[20_دختر پنج سالهام یه دوست خیالی به اسم جِنا داشت.
یه روز که، کنار یه قبرستون ایستاده بودیم؛ یک دفعهای گف:
خداحافظ جِنا!
بهش گفتم عزیزم جِنا کجا رف؟ چرا اینجا ازش خداحافظی کردی؟
در حالی که یکی از قبرهای قبرستون رو نشونم داد و گف:
رف خونشون، اوناهاش مامانش اونجاس داره براش دست تکون میده...]