• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه تهی‌آغوش | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 3,721
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
«به‌نام او»
کد داستان: 464
ناظر: Raha~r Raha~r
تگ: رتبه‌ سوم BSY

E3136B9F-2D37-49E1-B64D-062DE17C041C.jpeg
عنوان: تهی‌آغوش
نویسنده: ف.سین کاربر انجمن یک رمان

ژانر: #عاشقانه
خلاصه:

همه‌چیز بی‌نهایت آرام بود و بعد، در عادی‌ترین روز از سال، چیزی شبیهِ باران بر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : F.Śin

Ash;

مدیر تالار کتاب
پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
تاریخ ثبت‌نام
26/9/20
ارسالی‌ها
2,408
پسندها
33,920
امتیازها
64,873
مدال‌ها
31
سن
17
سطح
33
 
  • مدیر
  • #2
IMG_20220209_123722_043.jpg

"والقلم و مایسطرون"
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن داستان خود،

خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین **♡ تاپیک جامع مسائل مربوط به داستان‌کوتاه ♡**

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با داستان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
♧♡ تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی ♧♡

برای انتخاب ژانرِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Ash;

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
دل را امیدی به وصال نیست و این چه امیدی‌ست که در اوجِ ناامیدی، به سراغِ آدم‌ها می‌آید؟ این چه «شدنی»ست که در پسِ همۀ نشدن‌ها، به خوردِ مغزها می‌دهند؟ این چه وعدۀ دیداری‌ست که در اوجِ تهی‌آغوش بودن، به ما پیش‌کش می‌کنند؟
وصال نخواهد بود، امید وجود نخواهد داشت، شدن‌ها ناپدید می‌گردند و نهایتاً آدم‌هایی در این دنیا، «تهی‌آغوش» نام می‌گیرند.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
فصل اول:
«همه‌ی سهم من این بود...
تو پرنده بودی، من سرو!»
- یغما گلروئی


دیده بودی درختی تبر به دست بگیرد و قصد کند خودش را قطع کند؟
سروی بودم که در تمامِ زندگی‌ام، «تنهایی» به‌جای خون، در همه‌ی رگ و پی‌ام جریان داشت. بابا کنارم بود اما و شدیداً معتقد به این‌که دوست‌ داشتنش تا همیشه سهمِ قلبِ بی‌نوای من است! او سعی می‌کرد مثلِ یک باغبان مسئولیت‌پذیر، همواره مرا از طوفان، سیل، خشک‌سالی و پرنده‌های مزاحم در امان نگاه دارد و چه می‌دانست؟
در قلبِ من، یک جای خالیِ سیاه همواره حس می‌شد؛ عاملی که شاید حتی باعث خشک‌شدنِ ریشه‌ام می‌‌گشت.
من از دوست‌ داشته شدن می‌دانستم، از دوست‌ داشتن اما نه! و در تمام روزهایی که بدونِ مامان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
شبیهِ کوزت نبودم که هر لحظه‌ی بودن با ژان‌والژان را دوست داشته باشد. بی‌چشم و رو و سرتِق بودم و به دنبالِ کشف چیزهایی که پشتِ حصار بود!
وقتی برای اولین بار از این حصار بالا رفتم، دستم زخمی شد. کسی که فکر می‌کردم دوستم است، تا چشمش به کسی دیگر افتاد، رهایم کرد و انگار نه انگار تا به حال مرا دیده باشد! برای دست زخمی‌ام چند قطره اشک ریختم، با یک بستنی فراموش کردم.
سرخوشانه برای بار دوم امتحان کردم. دبیرستانی بودم. این‌بار با احتیاط بالا رفتم اما باز سقوط کردم و پایم شکست. پسرکِ شیطان، اولش زیادی توجه می‌کرد و گویا دوری‌ام را تاب نمی‌آورد ولی زمانی که نزدیکم شد، انگار آتشفشانش غیرفعال شده باشد که دیگر شبیه قبل، ذوق‌کرده نبود که مرا به دست آورده! بعد از یک مدت، زمانی که خوب مرا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
اواخرِ مهرماه بود. خانه بودم و تلاش می‌کردم تا برای دومین‌بار از پسِ کنکور ارشد برآیم.
در تصوراتم هم نمی‌گنجید آن موقعِ ظهر، کسی که محکم به درِ فلزی و کرم‌رنگِ حیاط‌مان می‌کوبد، تو باشی!
بی‌وقفه در می‌زدی، انگار تمامِ نیرویت را به دست‌هایت منتقل کرده بودی که درِ خانه‌مان می‌خواست از جایش دربیاید.
منِ بی‌خبر از همه‌چیز، چادر سرش کرد و زود بیرون آمد تا ببیند کدام همسایه‌ی بی‌شخصیتی‌ست که این چنین در می‌زند و تمرکز را از اهل خانه سلب می‌کند!
یکّه خوردم، وقتی سرت بالا آمد و من خیره‌ی چشم‌هایی شدم که گویا خون از آن‌ها می‌بارید. مات و مبهوت مانده بودم، زمانی که تو با سر و وضعی آشفته، با موهای مشکیِ نسبتاً کوتاهِ آشفته‌تر،‌ روبه‌رویم ایستاده بودی و اما طلبکار!
از خود می‌پرسیدم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
مغزم می‌گفت این چه بود که گفتی، دختر؟! ولی گویا دخترکِ سرکشِ درونم زورآزمایی می‌کرد و عصبانی بود که درِ خانه‌ی پدری‌اش را می‌خواستند از جا بکنند، بعد به تلفن بابایش گفته‌اند «بی‌صاحب» و مثل کسانی رفتار کرده‌اند که از آداب و معاشرت هیچ نمی‌دانند!
بازگشتی و سؤالی نگاهم کردی. زمانی که پس از کنکاشی چند ثانیه‌ای، به نتیجه رسیدی که کاملاً جدی‌ام پرسیدی:
- نکنه قراره یه چای مهمونم کنی و ناراحت می‌شی مهمون رو پذیرایی‌نکرده بفرستی بره؟!
بابا می‌گفت سبک‌سری نکن! من نمی‌فهمیدم. انگار تمام زندگی‌ام را بر خلافِ قوانین و عرفِ پذیرفته‌شده توسط پدر، تنظیم‌ کرده‌ بودم.
به‌ خاطر داری؟! صاف در چشم‌هایت زل زدم، بدونِ پلک زدن و جوابی را که لایقش بودی کفِ دستت گذاشتم:
- به کسی که حرمت اهل خونه رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
بابا همیشه پر مهر نگاهم می‌کرد. انگار تمام دوست‌داشتنی که خرج مامان کرد و به او انعکاس داده نشد، این‌بار خرجِ منی می‌کرد که بلد نبود چگونه دوست‌داشتنش را ابراز کند و از آن حرف بزند!
قلپی چای نوشید و گفت:
- بپرس ببینم. چی شده؟!
موهای مشکی‌ام را که به تازگی کوتاه کرده بودم و تا سرشانه‌ام می‌رسیدند، پشتِ گوش انداختم و با نگاه کردن به چشم‌های درشت و سیاهش بی‌مقدمه از تو گفتم:
- آقایی‌و به نامِ روزبه می‌شناسی؟
کامِ تلخ‌شده‌‌ی بابایم را فقط یک خرما می‌توانست شیرین کند اما گویا تلخی‌ها بیش‌تر بود. دستی به سرِ کم‌مو و موهایی که تماماً سفید شده بود کشید و پاسخ داد، با مکث:
- حتماً امروز این‌جام اومده!
مردمک‌‌های قهوه‌ای روشنم، تنها ارثم از مامان، را در حدقه چرخاندم و چیزی شبیهِ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
روی مبل دراز کشیدم و در حالی که ملافه‌ای روی خود می‌کشیدم و کنترل را برمی‌داشتم تا تلویزیون را روشن کنم، به تو فکر کردم. خنده‌دار به‌ نظر می‌رسید اما فکر کردم روزبه اصلاً به تو نمی‌آید.
- روی مبل خوابت نبره ها!
پرده‌های قهوه‌ای سوخته را کشید، لامپ‌های اضافه را خاموش کرد و سؤال این‌جا بود که این توصیه، دقیقاً به چه کارَم می‌آمد وقتی همه‌چیز برای یک خوابِ آرام مهیا بود؟
ولی کاش در راهی که نباید، خواب‌مان نمی‌برد و بی‌راهه نمی‌رفتیم!
***

برگ‌ها زیر پایم خش‌خش می‌کردند و ریزریز می‌شدند. چتری‌هایم را باد نامرتب کرده بود و باران نم‌نم می‌بارید. بابا همسفرِ همیشگی من بود، شبیهِ یک دوست.
برای درون‌گرایی شبیهِ من، این‌گونه بود که به‌ جای وقت‌گذرانی با دختران هم‌سن و سالم، به‌ جای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
بعد گفتم گویا به این پسری که خوب بلد بوده پایش را از گلیمش درازتر کند، زیادی بها داده‌ام که می‌خواهم مثلِ معادله‌ای حل‌‌نشده حلش کنم! این‌جا بود که ظاهراً پرونده‌ی تو را برای خودم بستم و یک برچسبِ «به من چه» روی آن زدم ولی انگاری بابایم از این قضیه خبر نداشت که بالأخره تصمیم گرفته بود چیزهایی را که در ذهن پریشان‌شده‌اش وجود داشت، بر زبان آوَرَد:
- پسر آقای روزبهه. انگار باباش داره ورشکست می‌شه. این روزا در به در دنبالِ منه که باز باهاشون قرارداد ببندم ولی مطمئنم نمی‌تونن حتی اجاره‌ی یک ماه رو بِدن، چه برسه به پولِ طلب‌کارهاشون!
فکر کردم به این‌که حالا من و تو، یک نقطه‌ی اشتراکی داریم و آن نقش پررنگِ «پدر»هایمان در زندگی‌‌مان بود که ما را بی‌ادب می‌کرد، بی‌چشم و رو، خیره‌سر و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا