[199_ساعت ۳:۰۰ شب من از صدای جیغهای دختر کوچیکم بیدار شدم وقتی پسر بزرگترم داشت سرش رو میبرید. (اون شیطانه..اون پسر بچه شیطانه)توی سرم میپیچید!
و من با اضطراب وارد اتاق پسرم شدم. اون غرق در خواب بود یا خودش رو به خواب زده بود و من پتو رو تا روی سرش بالا کشیدم. و با چماق روی سرش کوبیدم
بار ها و بار این رو تکرار کردم.
صدای خورد شدن جمجش و خونی که رو دیوار پاشیده میشد اتاق رو وهم انگیز کرده بود، رفتم تا جنازه دخترم رو ببینم. در رو که باز کردم، دخترم توی اتاقش خواب بود و من بیاد اوردم قبل از خواب قرصهای توهمزا خورده بودم... .]