• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه تهی‌آغوش | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 3,604
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #21
این کارِ تو را که نباید یک زنگ خطر در نظر می‌گرفتم، مگر نه؟
همه‌چیز بی‌نهایت عادی بود. یک کارت، چندین‌تایی عدد و یک تو... که از قضا می‌خواستی «خودت» را به داستان‌های «خودم»دارِ زندگی‌ام پیوند بزنی.
همه‌چیز عادی بود، بالا رفتنِ گوشه‌ی لب‌هایم هم... لبخند که محسوب نمی‌شد، می‌شد؟
رَسام، کاش می‌شد قبلِ رفتنت اما بگویم که در هزاران نقطه از مسیرِ زندگی‌ام، از لحظه‌ی تولد و شاید تا زمانی که چشم‌هایم بسته می‌شد و تمام پیکره‌ام یخ می‌زد، بارها احساسِ ناکافی بودن کرده و خواهم کرد ولی چاره‌ای جز این‌که به همین وجودِ نصفه و نیمه‌ام اکتفا کنم، نداشتم.
حالا فرض کن یک نفر از آسمانِ سوراخ شده پائین بیاید و به تویی که داری به این اوضاعِ پیچیده‌، به این حالِ نااحوال، عادت می‌کنی؛ دلگرمی بدهد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #22
حماقت وقتی پررنگ می‌شود که کاری را انجام دهی با انتظارِ دریافت حس خوب و همه‌چیز برعکس از آب در آید. برای من که همیشه «خودم» بودم و کم پیش می‌آمد حضورِ کسی را غیرِ بابا در زندگی‌ام ضروری بدانم، این توجه‌ِ بی‌موقع و بدموقع به تو، ابلهانه به‌نظر می‌رسید.
سروِ منطقی درونم که پیش از این فاجعه داشت استراحت می‌کرد، در آن زمان آرام و قرار نداشت و با نگاهی توبیخ‌گرانه، می‌خواست بداند چرا حداقل به جای دوستم چکامه، باید شماره‌ی کسی را بگیرم که حتی مدت زیادی هم نمی‌گذرد از دانستنِ نامش!
این‌قدر احمق بودم که می‌خواستم از صحتِ جمله‌ای که گفته بودی به این زودی مطلع شوم؟! این‌قدر احمق که کمی صبر نکنم؟
سروِ توجیه‌گر، سرکی کشید و خودش را قانع کرد تنها برای این‌که بداند همه‌ی آدم‌ها شبیه به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #23
***

وقتی یک باغبان، گیاهش را رها می‌کند؛ دیگر چه اهمیتی دارد آسمان آبی باشد یا نارنجی؟ خورشید دایره‌مانند باشد یا لوزی‌شکل؟ روز روشن باشد یا به سیاهیِ قیر؟ دیگر خوب و بدِ دنیا، چه تفاوتی پیدا می‌کنند وقتی به تو جفا شده و باغبان‌ِ محبوبت را برای مدتی، هر چند کوتاه، از دست داده‌ای؟!
انگار وقتی حضورش رنگ می‌بازد، تازه از خواب شیرین بیدار می‌شوی و «انتظار» دیگر برایت کلمه‌ی غریبی به‌نظر نمی‌رسد.
من انتظار را با پوست و خون تجربه می‌کردم، استرس داشت، ترس داشت، نگرانی داشت، غم داشت، درد و درد و درد... .
آن‌قدر صبوری کرده بودم و آن‌قدر خشگمین بودم از زندگی که باید حقم را، بابایم را، به من پس می‌داد و نهایتاً، چشم‌های کم‌سوی نیازمند عینکِ بابا باز شد و گویی آن زمان، تمامِ درهای...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #24
«روزای خوب»شروین رو گوش بدیم:)✨

«چشم‌هایش» را با خواست خودم کنار گذاشته بودم و حالا کتابِ جدیدی را شروع می‌کردم که زبانِ ناآشنایی داشت، درکِ خط به خطش سخت بود و به بیان دیگر، هیچ از آن نمی‌دانستم. نویسنده‌ی این کتاب، زندگی بود که دوست داشت مسیرهای جدیدِ مبهم را امتحان کنم و چه جالب که هم‌سفرم تو بودی!
وقتی «سلام» گفتی، یک استرس عجیب بود که به جانم افتاده و مانع می‌شد روی گفت و گویمان تمرکز کنم. خجالت، اضطراب و دلهره‌ای زیرپوستی، باعث می‌شد سروناز، آرام‌تر و محتاط‌تر از همیشه پاسخ بدهد.
- بهت نمیاد... .
داشتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #25
تا معین بخونه، پارت تموم شده ولی خب عاشقانه؛)

باز هم مکث کردی و من که روی صندلی‌های محوطه‌ی بیرون بیمارستان نشسته بودم و به آسمانِ شب که بی‌ستاره و صاف بود نگاه می‌کردم، منتظر پاسخی از جانب تو بودم.
- باشه.
باشه‌ی خشک و خالی‌ات، شاید جوابی نبود که منتظرش مانده باشم. از خود پرسیدم انتظارِ چه چیز را می‌کشیدم ولی دلم نمی‌خواست چیزی هم در رابطه با این سؤالِ مضحکم بشنوم!
سکوت‌ِ پس از «باشه‌»ات نیز زیادی تلخ به نظر می‌آمد. دروغ چرا، دلم نمی‌خواست مکالمه‌مان تمام شود. هم‌صحبتِ اکثر روزهای من، بابایم بود که حالا باید بابت‌ِ حضور کم‌رنگ این روزهایش، به او حق می‌دادم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #26
اگر معنیِ نامت نقّاش بود، کاش خنده‌ی نخودیِ آن لحظه‌ات را هم بعد از دیگر لبخندهایت، ثبت می‌کردی. انگار یک‌جور پیام بود که باعث می‌شد نفسِ راحتی بکشم و به هیچ عنوان، خودم را بابت این گفت و گوی دل‌چسبِ چنددقیقه‌ای سرزنش نکنم.
جمله‌‌ات نیز مرا مصمم‌تر کرد:
- ندارم خب. چرا پرسیدی؟
و دروغ چرا، من یادِ آن صدای ظریف افتادم و در ذهنم، حالا یک سؤالِ بی‌پاسخِ دیگر در مورد تو شکل گرفته بود که دوست داشتم پاسخش را بدانم:
- اون دختری که باهاش صحبت... .
صدایت نرم‌تر شده و انعطاف بیش‌تری داشت، وقتی حرفم را قطع کردی و گفتی:
- باید باهات آشناش کنم یه روز!
علی‌رغم کنجکاوی، «باشه‌»ای گفتم و نگاهم به ساعت مچی‌ام افتاد. زیادی طولَش داده بودم و این خوب نبود.
یک احساس گنگ داشتم که باعث می‌شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #27
حرفت را زدی و من هم تنها توانستم خیلی آرام، پاسخت را بدهم و قطع کنم.
داشت چه بلایی بر سرم می‌آمد که قدرت درکش را نداشتم؟ فهمِ یک‌سری چیزها ساده است ولی همراه با انکار!
صادقانه بگویم، گاهی اوقات آدمی احساسش را چنان سرکوب می‌کند که بیگانه‌ی خویش گردد و من، بیگانه بودم با این منِ جدیدی که خودنمایی کرده بود، آن هم برای تو! و حالا انکار، تنها سلاحِ پنهان کردن ناتوانی‌ام بود؛ برای جلوگیری از گسترش این حس گنگِ عجیبِ خوب و شاید پردردِ آینده!
***

دیدنِ تو، پراسترس‌ترین اتفاقِ آن روزهایم، بعد از وضعیت پدرم تا مرخص شدن و برگشتَش به خانه بود!
همین مدتِ کم کافی بود تا از او دور شوم و تو را شبیهِ یک رازِ مهر و موم‌شده، تنها برای خودم حفظ کنم و نخواهم در موردش با بابا که محرم‌ترینِ من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #28
گفته بودی ساعت شش و نیم، همدیگر را در کافه وصال ببینیم؛ ولی وقتی یک ربع مانده به شش، پیام دادی که سرِ کوچه‌مان منتظر می‌مانی تا به تو بپیوندم، این سؤال ایجاد شد که چرا!
تو زیادی متفاوت بودی، زمانی‌که گفتی «بارونِ به این قشنگی رو از پشتِ شیشه ببینیم؟».
خب قانع‌کننده بود و دلچسب! اصلاً تا وقتی این حرف را نزده بودی، نگاهم به پنجره نخورده بود و نمی‌دیدم زمین دارد خیس می‌شود و درخت‌ها انگار با هر قطره‌ی باران، نفسی عمیق می‌کشند.
رَسام، آن روز زیادی خاص بود. از هوا، از باران، از تو، از جمله‌ات که بگذریم، آن گل که در دست داشتی، خواستنی‌ترین بخش ماجرا بود.
گفته بودم متفاوت هستی؟ حالا می‌گویم بلد بودی چگونه خاطره‌هایت را زنده نگه داری، وقتی یک گلِ زنده در گلدان را روبه‌رویم گرفتی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #29
آی ستاره رو گوش بدیم؛)✨


من؟! برای چندمین بار بود که کیش و مات شده بودم، رَسام.
در پسِ ذهنم، باز هزاران سؤال ایجاد شده که اولین و بزرگ‌ترین‌شان آن بود که از کجا فهمیده‌ای؟
هر چه که بود، این تلاش و این توجه از جانبِ تو، زیادی ارزشمند بود. حتی بابا هم امسال را فراموش کرده بود؛ چرا که روزِ تولدم، در بیمارستان بود ولی گویی تو آمده بودی که امیدم را نسبت به کلمه‌ی پر از زیباییِ «امید» از دست ندهم. انگار آمده بودی آن روزهای سخت تا که اثبات کنی همه‌چیزِ مربوط به سروناز، دوست‌داشتنی و پراهمیت است و چه چیز شیرین‌تر از این اتفّاق؟...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #30
با فصل جدید، «سخته» رو گوش بدیم✨؛)

فصل چهارم:
«نقل است که گفت یک روز دلم گم شده بود.
گفتم: الهی دل من باز ده!
ندائی شنیدم که: یا جنید، ما دل بدان ربوده‌ایم تا با ما بمانی؛
تو باز می‌خواهی که با غیرِ ما بمانی.»
- تذکرة‌الاولیا


گمشده‌های بسیاری در زندگی به چشمم خورده بود؛ مدادهایِ سال اول ابتدائی‌ام، لنگه‌های جورابم وقتِ آمدن سرویس مدرسه، دفتر و کتاب‌هایم، لباسِ محبوبی که همه‌جا آن را به تن می‌کردم، یکی از دستکش‌هایم که بابا برای تولد شانزده‌سالگی‌ام هدیه داده بود، کیف پولم هنگام قدم زدن در خیابان‌های شلوغ... .
موقعِ گم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا