متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان پیله شیدایی | نرگس معصومی کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Ālbā
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 17
  • بازدیدها 1,810
  • کاربران تگ شده هیچ
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #11
سلام به همراهان رمان پیله شیدایی. که وقتشه بعد از چند ماه ادامه پیدا کنه، امیدوارم مثل اول همونطور به من انرژی بدید.

شروع جدید یک داستان از زندگی به طور کاملاً متفاوت می‌تواند کمی وقت‌گیر و شاید آزاردهنده باشد؛ اما شما اختیاری برای متوقف کردن این تغییر ندارید. چون سرنوشت لجوجانه راه خود را در پیش می‌گیرد.
با شنیدن سروصدایی که در این هنگام از صبح بعید بود سرم را بالا می‌آورم. آقای واتسون و چندی مرد با لباس‌هایی خاکی!
ابتدایی‌ترین سئوالی که به ذهنم می‌رسد این است که، برای چه کتاب‌ها در کارتن هستند و توسط آن مردان خاکی بیرون گذاشته می‌شوند؟!
و شاید با پرسیدن سئوال بعدی از خودم می‌توانم بفهمم چه خبر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #12
- اما شما که عاشق اینجا بودید!
نگاهش را از چشمانم گرفت و به میز قدیمی خود دوخت.
- درسته؛ اما می‌تونم مرکز شهر کتابخونه داشته باشم و خب، درآمد بهتری هم داره.
پول! همان چیزی که اصالت و مروت و رحم را همچون حیوانی گرسنه می‌بلعد. چرا هر زمان باید پول عامل تغییر زندگی و سردرگمی‌ام باشد.
- تلما دخترم خوبی؟
نفس عمیقی می‌کشم تا بغض، حداقل این زمان رهایم کند.
- بله، ممنون. خودم تا آخر متوجه شدم. من دیگه قرار نیست برای شما کار کنم درسته؟
تکیه‌اش را به صندلی‌اش می‌دهد.
- متأسفانه باید بگم آره. ولی اگه بخوای می‌تونی با من به اونجا بیای!
و با خنده‌ای که انگار توانسته بود من را راضی کند خیره‌ام شد. از جا برخاستم و با لبخندی که به طرف راست کج شده بود پاسخ دادم.
- نه ممنون. یک چیز رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #13
مایک با سرعت می‌دوید و من هم مجبور به کار کشیدن بیش‌تر از پاهایم بودم. بادی که با شدت به زیر خرمن موهایم می‌زد باعث می‌شد بفهمم که موضوع مهمی در حال رخ دادن است.
بالأخره اول کوچه مایک ایستاد، به واسطه توقف ناگهانیم کمی از موهایم در صورتم پخش و پلا شد. دستم را از قفل دست مایک خارج کردم و آنها را همچون مزاحمی از مقابل چشمانم کنار زدم.
سفیدی اورژانس میان انبوه همسایگان اولین چیزی بود که چشمم را گرفت.
آرام آرام، قدم به قدم جلو رفتم و دهانم همانند ماهی در جستجوی آب باز مانده بود و راهی شده بود برای دم و بازدم‌های عمیقم.
دستم را به دیوار رساندم و آهسته همان‌جا نشستم؛ اما هنوز هم نگاه نگرانم خیره به روبه‌رو بود.
مایک خودش را با چند گام بلند به من رساند و کنارم زانو زد.
- حالت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #14
فصل دوم: انفجار
خط‌هایی درهم و برهم بر روی کاغذ سفید، معنایی ندارند؛ اما کمک می‌کنند ذهن شلوغم کمی خلوت شود.
هنگامی که تمام صفحه را سیاه کردم، مداد را بر روی میز پرت کردم که آرام به طرف انتهای میز رفت و بالأخره به پایین سقوط کرد.
تکیه‌ام را از پشتی صندلی جدا می‌کنم و سرم را بر روی میز قرار می‌دهم.
صدای در اتاق آرامشم را برهم می‌زند و عاملی می‌شود برای گره خوردن ابروهایم با هم.
- بیا تو.
صدای باز شدن در؛ و مانند همیشه صدای بم توماس.
- سلام آقا.
سرم را بالا می‌آورم و بدون راست کردن کمرم خیره‌اش می‌شوم.
- چیه توماس؟! نکنه باز هم پدر صدام زده و احتمالاً هم می‌خواد بگه برم سری به شرکت بزنم.
توماس لبانش را برهم فشرد تا مانع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #15
راهروی طولانی طبقه بالا را اگر می‌دیدید؛ احتمالاً شما را به یاد موزه‌ای قدیمی می‌انداخت؛ همین موضوع مایه آبروریزی من به دفعات زیاد شده بود.
دوستانم هر وقت که به دیدنم می‌آمدند به طور کنایه آمیز صحبت می‌کردند؛ از جمله حرف‌های مسخره‌اشان این بود که:
«توسط ارواح مورد آزار و اذیت قرار نمی‌گیری؟! یا مثلا توسط روح زن رنج دیده‌ای مورد تهدید قرار بگیری! »
به حساب خودشان این‌ها همه شوخی بود؛ اما همین حرف‌ها باعث می‌شد بیش‌تر ترغیب شوم که به پدر خواهش کنم بابت داشتن خانه‌ای جدا.
به دیوار نگاهی می‌اندازم که سرشار از تابلوهای قدیمی اجدادمان است؛ هر کدامشان با تکبر به روبرو نگاه می‌کنند.
چشمانم را در کاسه می‌چرخانم و سری از روی این همه غرور تکان می‌دهم.
در انتهای راهرو و مقابل در قهوه‌ای رنگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #16
- چشم پدر، همین حالا میرم شرکت.
اخم‌هایش را بیشتر درهم گره زد.
- می‌تونی بری.
به سرعت از اتاق و فضای بیش از حد سنگینش بیرون آمدم. چرا باید دوستانم هر شب پی خوشگذرانی‌هایشان باشند و من در این خانه عروسک خیمه شب بازی.
- هی ویلیام چیزی شده؟
به سمت چپ چرخیدم که راشل مانند همیشه طبق مقرارات رسمی و اتو کشیده از پله‌ها خرامان خرامان بالا می‌آمد.
- سلام. نه چیزی نیست.
روبرویم ایستاد و دست به سینه پوزخندی تحویلم داد.
- من که می‌دونم باز پدر حرف‌هایی بهت زده که باب میلت نبوده.
لبخندی زدم. او همیشه بعد از مادر مرا بهتر از اطرافیانم می‌فهمید. خیلی خوشحال بودم که موهایش مثل مادر سیاه بود و چشمانش قهوه‌ای روشن؛ حداقل او خوش‌شانس بود که چهره مادر را به ارث برده بود.
- درسته، باید برم شرکت. نمی‌فهمم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #17
شهر همیشه شلوغ!
آهنگ بی‌کلامی که از ضبط ماشین پخش می‌شد آرامم می‌کرد. باز هم مجبور بودم کت و شلوار اتو کشیده تن کنم و در آن کارخانه پر سروصدا بیخودی بچرخم و تظاهر کنم که توجهی به امور کارگران می‌کنم.
با بوق ماشین نگهبان در را باز می‌کند و تا چهره‌ام را می‌بیند کلاهش را بر روی سرش صاف می‌کند. محوطه بزرگی که در میانش سالنی بزرگ و طولانی قرار داشت. قبل از اینکه در را برایم باز کنند خودم پیاده می‌شوم.
تا رسیدن به درب ورودی مدام با کتم درگیر می‌شوم. این چه رسمی‌ست که باید خاندان هادسون در هر زمان کت و شلوار بپوشند.
با وارد شدن به سالن سلام قربان‌ها شروع شد. تنها کارم سر تکان دادن بود و بس. کنار یکی از دستگاه‌ها ایستادم و سرکارگر مشغول به توضیح شد، اما زیاد نگذشت که صدای هیاهو از انتهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ālbā

Ālbā

رو به پیشرفت
سطح
12
 
ارسالی‌ها
189
پسندها
2,583
امتیازها
13,813
مدال‌ها
11
سن
21
  • نویسنده موضوع
  • #18
- هی ویلیام!
صداها برایم نامفهوم بود، در تاریکی به دنبال نوری می‌گشتم. اما فقط سیاهی بود و سیاهی! سعی کردم لب‌های خشک شده‌ام را از هم فاصله دهم، انگار یک هفته بود که آب نخورده بودم. تنها کلمه‌ای که توانستم بگویم آب بود. آن هم با صدایی خش‌دار و آرام.
- الان برات میارم داداش.
پس این صدا، صدای راشل بود. کمی بعد با پارچه‌ی لطیفی لب‌هایم را کمی تر کرد.
- راشل!
- جانم داداش؟
صدایش سراسر نگرانی بود. چیز زیادی یادم نمی‌آمد، جز صدای یک انفجار و بعد سکوت مطلق!
- چرا نمی‌تونم جایی رو ببینم؟ برقا رو خاموش کردین؟!
ساکت بود و حرفی نمی‌زد. به یک‌باره صدای گریه‌اش بلند شد!
- هی راشل! داری گریه می‌کنی؟!
صدای قدم‌های کسی توجهم را جلب کرد. می‌دانستم برای کیست؛ این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ālbā
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا