• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه تهی‌آغوش | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 3,720
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #51
شانه بالا انداختم. چه اهمیتی داشت که مرا به خاطر داری یا خیر؟ حالَت از همه‌چیز برایم مهم‌تر بود، آن‌قدری که به منطق، غرور، رؤیاها و تصمیمِ چند ماه قبلم فکر نکنم. درست است که پیش از این هم از تو بی‌خبر بودم اما حداقل در تصوراتم فکر می‌کردم که خوب هستی، البته اگر کاری که با تو کرده بودم را نادیده می‌گرفتیم.
موبایلم را برداشتم و بی‌هیچ درنگی، شماره‌ات را گرفتم. وقتی به جای صدای تو، شنیدم که مشترکِ مورد نظرم در دسترس نیست، فکر کردم همه‌ی امیدهایم به ثانیه نکشیده، دود شد و به هوا رفت. بغضم را قورت دادم و روی مبل نشستم.
نفسم تنگ شده بود و بابا هم بازنگشته بود که بدونِ در نظر گرفتن واکنشش، بپرسم تو را دیده‌است یا نه؟ اصلاً چگونه بودی؟ چگونه اوضاع خانه‌تان، حالِ نااحوالِ رها را بهتر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #52
وقت تلف کردن، با توجه به شرایطش، جایز نبود. آب دهانم را قورت دادم و آرام پرسیدم:
- رَها... رَسام کجاست؟
آهِ عمیقی کشید و برای پاسخ دادن، مدتی مکث کرد.
- الآن؟
نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. فقط منتظرِ شنیدن جمله‌ای بودم که سرنخی از تو به من بدهد.
- چه‌قدر دیر کردی، سَروناز. (سر و صدای دورَش بیش‌تر شد) من باید برم... .
روی مبل فرود آمدم و در حالی که پر سر و صدا نفس می‌کشیدم، حرفش را قطع کردم:
- کجاست؟!
- حتی منم نمی‌دونم کِی میاد خونه و کِی میره.
قطره‌ اشکی روی گونه‌ام غلتید. با تصورِ غم تو، داشتم آتش می‌گرفتم و چطور اجازه داده بودم آن روز، بی‌حرف از جلوی چشم‌هایم بروی؟
- چه‌جوری پیداش کنم، رَها؟
کسی که این سؤال را پرسید، سروی بود که از ایستادن عاجز شده و فرود آمدن می‌خواست...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #53
سر تکان داد و روی مبلِ تک نفره نشست، عینکش را روی میز گذاشت و همه‌ی حواس و توجه‌ش را به من داد.
خیره‌ی فرش بودم و انگار داشتم لایه‌های زیرین احساسم را بررسی می‌کردم.
- می‌دونی؟ خیلی وقته بهش فکر می‌کنم... به این‌که آیا تصمیمم درست بوده یا نه، به این‌که واقعاً از تهِ دل خوشحالم یا نه... خیلی فکر کردم. من همون سروِ قبلم، هنوزم اهدافِ خودم رو دارم، هنوزم کتاب خوندن و سرچ زدن مقاله‌ها رو دوست دارم، هنوزم پیاده‌روی بهم حس رهایی میده، من همون سرونازم و شاید نیستم. حتی توی شادترین لحظه‌هامم، غصه‌ی چیزی که از دست دادم رو دارم می‌خورم بابا. حس می‌کنم باید این حسرتِ بزرگ رو تا آخر عمر با خودم حمل کنم.
بغض اجازه نمی‌داد پشتِ سر هم جملات را ردیف کنم، نگاهِ حیرانِ بابا نیز. خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #54
***
«شادی پشتِ هر غم می‌آید، غم پشتِ هر شادی. گاهی تقدیرِ از پیش تعیین‌شده، غم را مهمانت می‌کند و گاهی خودت. خیال در سر می‌پروانی، ساعت‌ها فکر می‌کنی، دست به انتخاب می‌زنی و گاه آن‌چه که برمی‌گزینی، تو را جای میزبانی قرار می‌دهد برای رنج‌هایی که خواهی کشید.
ثانیه‌ای تردید ندارم، اگر به من بود، پرنده می‌شدم و پرواز می‌کردم به مقصدِ آغوش او. بعد قطعاً می‌شدم خوشبخت‌ترین پرنده‌ای که تا کنون وجود داشته‌است؛ پرنده‌ای که بال‌هایش و توانایی پرواز کردنش را دوست دارد، زیرا او را به دلدارش می‌رساند.
افسوس که درختی ریشه‌دارَم و نه طاقتِ ماندن دارم و نه تواناییِ رفتن.
به نظر می‌رسد زندگی دست و پایَم را بسته‌است؛ ولی شاید این سکوت و انتخابِ خودم به قبول شرایط، مرا از هر چه تا به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #55
این هفته‌ها که می‌گذشت، روزی نبود که از رَها در مورد تو نپرسیده باشم و حتی او هم دیگر از ساعات رفت و آمدَت نمی‌دانست و هر بار همین را تکرار می‌کرد. هیچ‌کدام از اهالیِ خانه‌تان، دیگر از تو نمی‌دانستند.
در مراسم‌ها شرکت می‌کردی، در انتها ناپدید می‌شدی و دیر می‌آمدی.
آن‌طور که شنیده بودم، اگر کسی با تو کار داشت، باید حضوراً پیدایت می‌کرد، زیرا با موبایل و همه‌ی دم و دستگاه‌هایی که شبیهش بودند، خداحافظی کرده بودی.
تمام این مدت‌، به امید پیامی از طرف رها بودم که بگوید ساعتی به‌دور از آشفتگی، در خانه‌تان نشسته‌ای و می‌توانم پیدایت کنم، بعد ساعت‌ها با تو حرف بزنم، به تو بگویم که وقتی از همه‌ی دنیا ناامید شده‌ای، این‌بار آغوشِ من است که به روی تو باز خواهد بود، تا همیشه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #56
آدرس خانه‌تان، تنها جایی بود که به ذهنم می‌رسید. حالا که دیر می‌آمدی، صبر می‌کردم. صبر می‌کردم، قدرِ همه‌ی وقت‌هایی که در کافه‌ها صبر ‌کردی تا سفارشم را که آرام می‌خوردم، تمام کنم. صبر می‌کردم، به اندازه‌ی زمان‌هایی که نگاهم می‌کردی تا آخرین فصل کتابم را تمام کنم و بعد به پیاده‌روی‌مان بپردازیم. به اندازه‌ی همه‌ی شب‌هایی که خوابم نمی‌برد و پایَم بیدار می‌ماندی و به چرندیاتم از پشت تلفن گوش می‌دادی. صبر می‌کردم، قدرِ همه‌ی زمان‌هایی که گذاشتی تا حینِ غمگین بودن، احساس بهتری نسبت به خودم و شرایطم پیدا کنم.
حینی که با موبایلم مشغول بودم تا هزینه‌ی اسنپ را پرداخت کنم، راننده پرسید:
- خانوم همین‌جاست؟
سرم را بالا آوردم و دور و بر را نگریستم.
- اگه می‌شه کوچه‌ی بعدی نگه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #57
در آن تاریکی، صدای قدم‌های کسی و بعد ایستادنش رو به روی در خانه‌تان، باعث شد به خودم بیایم.
قلبم قطعاً تند می‌زد، یخ کرده بودم و دست‌هایم هم خیسِ عرق بود. خودم را جمع و جور کردم و جلو آمدم.
داشتی کلیدها را در آن روشناییِ اندک شناسایی می‌کردی تا در را باز کنی.
قلبم باری دیگر از تُنگ بیرون پرید، وقتی با صدایی که خودم نمی‌شناختم، نامت را تکرار کردم؛ مشتاقانه، عمیق، دلتنگ، غمگین و منتظر.
- رَسام!
نیمِ صورتت با نور، روشن شده بود و نیمِ دیگرش را واضح نمی‌دیدم. با این حال، بُهت و تعجب در شمایل چهره‌ات پیدا بود.
یادِ خودمان افتادم، روزی که گفته بودی می‌خواهی مرا ببینی تا حرف دلت را بزنی. حالا انگار جایمان عوض شده بود، زیرا این‌بار من دلتنگ‌تر بودم و دلتنگی داشت خفه‌ام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #58
با دو پارت آخر بی‌کلام✨

چشم‌هایم می‌سوخت، اشک جلوی دیدم را گرفته بود و سَروناز لجباز، خودش را بیرون کشید و باعث شد مخالفت کنم:
- نمی‌خوام برم خونه. رَسام... من می‌خوام بشنوی من‌و.
باز با کلیدهایت سرگرم شدی و آرام و گرفته گفتی:
- من شرایط خوبی ندارم سَرو. الآن وقتش نیست.
با پهلوی دستم اشک‌هایم را زدودم و باز هق زدم:
- می‌دونم نداری... باور کن ازت هیچ توقعی ندارم. فقط نمی‌خواستم... .
حالا رَسامی که سعی داشتی از اولِ مکالمه‌مان پنهانش کنی، ظاهر شد؛ دلشکسته بود و گله‌مند.
- نمی‌خواستی چی؟ ببین سروناز، من چیزی که باید می‌دیدم رو...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
  • Like
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

F.Śin

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,207
پسندها
16,572
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #59
قلبم از جایَش در آمده بود و عمیقاً احساس پوچی می‌کردم. تجربه‌اش را نداشتم اما درکت می‌کردم. این حسِ سردرگمی را من به جانت انداخته بودم که حالا باقیِ احساساتت کمرنگ شود و از همه‌کَس، حتی خودت دور شوی.
وقتی شماره‌ی آژانس را در گوشی‌ام ثبت کردی، در را با کلیدتان باز کردی و داخل رفتی. من هاج و واج ایستاده بودم و از دست دادنت را نظاره می‌کردم و تنها اشک می‌ریختم. نگاهم کردی، عمیق و پر حرف.
- راستی... میرا رو تموم کردم. لازم نیست خودمون رو به دیگری یادآوری کنیم، چون همیشه توی یادش زنده‌ایم. توی یادم زنده می‌مونی، فقط شاید دیگه توی زندگیم نداشته باشَمت.
غمم گرفت، از خودم عصبانی بودم که باعث شدم احساسات بد را تجربه کنی و نسبت به همه‌چیز، بی‌حس شوی؛ حتی دوست داشتن.
دوباره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin
  • Love
واکنش‌ها[ی پسندها] Raha~r

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 5)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا