون شد دیگه باید به پایان برسه.
دستم بر روی لباسی که نصف آن را از کشو خارج کرده بودم بی‌هیچ حرکتی متوقف شد. گرمای متعادل بدنم به یکباره اوج گرفت و باعث شد چشمان‌ام بیش از حد معمول باز شوند. لباس را رها کردم و نگاهم را به پشت و بر روی مایک چرخاندم؛ و با صدایی کنترل شده از خشم و آتش درون که لرزش صدا را نثارم کرده بود پاسخ دادم.
- عذاب بی‌رحمانه؟! نصیب اون! چه حرف مسخره‌ایی.
خنده‌ایی ناباورانه و ناشی از حرص تحویلش دادم و باز ادامه دادم.
- من معتقدم که هنوز هم پدر ذره‌ایی تاوان پس نداده، حتی ذره‌ایی!
چشمانش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا