بسم الله الرحمن الرحیم
داستان: شهر خونین
نویسنده: امیرمحمد احمدی
بنگ بنگ بنگ!
صدای جیغ مردم از همه طرف و از همه خیابانها به گوش میرسید من از صدای مهیب ترسیده بودم پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم صحنهای را مشاهده کردم که تا حالا در عمرم به آنچنان صحنهای مواجه نشده بودم دهنم از تعجب باز مانده بود انگار یک سفینه فضایی را دیده بودم کاش یک سفینه فضایی بود اما اینطور نبود آن صدا صدای بمباران کردن دوباره اسرائیل بود خانهها آتش گرفته بودند مادران و پدران دنبال فرزندانشان که در زیر آوار و در آتش گیر افتاده بودند میگشتند زنان جیغ میزدند و کودکان گریه میکردند ناگهان مادرم سراسیمه آمد و گفت هر وسیله مهمی داری بردار میخواهیم از این شهر برویم من دیگر چارهای نداشتم مجبور بودم وسایلم را...
داستان: شهر خونین
نویسنده: امیرمحمد احمدی
بنگ بنگ بنگ!
صدای جیغ مردم از همه طرف و از همه خیابانها به گوش میرسید من از صدای مهیب ترسیده بودم پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم صحنهای را مشاهده کردم که تا حالا در عمرم به آنچنان صحنهای مواجه نشده بودم دهنم از تعجب باز مانده بود انگار یک سفینه فضایی را دیده بودم کاش یک سفینه فضایی بود اما اینطور نبود آن صدا صدای بمباران کردن دوباره اسرائیل بود خانهها آتش گرفته بودند مادران و پدران دنبال فرزندانشان که در زیر آوار و در آتش گیر افتاده بودند میگشتند زنان جیغ میزدند و کودکان گریه میکردند ناگهان مادرم سراسیمه آمد و گفت هر وسیله مهمی داری بردار میخواهیم از این شهر برویم من دیگر چارهای نداشتم مجبور بودم وسایلم را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش توسط مدیر