سلام! به انجمن رمان نویسی یک رمان خوش آمدید.

جهت استفاده از امکانات مجموعه ثبت نام کنید.

یا ثبت‌نام
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم تراژدی رمان محنت دیدگان | غزل محمدی نویسنده انجمن یک رمان

GHAZAL MOHAMMADI

نویسنده برتر
نویسنده انجمن
سطح
16
 
تاریخ ثبت‌نام
2/4/20
ارسالی‌ها
1,294
پسندها
8,363
امتیازها
27,673
مدال‌ها
18
سن
19
محل سکونت
Mashhad
نام رمان :
محنت دیدگان
نام نویسنده:
غزل محمدی
ژانر رمان:
# عاشقانه #تراژدی #جنایی
(حسبی الله)

کد رمان: 5058
ناظر: Sara_D Sara_D
سطح: ویژه، رتبه دوم تراژدی

شروع:
20 تیر 1401 ساعت 23:54

994084_a99a0fb4c061d9959654684c0abeaedb.jpg
خلاصه: محنت دیدگان قصه‌ی یک نفر نیست، قصه‌ی افرادیست که هرکدام به طرز عجیب و نامعلومی زندگی‌شان به یکدیگر گره خورده است! جرقه‌ی علمی که پانزده سال پیش در مسیر نادرست استفاده شد زندگی همه را تا نابودی می‌کشاند، لغزش پای افراد و کشیدن به تباهی موجب سکوت و خفقان می‌شود و همین...
زندگی‌ و عشق اجباری را فراهم می‌کند، وابستگی و سرافکندگی را رقم می‌زند، وابستگی‌ای که جزء درد هیچ ندارد؛ اما معشوق این روزها به همین بودن‌ها راضی است. در این هیاهوی عشق‌های زهرآلود، کسی رنج کشیده است، کسی فراریست از واقعیتی که نمی‌داند چیست و کسی خودش را پشت نقاب پنهان کرده و گردان این بازیست! عده‌ای هم سعی در فاش حقایق دارند؛ اما نقطه‌ی مشترک این‌ است. همه در این میان درد کشیده‌اند و میل به سخن ندارند؛ اما...
تا کی آوارگی و ویرانی؟ تا کی محنت و درد؟ آیا این روزها تمام می‌شود یا نه؟​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

و برای پرسش سوالات و اشکالات خود در رابطه با رمان به لینک زیر مراجعه فرمایید!
تاپیک جامع برای مسائل رمان نویسی

برای انتخاب ژانرِ مناسبِ رمان خود به تاپیک زیر مراجعه کنید
تاپیک جامع ژانرهای موجود در تالار کتاب

پس از ارسالِ 35 پست از رمان‌تان مجاز هستید در تاپیکِ زیر درخواست تگ (تعیین سطحِ رمـان) بدهید:
تاپیک جامع درخواست تگ برای رمان‌ها

دوستان عزیز نقد تگ رمان خود را می‌توانید در تاپیک زیر مطالعه کنید.
تاپیک جامع مخزن نقد تگ رمان کاربران

درصورت پایان یافتن رمان خود در تاپیک زیر اعلام کنید!
تاپیک جامع اعلام پایان تایپ رمان کاربران

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد از 25 پست در تاپیک زیر اعلام کنید!

تاپیک جامع درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود بعد از تگ شدن به تاپیک زیر مراجعه کنید!
تاپیک جامع دریافت جلد

برای آگاهی از نحوه‌ی ویرایش و علامت‌گذاری رمانتان به تاپیک‌های آموزشی بخش ویرایش مراجعه کنید!
آموزش ویرایش

نـکـته‌ی مهــم:
لطفا قبل از شروع به پارت‌گذاری، تاپیک آموزشی زیر را مطالعه کنید.
تاپیک جامع آموزش نکات ویرایشی

به این موضوع هم دقت کنید که وقفه بین پست‌های رمان «حداکثر ۴ هفته» است و اگه بیشتر از این باشد به رمان‌های رها شده منتقل خواهد شد.

* لطفاً قوانین را رعایت کنید و از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین انجمن جداً خودداری کنید. ضمناً از کشیدن حروف و تکرار آن‌ها نیز بپرهیزید. *


[با تشکر تیم مدیریت کتاب یک رمان]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
مقدمه:
از نگفته‌ها، از نسروده‌ها پُرَم
از اندیشه‌های ناشناخته و
اشعاری که بدان‌ها نیندیشیده‌ام.
عقده‌ی اشکِ من دردِ پُری
دردِ سرشاری‌ست.
و باقیِ ناگفته‌ها سکوت نیست، ناله‌یی‌ست.
ما در ظلمتیم
بدان خاطر که کسی به عشقِ ما نسوخت،
ما تنهاییم
چرا که هرگز کسی ما را به جانب خود نخواند!
#احمد_شاملو

سخن نویسنده:
در ابتدا متشکرم از شما دوست عزیز که رمان بنده رو انتخاب کردین.

فقط قبل از شروع چند نکته رو بگم:
محنت دیدگان پر از موضوعِ، چه بسا یک عده می‌گن شخصیت‌ها زیادِ؛ ولی بودن هرکدوم از این شخصیت‌ها یک خطی و دنبال می‌کنه و بی‌هدف نیست. شاید بیست پارت اول یک موضوع و دنبال کنه و بعد بره یک موضوع دیگه، ترجیحا اگه به رمان طولانی علاقه‌مندین شروع کنید و شاید در ابتدا زیاد ژانرها پررنگ نباشه؛ اما هرچه بگذره پررنگ‌تر خواهد شد و ژانر غالب رمان عاشقانه و تراژدی هست.

تمامی نام و شخصیت‌ها، اتفاقات زاده‌ی ذهن نویسنده هستند و وجود خارجی ندارند
.
 
آخرین ویرایش
***
حلقه‌ی طلایی رنگی که انگشت چپش را مزین کرده بود، لمس کرد، بغض، تیغ شده و نفسش را در هوای خفه‌ی اتاق بازجویی می‌گرفت، طوری که سوزشی را درست در قفسه‌ی سینه‌اش حس می‌کرد. پای چپش زیر میز تکان می خورد و با هر ثانیه که می‌گذشت، بیش از قبل آشوب می‌شد. وکیل نگاهش را به چهره‌ی غمگین و تکیده‌ی زن انداخت و آهسته گفت:
- لطفاً به خودتون مسلط باشین، هر حرکت اضافه‌ی شما شاید باعث شه تایمی که به سختی گرفتم از دست بره و آقای جاوید و برگردونن بازداشتگاه!
دختر سرش را بالا برد و چشمان آبی بی‌روح و سرخش را به وکیلش که مردی اتو کشیده و مرتب بود، دوخت.
- سعی میکنم، یعنی باید بیاد، بعد اونجا باید ببینم چیکار کنم... اصلاً چه واکنشی باید نشون بدم!
جمله‌بندی‌اش بد بود و وکیل چیزی نگفت که پس از گذر چند ثانیه، درب آهنی کنج اتاق سه در چهار با صدای قرچی باز شد و دختر از جا برخاست.
سربازی که بازوی مرد را گرفته بود او را به جلو هل داد و بعد گوشه‌ی در ایستاد.
- فقط پنج دقیقه فرصت دارین!
دختر خواست آب دهانش را ببلعد، خواست خود را جمع و جور کند؛ اما انقدر شوکه و حیران بود که تنها با دیدن همسر لاغرش با لباس‌های چروک و کثیف، سرجایش متوقف شد، دستان همسرش دستبند خورده و سرش زیر افتاده بود و طوری، چهره‌اش را پنهان کرده بود که او صورت گرفته و رنگ پریده‌اش را نبیند؛ اما دختر نیم قدمی عقب رفت که موجب شد، پایه‌های صندلی آهنی بر زمین کشیده شود و بعد از آن سوی او گام نهاد.
- سیاوش!
سیاوش دستان لرزان دستبند خورده‌اش را برهم گره داد و سر بالا کرد و تا آمد چهره‌ی او را ببیند، دستان دختر دورش حلقه شد و بغضش ترکید. سیاوش لب زیرینش را بر دندان کشید و نگاهش را به میز آهنی و چراغی که داخل آهنی مخروطی شکل قرار داشت دوخت، داشت ذره‌ذره نابود می‌شد و حال چیزی تا خاکستر شدنش نمانده بود، سرباز دستش را روی ساعد دست سیاوش گذاشت و با کشیدن او سوی خود، صدایش را بالا برد.
- فاصله رو رعایت کنین!
دختر با تلنگر او فاصله گرفت و سیاوش با از نظر گذراندن چهره‌ی همسرش آهسته گفت:
- بیا بشینیم!
وکیل قدری از آنها فاصله گرفت و سیاوش سوی صندلی که نزدیکش بود گام نهاد و آن را به عقب کشید، دختر بدون حرف جلوی او جا گرفت و با تقلا برای جلوگیری از ریزش اشک‌هایش، بینی‌اش را بالا کشید، حال می‌توانست مرد شکسته و لرزان روبه رویش را ببیند.
- چرا اینکار و کردی؟
سیاوش کمی جلوتر خزید و با دیدن انگشتان باریک او که درهم گره خورده بود، دستانش را جلو برد و پوست لطیف دستان او را لمس کرد.
- باید تموم می‌شد! باید یکی تمومش می‌کرد و یکی فدا می‌شد! من شدم که تموم شه!
چانه‌ی دختر لرزید و نگاهش را میخ صورت او کرد.
- چرا وقتی همه چی داشت خوب پیش می‌رفت همه چی و بهم ریختی؟ چرا جرم نکرده رو به گردن گرفتی؟ نگاه کن! تو این تو طاقت نمیاری، دستات سرده و می‌لرزه، رنگت پریده، تو این چهار روز لاغر شدی! بعدم‌.‌..
نخواست که به زبان بیاورد؛ اما دل سیاوش داشت آب می‌شد! این دختر قوی گذشته، همانند شمع با دلبستن به او آب شده بود، سیاوش کلامش را کامل کرد.
- آخرش اعدامه!
لبان دخترک روی هم فشرده شد و چشمان قهوه‌ای و لبان خندان او را از نظر گذراند و به حال زندگی‌اش های و های گریست.
- گریه نکن! زندگی من از چهارسال پیش تموم شد، تموم شد وقتی دیدم زندگیم بند قرص و دارو و مواده، وقتی دیدم پا به پام داری می‌سوزی و مجبوری خودت و سر پا نگه داری، مجبوری بخاطر احساست بهم تو دردسر بیفتی و خار و ذلیل شی! بیا باور کنیم شهرو، زندگی بدون من واست بهتره! یعنی واسه همه بهتره!
دختر که نامش شهرو بود، نفس‌های بلندی به سختی کشید.
- من هرطور شده تو رو از اینجا میارم بیرون! تو باید کنار من بمیری نه بخاطر اشتباهِ من! نه بخاطر حماقت و طمع‌ِ من!
قطره‌ی اشک از گوشه‌ی چشم قهوه‌ای رنگ او چکید و دست او را محکم‌تر فشرد، درست مثل کسی که می‌ترسید گرمای دست دختری که عاشقانه‌ او را می‌پرستید، از یاد ببرد.
- داره پنج دقیقه تموم میشه، برگه‌های طلاق و امضا کن، خوردن مهر طلاق بهتر از خوردن مهر فوت همسر و زن سابق یک مرد قاتل بودنه!
سیاوش از جا برخاست و دستانش را از روی دست‌های او برداشت، شهرو به کمک میز از روی صندلی بلند شد و سیاوش با زدن لبخندی که بیشتر، شهرو را به گریه انداخت، صدایش را تا آخرین حد بلند کرد و بدون خجالت، ترس یا هر حس دیگری فریاد کشید.
- دوست دارم شیرین‌ترین حماقتم!
سیاوش پشتش را به او کرد و تا خواست قدمی سوی در بردارد، دستان باریک همسرش از پشت دورش پیچید و بی‌توجه به سربازی که نزدیکشان شده بود، با صدایی که دیگر به گوش نمی‌رسید، گفت:
- میارمت بیرون! منتظرم باش! یک روزی جز اینجا هم و ملاقات میکنیم و اونجا همه چی و درست می‌کنم و روزای بعدش باهم رویای روزایی که می‌دیدیم و به واقعیت تبدیل میکنم!
 
آخرین ویرایش
(چندماه قبل)
***
فلش را میان دستش فشرد، لب زیرینش را به دندان کشیده و با قدم‌های استوار سوی در قهوه‌ای راه کج کرد. دست مشت شده‌اش را بالا برد و محکم بر در نواخت. چنان اخم‌هایش غلیظ بود که از انتهای سالن هر کسی او را دید اقدام به ادای احترام و سلام نکرد. دستش را روی دستگیره نهاد و پس از فشار، در را به جلو هل داد. مرد که در حال صحبت با کسی بود به محض ورود اینگونه پر هیاهوی او، گوشی را پایین برد، لبخند از لبانش محو کرد و خطاب به کسی که پشت خط بود گفت:
- آرزو، قطع کن بهت زنگ می‌زنم.
ملکا در را با دست آزادش محکم سوی چهارچوب هل داد و خودش سوی میز او گام نهاد. به قدری رنگ صورتش سرخ بود که کامران از خشم او و اتفاق افتاده نگران از جا برخاست. ملکا با رسیدن جلوی میز محکم فلش را روی میز کوبید.
- صاحب این خونه فکستنی که می‌خواد رستوران بسازه کیه؟
کامران با شنیدن این سوال او، نفس حبس شده‌اش را بیرون فرستاد.
- بخاطر این سوال یک دفعه اینجوری میای داخل؟
ملکا آب دهانش را سخت پایین فرستاد و فلش را سوی او هل داد.
- بده به تیم دیگه من واسه اینا دکوراسیون نمی‌زنم. مرتیکه اومده با چند نفر بالای سر ما داره نظارت می‌کنه انگار بچه دوساله یا نابلدیم. بعدم فامیل مالک که خودش و پشت وکیل گم و گور کرده...
ملکا عصبی پلک بست و حرفش را بلعید. کامران روی صندلی چرمی گردانش نشست و با فشردن دستگیره صندلی حرفش را برید.
- حتما مهرگان یا جاویدِ؟ آره؟ بازم بخاطر مشترک بودن این موضوع می‌خوای دست رد بزنی به سینه‌ی پول!؟ صدبار بهت گفتم ملکا به فکر خودت نیستی به فکر بچه‌های تیمت باش با این کارت خیلی‌ها رو از دست دادی بیشتر ادامه پیدا کنه بازم از تیمت میرن.
ملکا از میز فاصله گرفت و دستش را سوی دکمه پالتو مشکی کوتاهش برد و آن را باز کرد. وقتی می‌دانست دگر چه حاجت به بیان بود؟ سخت دمی از هوا گرفت.
- فدای سرم آگهی می‌زنم بیان واسه کار، مگه نیروی کار نیست؟
کامران سری تکان داد و فلش را از روی میز برداشت. از این افکار ملکا کفرش درآمده بود و خدا عالم بود اگر می‌توانست جوری این دختر را سر جا می‌نشاند تا خیلی چیزها را از یاد ببرد. دریغ که نمی‌توانست.
- تو دیوونه‌ای! بخاطر یک موضوع که بسته شده داری پشت هم ضرر می‌کنی.
ملکا کیف دستی‌اش را که هنگام ورود روی مبل انداخته بود برداشت. بحث با کامران در این مورد بی‌فایده بود، انرژی‌اش همانند هر وقت دیگر به واسطه‌‌ی گذر کوتاه و تداعی این دو فامیل از هم گسست و تحلیل رفت.
- شاید برای تو بسته باشه؛ ولی برای من نیست. خیلی چیزهایی که واسه تو مهم نیست و درکم نمی‌کنی قد چند سال برام مهمه!
کامران از پشت سر نگاهش کرد، چیزی نداشت که بگوید در این دو سال آشنایی با او فهمیده بود نصیحت کردنش دردی را دوا نمی‌کند. ملکا دستش را روی دستگیره گذاشت و با قدم‌های آهسته سوی اتاق تیمش که کمی آن سمت طرف در یک اتاق طویل و اولین در بود راه کج کرد. از نظر کامران فقط دو فامیل بود؛ اما او امروز با دیدن مشخصات سند ثبت شده و فامیل مرد قلبش پایین ریخته بود.
دستش روی طلایی دایره‌ای شکل نشست و تا آمد بچرخاند. صدای کسی ما بین این همه مشغله و مصیبت‌های ذهنش پیچید.
- خانم مهرگان این متراژی که امروز واسه اندازه گیری کابینت‌ها خواسته بودین.
صدای نازک دختر و لحن محتاطانه‌اش باعث شد اگر می‌خواهد پشت کند و بی‌توجهی نشان دهد نتواند. ملکا سویش برگشت. عصبی از لیدرهای گروهی که هیچکدام جز آن مردک پاچه‌خوار کاری مثل خودش نمی‌کردند بر زبان جاری کرد.
- بده به آقای احمدی، فعلا خبری از پروژه نیست.
دختر ابروان بورش از هم گسست، نتوانست لب بگشاید و بپرسد چرا؟ ملکا مهرگان در این شرکت هرچیزی می‌گفت دلیل مبهمی داشت. دلیلی که به خودش مربوط بود. دختر دستش را پایین آورد و ملکا بدون تغییری در حالت چهره‌ی خسته‌اش سوی اتاق گام نهاد. بدی کارش همین بود مجزا هیچ چیز از خودش نداشت. دفتری نداشت تا در خلوت سیگاری روشن کند و تفریحی کام بگیرد. به محض ورود پنج نفری که نشسته بودند به احترامش بلند شدند. گلوی خشکش و نفس آغشته به چرکش حاکی از این بود، سرما خوردگی بدی پیشرو دارد. هوای گرم اتاق سی متری او را کلافه‌تر قبل کرد، نگاهی به چهره‌ی تک تک آنها انداخت و بی‌هوا تصمیمی که از نظر خودش خودخواهی بود بر لب جاری کرد.
- صفحاتی که برای رستوران باز کردین رو ببندین، کار با تیم آقایِ احمدیِ، انشالله پروژه‌ی جدید.
همین جمله کافی بود تا لبخند و شوقی که از چشمان آنها به وضوح معلوم بود، رخت ببندد. جای خالی تک‌تک اعضای سابق تیمش به وضوح حس می‌شد. میزهایی که در یک راستا قرار داشت و دو به دو افراد جلوی هم نشسته بودند. فقط پنج‌تای اولش از سیزده تا صندلی پر بود. پسر جوانی که شهاب نام داشت آهی از نهادش خارج کرد و ملکا با خیره شدن به آسمان ابری که از پشت پنجره نمایان بود ادامه داد.
- شاید تا چندماه آینده کار نداشته باشیم. پس اگه می‌خواین به پروژه‌های دیگه بپیوندین مختارین.
 
آخرین ویرایش
از کنار آنها گذشت و سوی میز سیاه رنگش که کنج دیوار بود گام نهاد‌. برگه‌های زیادی روی میزش ریخته بود. برگه‌های استیکی نوت نارنجی و سبز به مانیتور چسبیده بود. کیف را روی میز گذاشت و قامتش را روی صندلی رها کرد. هوای گرم را به ریه‌هایش فرستاد و نگاهش را سوی کاغذها چرخاند.
ابعاد و اندازه، طرح‌های یک سری از قسمت‌های دیزاین بیرونی رستوران بود. که به صورت دستی روی نیم برگه کشیده شده بود. کلی ذوق و هیجان پشت دست خط آنها خوابیده بود. صدا از کسی در نمی‌آمد جز یک موزیک بی‌کلام که باز هم باب میل ملکا بود. کاغذها را دانه‌دانه از مانیتور جدا کرد.
- جز آشپزخونه روی کجاش کار کردین؟
با صدای بلند و جدی او، دختری که روی صندلی وا رفته بود، صاف سر جا ایستاد و به ملکای گرفته چشم دوخت.
- طرح دیزاین بیرونی رو زدیم، نورپردازی و محل یک سری چیزا رو مشخص کردیم‌. بنا به سلیقه ‌ی مالک که یک رستوران با حال و هوای رمانتیک می‌خواست در حال کار روی قسمت بیرونی هستیم و خودش اختیار رو داده به شما! قرار بود امروز بهتون بگم؛ ولی...
ردی از صدای رسایش باقی نماند و آرام سر فرود آورد.
- گفتین ادامه‌ی کار با تیم دیگه و کلا منتفی شد.
ملکا نگاهش را از او گرفت و با برداشتن موس روی پوشه که در گوشه‌ی دسکتاپ بود کلیک کرد. با قرار دادن عکس‌ها روی حالت خودکار، نگاهش سوی عکس‌های رد شده از فضای خالی خانه دو طبقه خیره ماند. مبلغ پیشنهادی مالک چیزی حدود یک نیم میلیارد بود؛ اما ملکا نمی‌توانست ریسک این را به جان بخرد. اگر این مالک از نزدیکان او بود به زودی با او هم روبه رو می‌شد، سین اول اسم مالک با سین اول اسم او یکی بود و این دلیل موجهی بود تا نخواهد قبول کند. نه اینکه بترسد بلکه شرمگین می‌شد از خودش، از انتخاب ایده‌آلش که در ظاهر چشم همه را کور کرده بود.
زرق و برق آن مرد همه چیز تمام... آخ از همه چیز تمامی! عصبی نیشگون از ران پایش گرفت تا دست از افکارش بکشد. نگاهش سوی دختر چرخید.
- وقت ناهارِ می‌تونین برید تا منم فکرام و بکنم شاید یک درصد نظرم برگشت.
وعده‌ی الکی و بی‌خود داد وگرنه می‌دانست قبول نخواهد کرد؛ اما خب چه می‌کرد که در این چندماه همکاری با این پنج نفر و پشتکار و همتی که در انجام کار داشتند واقعا قابل تحسین بود. هرچند آنها که بچه نبودند می‌دانستند ملکا بگوید نه یعنی نه! بنابراین به دقیقه نکشید اتاق خالی شد و ملکا عصبی تار موهای پریشانش را زیر مقنعه مشکی رنگش فرو برد و چنگی به گلوی خشکش کشید.
از اینکه میدان را به احمدی بدهد، بیزار بود چون احمدی در این شرکت جاسوس کسی بود که او از قیافه‌اش، از بودنش بی‌زار بود.
 
آخرین ویرایش
دستش تکیه گاه روی میز قرار گرفت و بلند شد. سیگار و فندک را برداشت. فاصله‌ی صندلی‌اش تا پنجره‌ی پشت سرش شاید در حد پنجاه سانت بود. دستش سوی دستگیره‌ی آهنی رفته و آن را با چرخاندن دستگیره کامل باز کرد. هجوم باد خنک و دلچسب به صورت ملتهبش برای لحظه‌ای نشان کمرنگ لبخند را روی لبانش زد؛ اما این در میان بحبوحه‌ای که در سرش بود گم شد.
دستانش لبه‌ی پنجره قرار گرفت و وزنش را روی طاقچه کم عرض انداخت. موزیکی با زبان دیگر شروع به خواندن کرد که در میان صدای یاکریم‌های خاکی رنگ گم گشت. کلاغان آسمان در آن روز ابری عجیب منظم به فراز آسمان پرواز می‌کردند.
انگار امروز همه چیز دست به دست هم داده بود تا گذری به سوی خاطراتش بزند. همان شب‌های نحس که خیلی وقت بود تفاله‌هایش را بالا آورده بود. نگاهش از پنچره سوی در ورودی خلوت را نشان گرفت و ذهنش سوی دیگری پرواز کرد، سیگار را کنج لب گذاشته و آن را آتش زد؛ اما هنوز چیزی نگذشته بود که در باز شد و از بلندای خاطرات تلخش پایین افتاد طوری که چشمانش کمی درشت شد و سیگار از دستش جلوی پنجره افتاد. کامران قدمی به جلو برداشته و در را پشت سرش بست. ملکا تیز به عقب‌ برگشت و کامران سوی میز گام نهاده و یک صندلی از زیر بیرون کشید.
- بیا خواهشا یک بار خودخواهی رو بذار کنار ملک! خواهش می‌کنم ازت، درک کن هر جاویدی اونا نیستن هر مهرگانی هم خانواده‌ی خودت نیستن. با تصمیمی که هر چند وقت یکبار می‌گیری زیر دستات و ناامید تر از همیشه می‌کنی. اینا به امید اینکه بتونن پول بگیرن اومدن اینجا نه اینکه شبانه روز سرشون و با پروژه‌های دو سه تومنی گرم کنی و نفری دویست تومن بذاری کف دستشون.
ملکا پوفی کشید و سیگار را از لبه‌ی پنجره برداشت. با جلوی کفش‌اش سطل آشغال آهنی را جلو کشید و آن را درونش پرت کرد. لحن بیان کامران و زمزمه‌هایی که تازگی در شرکت زیادی شنیده می‌شد. باعث شد لبش را به دندان بگیرد و دستانش را تکیه گاه روی میز بگذارد. خوب بود با این مرد و همسرش آشنا شده بود. تکیه گاه و پناه خوبی برای او بودن.
- می‌فهمم چی میگی؛ ولی چاره‌ای واسم نیست. بحث این موردم دیگه تو شرکت وا نکن دیوار موش داره موشم گوش داره.
کامران انگشتان دستش را روی میز گذاشت و موس بی‌سیم دختر را زیر دستش نهاد و برنامه‌های دسکتاپ را به عادت همیشگی درگ کرد. ملکا نگاهش سمت او چرخید و دقیق به صورتش چشم دوخت. کلافگی‌اش را می‌توانست از چشمان قهوه‌ای و گره‌ای که میان ابروانش نشسته بود. بخواند، بنابراین سعی کرد گفت و گو را به سوی او بچرخاند.
- شنیدم پدرت داره از کاشان میاد، صحت داره؟
دستش را زیر صندلی گردانش نهاد و آن را سوی خود کشید، تکیه از میز برداشت و روی آن نشست. کامران از نرم افزار مینیمایز شده نگاه گرفت.
- آره دارن برمی‌گردن.
ملکا تای ابرواش بالا رفت، فکرش را می‌کرد این اتفاق بی‌افتد و به خوبی از رابطه‌ی او با برادر و خواهرش خبر داشت. از اینکه کامیار هر از گاهی گذری به اینجا می‌زد و طوری سعی می‌کرد کامران را جلوی باقی افراد خرد کند و با هر بار حضور او جوری ملکا را برهم می‌ریخت که دوست داشت چشمان قهوه‌ای رنگش را از کاسه بیرون بکشد.
- خبری از کامیار نیست مُرده به حق علی؟ یا شایدم دستمال به دست رفته دنبال بابات آره؟
کامران که از خانواده‌اش بی‌خبر بود شانه بالا انداخت و آستین پیراهن آبی تیره‌اش را که کمی خاکی شده بود با دست دیگر تکان داد.
- خبر ندارم؛ همین که نیست خداروشکر. تازه داره زندگیم می‌افته رو روال!
ملکا با دست چانه‌اش را خاراند، با یاد چند ماه پیش، اخمی درهم کرد و دستانش را درهم قلاب کرد.
- چرا خودت پروژه رو قبول نمی‌کنی کامران؟ من همین جوری احمدی از دهنم در اومد. چون فقط اونه که دیزاین داخلی و خارجی و دکوراسیون رو باهم کار می‌کنه؛ ولی در جریانی که چه قدر ازش نفرت دارم. مرتیکه نچسب!
 
آخرین ویرایش
کامران دمی از هوای سنگین اتاق گرفت. ناراضی بود از اینکه ملکا قبول نکرده؛ اما چاره‌ای جز پذیرفتن نداشت.
- بیخیالش سرم شلوغ‌تر از اینه بخوام قبول کنم. فکرت و درگیرش نکن...
دستش را روی دسته‌ی صندلی گذاشت و برخاست. ملکا دندان‌های جلواش را برهم کشید. از اینکه میدان را به کس دیگری بدهد بی‌زار بود؛ اما این مدت به واسطه‌ی گذشته‌ی دامن گیر شده‌اش مجبور بود زیادی با رفتارهایش باعث ضرر به نزدیکانش شود. برای لحظه‌‌ای و طی تصمیم آنی، قبل از خارج شدن کامران گفت:
- قبول می‌کنم جهنم و ضرر! زیادی کامیار تازونده توهم زیادی مظلوم واقع شدی نمی‌ذارم این سری احمدی پاچه خوار به ریشم بخنده و سود ببره!
دست کامران که روی دستگیره قرار گرفته بود رها شد؛ اما جای اینکه خوشحال شود اخم‌هایش بیشتر درهم رفت.
- لازم نیست. نمیخوام بیشتر از این آسیب ببینی همین طوری...
ملکا صدایش را بلند کرد و بی‌پروا میان حرفش پرید:
- هر سینی اون سین نیست هر جاویدی هم اون نیست. برو تا منصرف نشدم.
به دنبال این حرف لبخندی کنج لبش نشاند. به کامران بیش از این ها بدهکار بود که بخواهد اجازه دهد بار دیگر بخاطر تصمیم او توسط برادر بزرگترش مورد تمسخر واقع شود. کامران با وجود اینکه از این تصمیم او ناراضی بود؛ اما پس از مدت‌ها لبخند کم رنگی بر لبش نشست. کامران از اتاق خارج شد و ملکا با جدیت و برداشتن عینک از روی میز، بار دیگر با دقت به عکس‌های خانه خیره شد و پرونده تک‌تک طراحی‌های آنها را باز کرد، زیرلب نام صاحب ملک را زمزمه کرد.
- سامر جاوید! نادر هیچ علاقه‌ای به دادن اسمی که ریشه‌اش عربی باشه نداشت. پس فرضیه رد میشه و امیدوارم بدون دردسر تموم شه.
البته می‌دانست این ماجرا سر دراز خواهد داشت. هروقت در این چهار سال این آرزو را به زبان آورده بود خدا جوری در کاسه‌اش گذاشته بود. نگاهش از عکس‌ها و طراحی عالی محبوبه گرفته شد و سوی قاب عکس دسته جمعی خانواده‌اش چرخید. اخم‌هایش باز شد و دستش کنار قاب عکس دسته جمعی چوبی نشست.
آن را به سمت خود کشید و نگاهش را به آنها دوخت. مادرش با چادر رنگی کنار پدر مقتدرش که مویی با خودش نمی‌زد، ایستاده بود. موهای تیره رنگ پدرش با گردی از سفیدی و بینی استخوانی و پوست سبزه غم را در دل او کاشت. کمی سوی مادرش چرخید.
برخلاف پدرش، مادرش پوست روشن و چشمان آبی رنگ روشنی داشت. بینی‌اش کوچک بود و چهره‌ی زیبا و دلنشینی داشت؛ اما او تنها چیزی که از مادرش برده بود. بینی و رنگ‌پوست کمی روشن‌تر از پدرش درحد گندمی بود.
نگاهش کمی سمت راست کشیده شد. با دیدن دو بچه‌ی کوچکی که یکی در آغوش زن برادرش بود و دیگری دستش در دست برادرش لبخندش عمق گرفت‌.
- الان تو باید پنج سالت باشه و توهم هشت سالت!
دوست داشت برادرزاده‌هایش را ببیند. در حسرت دیدار پدر و مادرش شب‌ها به سختی سر به بالین می‌گذاشت، با هر محبت زیرپوستی که در خیابان از مادر و دختری می‌دید حسرت می‌خورد؛ اما نمی‌شد.
با پیچ خوردگی معده‌اش قاب را سر جا گذاشته و با فشردن کلید خاموش لپ‌تاپ آن را به خواب سپرد و از جا برخاست. دکتر تاکید کرده بود غذایش را به موقع بخورد و خلاف میل باطنی‌اش از تندی بپرهیزد چون چندسالی بود زخم معده مهمان وجودش شده بود. صندلی را پشت میز مرتب کرد و با سپردن عینک روی میز از اتاق خارج شد.
در را آرام پشت سرش بست که نگاهش به انتهای راهرو طویل افتاد. سمت چپ پنج اتاق و سمت راست هم به همین تعداد اتاق بود افتاد. به واسطه‌ی پرده‌های کنار زده از روی پنجره سراسری روشنای بیرون داخل را پوشش می‌داد. سمت چپ راه‌پله‌ها واقع شده بود که به زیرزمین و آشپزخانه می‌رفت. با قدم‌های آهسته سوی آن قدم نهاد و زمزمه کرد.
- حتما بفهمن یک پدیده‌ی نادر در سطح جهان رخ داده خیلی تعجب می‌کنن.
به حرف بی‌مزه و ترس و جبروتی که پیش باقی همکارانش به جا گذاشته بود لبخند نمکینی زد.
و در آن سوی قصه برخلاف او، اخمی غلیظ میان ابروان مرد نشست. هوای سرد و آفتاب بی‌جانی که از ابتدای طی کردن مسیر چشمش را می‌زد. سبب این امر شده بود.
دستش را که به واسطه‌ی دستکش چرمی پوشیده شده بود روی زنگ فشرد. زن که چشم انتظار او بود به محض شنیده شدن نوای در، قاشق را داخل کاسه گذاشت و با دستمال کاغذی روی لبان او کشید و لبخندی زد.
- اومد عزیزم میرم در رو باز کنم.
دستمال را داخل سینی جا گرفته روی عسلی رها کرده و با پیمودن طول اتاق خارج شد. مرد قدمی به عقب برداشت و به در سیاه رنگ پارکینگ که ارتفاع زیادی داشت چشم دوخت. شانزده سال پیش این عمارت با عظمتش فرو ریخته بود و از همان سال، دیگر ردی از او به جا نمانده بود.
برای لحظه کوتاه خاطرات مد نظرش آمد. شعله‌های آتش که از سقف خانه بیرون می‌زد همراه با هوای آلوده‌ی تهران که در ریه‌هایش پیچید باعث عمق گرفتن سردردش شد و سخت پلک بست.
 
آخرین ویرایش
صدای قدم‌های تند کسی را از پشت در شنید و به دنبال آن در ورودی باز شد. چشمانش باز و گیر زن جوان افتاد.
شلوار کرم رنگ مخمل با بافت بلند قهوه‌ای و صندل‌های مشکی رنگ بر تن داشت. موهای طلایی رنگش دورش رها شده و بینی قلمی‌ و سایه‌ی تیره و خط چشم پهنش به درشتی تیله‌های عسلی رنگش افزود. لبخند زن با دیدن او عمیق شد.
- رسیدن بخیر و خوش اومدی سامیار، پدرت خیلی چشم انتظار بود، من آذر هستم.
هیچ مویی با عکس همسر اول نادر نمی‌زد. چشمان مشکی رنگ، موهای مشکی و صاف، قد بلند و هیکل به نسبت خوب که با کت جین مشکی و بافت یقه گرد مشکی که از زیر آن معلوم بود. به خوبی نشان داده می‌شد.
- سلام متشکرم. حال پدر چطوره؟
آذر کنار ایستاد و مرد گذشت. نگاه آذر به سوی دست پوشیده شده‌ی او افتاد، دست چپش فقط از چرم پنهان شده بود و کمی کنجکاوش کرد؛ اما جویا شدن حال همسرش باعث شد لبخند از لبانش محو شده و با بستن در پشت او راه بی‌افتد.
- همون طور مثل همیشه. گاهی خوب و گاهی بد، یک روز بدون کپسول و روز بعد با کپسول اکسیژن نفس می‌کشه.
اخم میان پیشانی‌اش غلیظ شد و نگاهی به حیاط انداخت. دور تا دور باغچه و درختان بید که با هر بادی موهای افشانشان تکان می‌خورد. چراغ در باغچه که به زیبایی آن در شب می‌افزود و در آخر صد سانتی مانده به در ورودی خانه، جای پارک ماشین بود.
- ویلای شمال و فروختین؟
آذر کنارش رسید و با طمانینه از چهار پله‌‌ای که به در دو لت ورودی می‌رسید، عبور کرد.
- نه؛ ولی پدرت و بهتر از من می‌شناسی تا وقتی خیالش راحت نشه هرجا هم بره همینِ اوضاع!
سر تکان داد و به محض رسیدن جلوی در، آذر با دستش در را به سوی داخل هل داد. اینکه از پیدا شدن این مرد پس از سال‌ها زندگی با نادر خوشحال بود به وضوح از چهره‌ی باز شده‌اش هویدا بود. ببخشیدی گفت و قدم به داخل گذاشت.
موج مملو از قرمه سبزی و برنج، همراه با گرمای مطبوع خانه او را لرزاند و نگاهش سوی خانه چرخید. نقشه درست همان بود. طبقه‌ی اول با هال و پذیرایی و آشپزخانه با کابینت‌های هایگلاس سفید و حاشیه‌های خاکستری، دیزاین هال و پذیرایی آبی کم حال و پرده‌های تور سفید، همراه با وسایل تزئینی گران قیمت محشر به پا کرده بود. سلیقه‌‌ی آذر کم از مادرش نبود. آذر قدمی به جلو گذاشت و کنار راه‌پله‌ها ایستاد. مرد قدمی به جلو برداشت و از اطراف نگاه گرفت.
- پدرت بالا منتظرتِ، اولین اتاق سمت چپ! چیزی شد صدام کن!
نگاهش کرد و لبخند محوی به نشانه‌ی باشه بر لب نشاند.
- ممنونم از اینکه درک می‌کنین.
آذر کوتاه خندید و دستش را لبه‌ی نرده چوبی نهاد.
- بعد شونزده سال حتما با دیدنت شوکه می‌شه.
بدون گرفتن دست بر نرده، هفده پله چوبی که با قدم نهادن روی هرکدام قرچی قرچی زیر پایش می‌کرد را پیمود. لوستر بزرگ با آویز‌هایی مانند قندیل‌های برف به وسط راه‌پله‌ها آویزان شده بود‌ و به علت لامپ‌های کوچکی که نور کمی داشتند محیط را روشن می‌کرد، سرش که با قدم نهادن در هوای آلوده تهران درد گرفته بود برای لحظات کوتاهی شدت یافت.
از این پله‌ها مادرش سالم بیرون نیامده بود، در همین پیچ پله‌ها سقف روی سرش فرود آمد. نگاه از اطراف گرفت و بدون خیره شدن به پذیرایی کوچک و دلنشین پشت در اول ایستاد و تقه‌ای زد.
چندلحظه‌ای صبر کرد و هنگامی که صدایی نشنید به داخل گام نهاد. نادر با دیدن پسرجوانش که برای خودمردی شده بود. دستش روی ماسک اکسیژن رفته و آن را کنار زد. با ورود او به این خانه، انگار‌جان و نفس تازه با خود آورد که نادر، دستش را تکیه‌گاه کنارش گذاشته و سعی کرد بلند شود.
سامر با دیدن این عمل او سریع سوی تخت رفته و با گذاشتن دستش روی پشت او قامت نحیف پدرش را به خود تکیه داد و کمکش کرد تا صاف بنشیند.
 
آخرین ویرایش
- سلام، لطفا راحت باشین، از آذرخانم جویای حالتون بودم زیادی ضعیف شدین.
سامر بالشت را پشت او صاف کرد و نادر به نیم رخ پسرش چشم دوخت. هیچ چیز از آن جوان بیست ساله، از آن پسر با صورت سوخته و بدن خونی که توسط نیروهای آتش نشانی بیرون کشیده شده بود نداشت.
ته ریش کوتاه روی صورتش، موهای شانه کشیده با طرح ساده‌ی کوتاهی و تارهای موی سفید شقیقه‌هایش به خوبی سی و اندی سالگی‌ و نزدیک چهل سالگی‌اش را نشان می‌داد. نادر به بالشت تکیه زد و سامر کنار او روی تخت نشست. دست لرزان نادر روی دستش نشست و با غم خندید.
- خوش اومدی سامیار! خوش اومدی بابا! به موقع اومدی.
سامر که کنجکاو بود تا از همه چیز سر در بیاورد و خیلی کم اطلاع داشت به پدر محزونش چشم دوخت.
- چیزی شده من بی‌خبرم؟ پافشاری کردین برگردم راستش از شما توقع نداشتم.
نادر سرش را به تاج تخت تکیه داد، پشتش با آمدن پسر ارشدش گرم شده بود، این پسر به او نیرو می‌داد تا دوباره سر پا شود. درخواستش را با تردید به زبان آورد، هرچند می‌دانست شاید او رویش را به زمین بی‌اندازد.
- برگرد کارخونه سامیار، برای مدتی اینجا بمون... اگه یکم دیگه ادامه‌دار... شه باید...
سرفه امانش را برید و سامر با برداشتن ماسک و کشیدن کش سبز آن دور سرش، اجازه‌ی صحبت را از او گرفت.
- لطفا استراحت کنین من اینجام.
دستانش را برهم گره زده و با اخم بر دستانش خیره شد. نادر با کم شدن سرفه‌هایش نگاه کلافه‌اش را هول اطراف چرخاند.
- خبرای خوبی به گوشم نرسید که با اصرارتون برگشتم؛ ولی بهتره خودم از زبونتون بشنوم.
نادر ماسک اکسیژن را از صورتش برداشته و زیر چانه‌اش نهاد.
- باید درستش کنی پسرم... آب ریخته شده، تنگ شکسته شده و ماهی‌ای که افتاده کف زمین و داره جون می‌ده رو باید برداری تا نمرده!
سامر سرش را سوی او چرخاند، نمی‌فهمید پدرش چه می‌گوید. از طلاق برادرش خبر داشت و می‌دانست کارخانه را او دارد می‌چرخاند و با همان یک کلمه‌ی پدرش حرفش را تا انتها خوانده بود.
- اگه منظورتون کارخونه است که من جز بیست درصد سهام چیزی ندارم. مدیریتم که سپردین دست سیاوش پس کاری از دست من برنمیاد.
نادر سرفه کرد و دست او را محکم فشرد. اینکه هیچ نقطه تشابهی با پدرش نداشت کاملا هویدا بود، چشمان قهوه‌ای پدرش، موهای مجعد کوتاه و چاله گونه‌ی سمت چپ صورتش، بینی کمی بزرگ که نسبت صورت خوب بود و تمامی نشانه‌ی برادرش بود.
- باید... برگردی... با همون بیست درصد!
دستش را برداشت و سوی عسلی کنار میز چرخید. کشو را کشید و برگه را بیرون آورد، سامر گیج رفتارش را نگریست.
- داره سر... دوتامون و به باد... میده! باید... جمعش کنی!
کاغذ را روی پتو گذاشت و با گذاشتن ماسک روی بینی و دهانش نفسی تازه کرد.
- سیاوش چیکار کرده؟
نادر دردمند از کارهای فرزند کوچکش سرش را محکم بر تاج تخت کوبید و سامر نگاهی به وکالت تامی که فقط جای امضای او را کم داشت، انداخت. در این شانزده سال چه شده بود؟ به رفتار خانواده و برادرش این اواخر شک کرده بود؛ چون درست از هفت سال پیش دیگر نه خبری داشت و نه او تماسی می‌گرفت. همسر پدرش سربسته از او حرف می‌زد و پدرش گاهی که با او حرف می‌زد با خبر گیری او از سیاوش بحث را عوض می‌کرد. نادر دستش را به گلو کشید و با دردی که ناشی از قلب و ریه‌ی دردناکش بود خفه پاسخش را داد.
- نمک خورد و نمکدون شکسته بابا جان! زد و گذشت و آبرومون و ریخت، سرخورده و شکستم کرد،‌ به زندگیش رحم نکرد. بعد شصت سال زندگی شرمندم کرد.
 
آخرین ویرایش

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا