- ارسالیها
- 3,499
- پسندها
- 27,922
- امتیازها
- 58,173
- مدالها
- 27
- سن
- 24
- نویسنده موضوع
- #11
از شب ریشه سر چشمه گرفتم
و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم
دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک جنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکافت
روشنی ام روشن نکرد
من تو را زیستم، شب تاب دور دست!
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند
من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد
و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت
و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزید
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ
من ماندم و همهمه ی آفتاب
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد
لبخند می شکفد
و زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من
بر پرتگاه زمان خم می شود
من از بازترین پنجره با مردم این...
و به گرداب آفتاب ریختم
بی پروا بودم
دریچه ام را به سنگ گشودم
مغاک جنبش را زیستم
هوشیاری ام شب را نشکافت
روشنی ام روشن نکرد
من تو را زیستم، شب تاب دور دست!
رها کردم تا ریزش نور شب را بر رفتارم بلغزاند
بیداری ام سر بسته ماند
من خوابگرد راه تماشا بودم
و همیشه کسی از باغ آمد
و مرا نوبر وحشت هدیه کرد
و همیشه خوشه چینی از راهم گذشت
و کنار من خوشه ی راز از دستش لغزید
و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ
من ماندم و همهمه ی آفتاب
و از سفر آفتاب، سرشار از تاریکی نور آمده ام
سایه تر شده ام
و سایه وار بر لب روشنی ایستاده ام
شب می شکافد
لبخند می شکفد
و زمین بیدار می شود
صبح از سفال آسمان می تراود
و شاخه ی شبانه ی اندیشه ی من
بر پرتگاه زمان خم می شود
من از بازترین پنجره با مردم این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش