- تاریخ ثبتنام
- 13/1/18
- ارسالیها
- 1,203
- پسندها
- 16,521
- امتیازها
- 38,073
- مدالها
- 24
- سن
- 20
سطح
24
- نویسنده موضوع
- #31
خندید و من هم خندیدم و چیزی از آن تردیدِ موجود در سَرَم نگفتم؛ اینکه آیا واقعاً همان سروناز بودم؟ شاید این آدم جدیدِ زندگیام را زیادتر از حدی که باید بزرگ کرده بودم، درحالیکه تا پیش از اینها، برای فرصت دادن به هر کسی که میخواست واردِ زندگیام شود حتی یک دوست معمولی، زمانِ زیادی را صرف میکردم.
در بینِ این افکار سردرگمکننده پرسه میزدم که بابا با یک لیوان آب پرتقالِ خوشرنگ، واردِ اتاقم شد. حتی یادم نمیآمد آخرین صحبتِ طولانیمان کِی و در مورد چه چیز بودهاست! این موضوع ناراحتکننده بود، کمرنگ شدنِ آدمهایی که روزی از دوست داشتنِ زیادشان، حاضر بودی حتی وقتهایی که سَرَت شلوغ است را به آنها اختصاص بدهی! ناراحتکننده بود که از بابا که همیشه و همهجا کنارم بود، چنین دور...
در بینِ این افکار سردرگمکننده پرسه میزدم که بابا با یک لیوان آب پرتقالِ خوشرنگ، واردِ اتاقم شد. حتی یادم نمیآمد آخرین صحبتِ طولانیمان کِی و در مورد چه چیز بودهاست! این موضوع ناراحتکننده بود، کمرنگ شدنِ آدمهایی که روزی از دوست داشتنِ زیادشان، حاضر بودی حتی وقتهایی که سَرَت شلوغ است را به آنها اختصاص بدهی! ناراحتکننده بود که از بابا که همیشه و همهجا کنارم بود، چنین دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش