متن با فونت FarhangBlack
در پاییز، نغمه‌های نوشتن در آسمان معلق‌اند. داستان‌هایی که با هر دم سردی از باد، جان می‌گیرند و دل‌ها را می‌نوازند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان دمیستن | مریم سعادتمند کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع MANA SAADATMAND
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 11
  • بازدیدها 663
  • کاربران تگ شده هیچ

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
دمیستن
نام نویسنده:
رویا سعادتمند
ژانر رمان:
#درام #عاشقانه #مافیایی
کد رمان: 5052
ناظر: Kallinu Kallinu


خلاصه:

شهاب و ساغر به تازگی نامزد کرده‌اند. هر کس از سوی خود به دنبال ثور و سات عروسی است که خیلی ناگهانی شهاب می‌زند زیر همه چیز و ساغر است که این بین تنها می‌شود و سعی دارد دلیل آن را بیابد؛ او در پی یافتن جواب سئوال‌هایش، راه‌هایی را انتخاب می‌کند که چالش بر انگیز است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

YEGANEH SALIMI

پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
سطح
19
 
ارسالی‌ها
2,796
پسندها
9,338
امتیازها
33,973
مدال‌ها
30
  • مدیرکل
  • #2
{به نام داعیه سرمتن‌ها}
505049_c738d7ad2d7f75ce6730dfd90533a998.jpg


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه فرمایید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : YEGANEH SALIMI

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #3
مقدمه:
چشم گریان تو نازم، حال دیگرگون ببین
گریه‌ی لیلی کنار بستر مجنون ببین
بر نتابید این دل نازک غم هجران دوست
یارب این صبر کم و آن محنت افزون ببین
مانده‌ام با آب چشم و آتش دل، ساقیا
چاره‌ی کار مرا در آب آتشگون ببین
رشکت آمد ناز و نوش گل در آغوش بهار
ای گشوده دست یغمای خزان، اکنون ببین

سایه دیگر کار چشم و دل گذشت از اشک و آه
تیغ هجران است اینجا، موج موج خون ببین

"هوشنگ ابتهاج"
 
آخرین ویرایش

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #4
دستم را روی شکمم گذاشتم و درحالی که به موسیقی بی‌کلام و لایتی که پخش میشد گوش می‌دادم، رو به پنجره خود را به آرامی تکان می‌دادم. ذهنم را خالی از هرگونه خیال می‌کردم؛ دوست داشتم هرچه زودتر به خواسته‌ام برسم اما چه فاصله‌‌ی دوری بین ما بود و باید آهسته گام برمی‌داشتم اما صبر هم‌ حدی دارد و من هم صبرم داشت تمام میشد. مشکل اینجا بود که اگر عجله هم می‌کردم از هدفم دور و دورتر می‌شدم. با صدای در به عقب برگشتم. در چوبی قهوه‌ای رنگ باز شد قامت بلند و بالای کیارش که در آن کت اسپرت آبی کاربنی هر کسی را وادار می‌کرد به او نگاه کند، در چارچوب آن نمایان شد. ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چی گفت؟
لبخندی زد و با چشمان سیاه و نافذش جوابم را داد:
- می‌خواد برای خودش کار کنی؛ این‌جوری زیر نظرش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
با صدای جارو برقی چشمانم را باز کردم که نور مستقیما به سمت چشمم حمله‌ور شد. ابروهایم را در هم‌ گره زدم و دستم‌ را جلوی چشمانم سایه‌بان کردم. بعد از کمی غر زدن بلند شدم. بعد از شستن دست و رویم در حیاط خانه‌ی نه چندان بزرگ و قدیمی به سمت یک تخت کوچک که گوشه‌ای را برای خودش اشغال کرده بود رفتم. مادرم عادت داشت بساط صبحانه‌ را در حیاط پهن کند تا کمی از هوای آزاد بهره ببریم. برای خودم از چایی همیشه تازه‌ دم ریختم و در حال لقمه گرفتن از نان و پنیر و گوجه_خیاری که از اول صبح که پا در حیاط گذاشته بودم به من چشمک میزدند، بودم که مادرم آمد و روبه‌رویم نشست. با حالتی شرمسار و نفرت‌گونه نگاهش را به من انداخت و گفت:
- چرا نمیری این مایه ننگ رو سِقطش کنی بیای؟ چرا انقدر یه دنده‌ای؟
باز شروع...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #6
چشم غره‌ای به من رفت و خودش را از آغوشم بیرون کشید . با ناراحتی سرش را تکان داد و آرام‌تر از قبل گفت:
- امروز همسایه‌ها گفتن دیدنت با یه پسره اومدی خونه. میگن ماشینش از این خارجیا بوده. باز که کاری نمی‌کنی؟ همین‌جوری هم حرف پشت سرمون زیاده!
با حرص چشمانم را یک دور در حدقه چرخاندم:
- نه مامان‌جان، خیالت راحت! داره کمکم می‌کنه کار کنم. بزودی اونقدر پولدار میشم که حتی نمی‌ذارم پاشی بری آب بخوری. برات یه مستخدم می‌گیرم مثل ملکه باهات رفتار کنه!
مادر وسط حرفم پرید و دستی روی پاهایم گذاشت:
- تو درست زندگی کن نمی‌خواد برای من خدمتکار بگیری.
و بعد بلند شد که به داخل برود. لقمه‌ی نصفه مانده‌ام را به سمت دهانم می‌بردم که مادر برگشت. تکه‌ای از آن را در دهانم گذاشتم و درحالی که چایی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #7
***
به سختی چشم‌هایم را باز کردم. نور مستقیم لامپ باعث شد خیلی سریع پلک‌هایم را روی هم بفشارم و دستانم را سایه‌بان کنم. با صدای ظریفی که می‌گفت:
- بالاخره بیدار شدی!
سرم را بالا آوردم. چشمانم به نور عادت کرد و نگاهی به اطراف انداختم. دخترک با نگرانی و کمی عصبانیت و شهاب بدون حس، خیلی سرد نگاهم کرد. حالا جنگل چشمانش برای من یخ زده بود. شبیه به یک زمستان سختی بود که هیچ‌کس را زنده نمی‌گذاشت. اشک در چشمانم‌ حلقه زد. بغض هم‌چون تکه سیبی گلویم را می‌فشرد. آن دختر مگر‌ چه داشت که من نداشتم؟ پول؟ قرار بود با هم کار کنیم و خرج زندگی را تامین کنیم. زیبایی؟ شاید به زیبای آن دختر نبودم ولی قطعاً زیبایی و جذابیت خودم را داشتم؛ نداشتم؟ هنوز نمی‌توانستم باور کنم شهاب آن عشق زیبا را به این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #8
کیارش که نمی‌دانست چه شده اول با تعجب و بعد با ناراحتی و‌ با ابروهایی در هم‌ تنیده نگاهم کرد. با تن صدایی آرام صدایم کرد:
- چیشدی یهو؟
دستی به صورت خیسم کشیدم. نیاز داشتم با یک نفر صحبت کنم. مهم نبود چه کسی؟ فقط یک نفر که به حرفم گوش‌کند؛ شنونده باشد و من دلم را سبک کنم. همین! پس نگاهم را به ملحفه‌ی روبه‌رویم دوختم وبا صدایی لرزان و شکننده شروع کردم:
-هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کسی دیگه بتونه جای منو تو قلبش بگیره. حتی اگر کسی هم می‌خواست خودش این اجازه رو به خودش نمی‌داد. می‌دونی؟ مامانم صبح بهم گفت شهاب نامزد کرده. اصلا باورم نشد بهم گفت که عکساشونو هم دیده و من بازم باورم نمیشد.
با پشت دست اشک‌های سمجم را پس زده و با تک خندی ادامه دادم:
-شاید هم من نمی‌خواستم باور کنم! ولی حرفش یه شک به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #9
***
با سر و صداهایی که از بیرون می‌شنیدم دل از خواب کندم. از جایم بلند شدم و‌ خمیازه کشان دستی به چشم‌های پف کرده‌ام کشیدم. به اطرافم نگاهی انداختم خسته به سمت کمد چوبی که یکی از درهایش کنده شده بود رفتم. شانه چوبی‌ام را برداشتم و به سمت تخت رفتم. نشستم و دسته‌ای از موهای قهوه‌ایم را در دست گرفتم و بی‌حوصله شروع به شانه کردنشان کردم. موهای لَخت و شلاقیم که تا وسط کمرم می‌رسید. شروع به بافتنشان کردم. بلند شدم و به سمت حیاط قدم برداشتم. مادرم و حاجیه خاتون رو تخت نشسته بودند و روبه‌رویشان تپه‌ای از سبزی گذاشته بود و داشتند آنها را پاک می‌کردند. نوه‌ی حاجیه خاتون، سامیار، درحال ویراژ دادن با ماشین‌های کوچکش بود که با ورود من به حیاط با هیجان داد کشید:
- آخ‌جون! بیدار شدی بلاخره خاله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

MANA SAADATMAND

کاربر فعال
سطح
29
 
ارسالی‌ها
774
پسندها
18,032
امتیازها
39,673
مدال‌ها
24
  • نویسنده موضوع
  • #10
کتاب را گوشه‌ای پرت کردم. بلند شدم و دست به کمر، آرام کش و قوصی به بدنم دادم. کمی درد داشتم اما بی‌توجه به آن، حوله‌ام را برداشتم به سمت حیاط روانه شدم. نیاز داشتم خودم را به دست آب گرمی بسپارم تا حداقل برای لحظاتی هم که شده، به درد قلبم توجهی نکنم. حاجیه خاتون و سامیار رفته بودند و مادر در حالی که به سمت زمین خم شده بود، آن را جارو میزد. با دیدنم کمرش را راست کرد و با دیدن حوله در دستم گفت:
- اگه می‌خوای حمام کنی من برات آبگرم‌کن رو‌ روشن می‌کنم تو برو حمام.
سپس با دستش به سمت حملم اشاره کرد و‌ بدون حرفی اضافه رفت تا آبگرم‌کن را روشن کند. با تعجب نگاهی به او انداختم و در دلم گفتم:
- معلوم نیست صبح که بیدار شده سرشو کجا زده که بهم گیر نمیده.
بی‌خیال شانه‌ای بالا انداختم و جواب خودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا