• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه سوم BSY داستان کوتاه تهی‌آغوش | ف.سین کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع F.Śin
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 58
  • بازدیدها 3,606
  • کاربران تگ شده هیچ

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #31
خندید و من هم خندیدم و چیزی از آن تردیدِ موجود در سَرَم نگفتم؛ این‌که آیا واقعاً همان سروناز بودم؟ شاید این آدم جدیدِ زندگی‌ام را زیادتر از حدی که باید بزرگ کرده بودم، درحالی‌که تا پیش از این‌ها، برای فرصت دادن به هر کسی که می‌خواست واردِ زندگی‌ام شود حتی یک دوست معمولی، زمانِ زیادی را صرف می‌کردم.
در بینِ این افکار سردرگم‌کننده پرسه می‌زدم که بابا با یک لیوان آب پرتقالِ خوش‌رنگ، واردِ اتاقم شد. حتی یادم نمی‌آمد آخرین صحبتِ طولانی‌مان کِی و در مورد چه چیز بوده‌است! این موضوع ناراحت‌کننده بود، کم‌رنگ شدنِ آدم‌هایی که روزی از دوست داشتنِ زیادشان، حاضر بودی حتی وقت‌هایی که سَرَت شلوغ است را به آن‌ها اختصاص بدهی! ناراحت‌کننده بود که از بابا که همیشه و همه‌جا کنارم بود، چنین دور...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #32
بی‌کلام این پارت؛)

رَسام، تا به حال این حجم سنگینِ بارِ روی شانه‌های پدرم را احساس نکرده بودم که تا آن زمان. در تمامِ سال‌هایی که گذشت، این‌قدر عمیق ندیده بودم کسی را که عاشق بوده و این چنین سخت سوخته‌است.
کدام کتاب بود که از مردی بنویسد پس از نبودِ آن‌که دوستش داشته؟ که ای کاش من نویسنده می‌شدم و از آن می‌نوشتم یا نقّاش... تا چشم‌هایی را ثبت کنم که دریای خون بود. شاید هم باید دکتر می‌شدم و به صدای ضربان‌های قلبِ ناآرامِ بابا گوش می‌دادم و می‌فهمیدم چه‌قدر به سختی نفس می‌کشید.
برای بابا، تعریفِ عشق حتماً که متفاوت بود. عشق برای او «نرسیدن»...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #33
اگر غم یک تصویر بود، تصویرِ بابایم آن زمان مثال خوبی می‌شد. آرام پرسیدم:
- بعدش چی‌کار کردی؟
عینکش را از روی چشم‌هایش برداشت و بعد با انگشت‌، چشم‌های خیسش را لمس نمود.
- زندگی... .
با تعجّب پرسیدم:
- زندگی؟! نگفتی مامانم رو دوست داشتی؟
رَسام، شاید اگر بعداً از من می‌پرسیدی «بزرگ‌ترین درسی که از پدرت گرفتی چه بود»، این جمله‌اش را برایت تکرار می‌کردم.
- وقتی یه چیزی رو نمی‌تونی درست کنی و می‌بینی هیچ‌جوره سهمت نمی‌شه، چرا باید باز به کلیشه‌ها دل‌خوش باشی؟ نه زمان از حرکت می‌ایسته، نه نفس‌‌هات کم و زیاد می‌شه، نه چشم‌هات بسته... مجبوری ادامه بدی و زندگی کنی. منم همین‌ کار رو کردم.
مجدداً عینکش را روی چشم‌هایش گذاشت و سعی کرد بر خود مسلط شود تا ادامه‌ی داستان را تعریف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #34
فقط یک موضوعِ حل‌نشده‌ی دیگر در پسِ ذهنم مانده بود که حتی جرئتِ مطرح کردنش را نداشتم، ولی بابا حالا غرق شده بود در گذشته و به صدای تندِ قلب من که می‌خواست از جایش در بیاید، توجهی نداشت.
- خیلی سعی کرد که نظر باباش رو تغییر بده که به هم نرسیم ولی ازدواج کردیم، مثل همه‌ی آدم‌ها کلیشه‌ی با بچّه همچی گل و بلبل می‌شه رو زنده نگه داشتیم... این بین‌ها تلاش کردم، تلاش، تلاش... و نشد. یک رابطه رو یه طرفه حفظ کردن، خیلی سخته! ولی وقتی یک نفر رو دوست داری، هیچ‌وقت نمی‌تونی این واقعیت رو به خودت بقبولونی، چون تو اصلاً واقعیتی رو نمی‌بینی و همه‌ش در امیدِ چیزی هستی که قرار نیست اتفّاق بیفته.
«دوست‌داشتن» با «امیدِ واهی»های زیادی همراه می‌شد که آدم را فرسوده می‌کرد و نمی‌دانستم اما من...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #35
***

رَسام،
گم شده بودم! بینِ همه‌ی آن روزهایی که با «تو» می‌گذشت و زیبا بود. زیبا و ترسناک!
جدیتِ تو، تردیدِ من!
این بین‌ها، دوست داشتم به مغزِ پرحرفم بگویم کمی، فقط کمی ساکت شود و تندتند برایم تکرار نکند که حسِ تو به من، عادی نیست.
من چطور می‌توانستم نادیده بگیرم، وقت‌هایی را که نیستم و تو زیادی نگران می‌شوی؟ آن‌قدری که موبایلم از دستت لحظه‌ای آرام نگیرد!
چطور می‌توانستم چشم‌پوشی کنم، از آن لحظه‌هایی که خیره نگاهم می‌کردی و بعد جمله‌ای می‌گفتی که اصلاً انتظارش را ندارم؟
نمی‌شد ندید. می‌دیدم اما هر چه بیش‌تر واردِ سرزمینی که تو حکمرانش بودی می‌شدم، بیش‌تر می‌ترسیدم.
دروغ چرا، فکرِ مامانم ذره‌ای از ذهنم بیرون نمی‌رفت و فکرِ بابایم ایضاً. هر دو به تجربه‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #36
حس رَسام به سَرو، شبیهِ لطافتِ این آهنگه:)


رَها، عصا به دست، با مکث‌های کوتاه راه می‌رفت. می‌خواست مرا به حیاط‌ِ کوچک اما زیبایتان راهنمایی کند تا روی قالیچه‌ی کوچک بنشینیم و تو برایمان چای بیاوری.
شاید اگر می‌دانستم پس از صحبت با رَها، دچارِ ترس عظیمی خواهم شد؛ هرگز از کنارِ تو آن‌‌طرف‌تر نمی‌رفتم ولی انگار آینده باید مُبهم می‌مانْد و پر از ندانستن!
کمکش کردم روی قالیچه‌ی سرخ‌رنگِ دست‌باف بنشیند و هم‌زمان، خجالتی که در زیرِ پوستم جریان داشت، مانع می‌شد به چشم‌هایش نگاه کنم. اگر بخواهم روراست باشم، داشتم فکر می‌کردم در تصوراتِ او، در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #37
با شروعِ فصل جدید و احتمالاً آخر[اگر تصمیم نویسنده عوض نشه] گوش میدیم: مُجاب✨

فصل پنجم:
«ای دل، نگفتمت که به چشمش نظر مکن
کز غم، چنان شوی که نبینی به خواب، خواب!»
- خواجوی کرمانی


تا به حال، بینِ همه‌ی خوشی‌هایت، حسی عجیب به سراغت آمده که مانع از گسترشِ حال خوب شود؟! خواستم ساده بگویم که من همین حس را در تمامِ لحظه‌هایی که در کنارِ تو بودم، داشتم تجربه می‌کردم.
تا پیش از آشنایی با تو، چیزی در زندگی‌ام کم بود که همه‌ی لحظه‌های خوب، انگار تکراری می‌شدند و بی‌هیجان.
حالا که آشنای دیارت بودم، باز نمی‌شد از این لحظه‌های متفاوت هم لذت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #38
پرنده‌ی سمتِ چپ سینه‌ام، داشت خودش را به در و دیوار می‌کوبید و یک‌جا بند نمی‌شد و تو، شاید اگر می‌فهمیدی، همچنان به نگریستنم ادامه نمی‌دادی.
چشم‌هایم را دزدیدم و با خنده‌ای که سعی داشتم در جمله‌هایم مشهود باشد، گفتم:
- خوبه! به کمکِ هم، سرانه‌ی مطالعه‌ی کشور رو بالا بردیم پس.
کمی مکث کردی و درحالی‌که میرا را از من می‌گرفتی، لبخندی به صورتم که انگار روی آن گچ پاشیده بودند، زدی.
- آره خب. الآنم تصمیم دارم این یکی رو بخونم. پایانش خوشه؟!
از این دسته سؤالات اصلاً خوشَم نمی‌آمد. چشم‌هایم را در حدقه چرخاندم و خودم را به کوچه‌ی علی‌چپ زدم.
- نمی‌دونم... نباشه، نمی‌خونی؟
همان حین که دسته‌ی کیفم را می‌کشیدی تا دنبالت راه بیفتم، جواب دادی:
- می‌خونم، ولی زندگی به اندازه‌ی کافی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #39
دست‌هایم یخ زد، ضربانِ قلبم کُند شد و حتی جرئت نداشتم بازگردم و در چشم‌هایش زُل بزنم.
بابا عینِ کفِ دستش، مرا می‌شناخت. تا لب باز می‌کردم که توجیه کنم، می‌فهمید دروغ می‌گویم.
رَسام، شاید از من ناامید می‌شدی اگر می‌فهمیدی که جسارتِ دفاع از خواسته‌هایم را داشتم، البته جز این یکی!
- آقای شمس... .
حتی نگذاشت تو حرفی بزنی. من می‌شناختمش. او آن زمان، تنها از من توضیح می‌خواست.
- زود باش... راه بیفت بریم.
این صدای بابا بود که بی‌هیچ ملایمتی، شنیده می‌شد و من، چه حرفی داشتم که بزنم؟ نگاهِ تو منتظر بود که چیزی بگویم و من با سکوت، بی‌هیچ خداحافظی‌ای، دنبالِ بابایم راه افتادم.
غم، ترس و نگرانی دست از سرم برنمی‌داشتند و پدرم، انگار تنها هدفش رسیدن به ماشین و کنترل خشمی بود که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

F.Śin

کاربر سایت
کاربر سایت
تاریخ ثبت‌نام
13/1/18
ارسالی‌ها
1,203
پسندها
16,521
امتیازها
38,073
مدال‌ها
24
سن
20
سطح
24
 
  • نویسنده موضوع
  • #40
ولی ترکیبِ این پارت و آهنگ «من هنوز یادِ تو می‌افتم | اشوان» واسه نویسنده خیلی غمناکه:)


وارد خانه که شدیم، پس از روشن کردنِ چراغ‌ها، بلافاصله سوییچ را روی میز شیشه‌ای پَرت کرد که با وجود آن صدا، امیدوار بودم نشکسته باشد.
سپس خودش را روی مبلِ نسکافه‌ایِ تک‌نفره رها ساخت و چشمِ راست و قسمتی از پیشانیِ کوتاهش‌ را با دست‌ پوشاند.
به سختی نفس کشیدم و مقابلش روی مبلِ دو نفره نشستم. با انگشت‌هایم بازی می‌کردم و سرم پایین بود. من حتی نمی‌دانستم باید چه بگویم.
- از بعدِ ماجرای بیمارستان؟
من احمق بودم که فکر می‌کردم بابا، متوجه‌ی رفتارها،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : F.Śin

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 4)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا