نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان سحاب مه‌آلود | فاطمه اسدیان کاربر انجمن یک رمان

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #1
«به نام خدا»
کد رمان: ۵۰۸۳
ناظر: M A H D I S M A H D I S

نام رمان: سحاب مه‌آلود
نام نویسنده: فاطمه اسدیان
ژانر: #عاشقانه #درام

1668703150736.png
خلاصه:
در برابر چشمان متحیر و غمگسارش تیر خلاص را زد و برای اولین بار تصویری ترسناک از خویش در ذهن دخترک لرزان و هراسان مقابلش رقم زد؛قطرات اشکی که بر گونه‌اش تازیانه می‌زد را نادیده گرفت و با قلبی منکسر چشم بالا آورد و به آنی تمامی لحظات پارینه و ماضی که گذشت از جلوی چشمش بسان نوار فیلمی کهنه عبور کرد. دختر باشی، یکی‌یکدانه‌ی پدر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

*chista*

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
19
 
ارسالی‌ها
685
پسندها
10,805
امتیازها
28,073
مدال‌ها
24
{به نام داعیه سرمتن‌ها}

716201_775237f76b190a238a3357cd57afa8ab.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن یک رمان برای منتشر کردن رمان خود؛
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
" قوانین جامع تایپ رمان "

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.
" چگونه رمان خود را در انجمن قرار دهیم؟ "

و برای پرسش سؤالات و اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه فرمایید.
" تاپیک جامع مسائل...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #3
نفسی عمیق کشیده و دست برد تا موهای لخت حنایی رنگش را به زیر شال حریر گلبهی‌اش هدایت کند. چشمان عسلی رنگش را در حدقه چرخاند و گویی برای آن دسته موی بازیگوش که همواره سعی در بیرون آمدن از شال را داشت، پشت چشم نازک کرد. با لذت هوای خنک و مطبوع رامسر را به ریه کشید و دستانش را به دو طرف کش آورد تا خستگی از تنش خارج شود و در همین حین نگاه عسلی‌اش را به پدر دوخت که در حال به سیخ کشیدن جوجه‌های زعفرانی و گوجه بود. دستی به مانتوی نخی گلدارش کشید و بعد از اطمینان از صاف بودنش به سمت مادر قدم برداشت تا در چیدن سفره کمکش کند؛ به اصرار دایان مادر بساط سفره و غذا را به آلاچیق آورده و بود و دخترک سرخوش از اینکه نهار را در کنار صدای خوش و زیبای پرندگان و هوهوی باد صرف...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #4
ظرف‌های نهار را شسته و درحالی که دستانش را با پیشبندی که پوشیده بود خشک می‌کرد نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عقربه‌های ساعت که چهار را نشان می‌داد پیشبند را درآورده و به سمت یخچال رفت تا داروهای مادر را بردارد؛ مادرش چند سالی بود که از بیماری کاردیومیوپاتی قلب رنج می‌برد و او دایی بزرگش را مسبب این بیماری می‌دانست چرا که پنج سال قبل با دعوایی که بر سر ارث و میراث پدریشان به راه انداخته بود باعث رنجش زیاد خانواده و متشنج شدن فضای بین خودش و خواهرش شده بود و در نهایت این نیاز بود که پس از آن دعوا مشکلات قلبی پیدا کرد و حالا پنج سالی بود که هیچ ارتباطی با برادرش نادر نداشت. با برداشتن ورقه‌ی قرص کارودیلول و متورال، لیوانی از آب خنک پر کرده راهی اتاق پدر و مادر شد؛...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #5
تاکنون که تقریبا دو سوم از سال تحصیلی را به خوبی پشت سر گذاشته بود و مشکلی در دروس و امتحاناتش نداشت و حالا بعد از چند ماه درس خواندن بی‌وقفه بالاخره در تعطیلات نوروز استراحتی می‌کرد. چیزی به پایان دبیرستانش نمانده بود و او تا چند ماه دیگر کنکورش را می‌داد و می‌توانست نتایج این سالها را ببیند. دستی در موهایش کرده و به عادت همیشگی‌اش انگشتان ظریفش را در لای آنها حرکت می‌داد و با این حرکت ذهنش را آرام می‌کرد. به سراغ کمد لباس‌هایش رفت تا لباسی مناسب برای فردا آماده کند و نیازی نباشد که فردا کاری انجام دهد به جز آماده شدن. کوله‌ی سبز آبی‌اش را برداشت و لوازمی که فکر می‌کرد ممکن است نیاز شوند را در آن قرار داد و با اطمینان از اینکه پدر مانند همیشه به او اعتماد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #6
با تفریح نگاهی به دوست چند ساله‌اش انداخت و گویی از چهره‌ی اویی که به هنگام حرص خوردن به سرخی می‌گرایید لذت می‌برد؛ شاکی و گلایه مانند پایش را به زمین کوبید و با کشیدن دست دایان سوار تاکسی شدنشان به تاکسی مصادف شد با صدای غر و لند راننده، نیشگونی ریز و دردناک از بازویش گرفته و با چشم‌های قهوه‌ای تیره‌اش شروع کرد به خط و نشان کشیدن.
نیلوفر: دیر برسیم پوستت رو میکنم دایان.
با دردی که در بازویش پیچید آخ ریزی گفته و مالشش داد؛ عادتش شده بود به حرکات ناگهانی نیلوفر، اصلا اگر روزی اینطور نباشد به نیلوفر بودش شک می‌کرد؛ هزینه‌ی تاکسی را حساب کرده و برگشت تا با دایان همراه شود که متوجه نگاه خیره‌ی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #7
نگاهش مدام از دستان مرد به چشمان خونسردش پرش می‌کرد، درست در نقطه‌ی مقابل آن مرد چشم سیاه، دوست مو فرفری‌اش بود که دستان سفیدش از اضطراب به رنگ گچ می‌مانست و رنگ رخسارش از آنچه که بود بیشتر سفید شده بود. صدای نفسی را در کنار گوشش احساس کرد و وقتی چشم برگرداند نیلوفر را در حالی که از پشت کوله‌ی او را گرفته بود و چشمان درشتش را باریک کرده بود تا واضح‌تر ببیند، دید.
دایان: می‌دونستی خیلی تابلویی!
ایشی گفته و شق و رق ایستاد، با فکری که از ذهنش گذشت پا تند کرده و قبل از اینکه از دایان نظری بپرسد راهش را به سمت آن دو مرد ادامه داد و در یک لحظه طوری که انگار سهوی است به مرد چشم سیاه تنه‌ای زد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #8
سلام دوستان ممنون بابت همراهی:wubsmiley:
یه اصلاحی پیش اومد و به پارت قبلی چند خط اضافه شد :batting-eyelashes:



کیارش: آروم باش هیرسا، زشته به خدا مردم دارن نگاه می‌کنن.
با دست به عقب هولش داده و با آن چشمان سیاه که هر آن تیره‌تر می‌شد نگاهی به دختران کرده و بعد راهش را گرفته و پیش رفت. با درک این که اگر دیر بجنبد هیرسا با ماشین خواهد رفت و او باید باقی راه را خودش برود خیلی سریع و بی‌حواس از دخترها معذرت خواهی کرد و به دنبال هیرسا شتافت.
نیلوفر: یاعلی، بابا یارو روانی بود قشنگ، همچین داد زد موهای تنم سیخ شد.
خواست در جواب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #9
مرسی بابت همراهیاتون :tender:
خواستم یاداور بشم که توی نظر سنجی شرکت کنین دوستان عزیز:batting-eyelashes:

گفتمان آزاد
اینم گفتمان آزاد منتظرتونم:flowersmile:


سوار آسانسور شدند. هیرسا با خشمی نهان در وجودش لحظه شماری می‌کرد تا نیازشان به نعمتی به پایان برسد و پس از آن به حسابش رسیدگی می‌کرد؛ با صدای خانمی که طبقه‌ی مورد نظر را اعلام می‌کرد از آسانسور خارج شده و به سمت دفتر نعمتی که در انتهای سالن قرار داشت رفتند، به آرامی دستش را به در قهوه‌ای رنگ تمام چوب کوبید تا وارد شوند و قبل از شنیدن اذن ورود داخل شدند چرا که او هیرسا بود، او هیچگاه منتظر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

FATEMEH ASADYAN

پرسنل مدیریت
مدیر تالار سرگرمی
سطح
24
 
ارسالی‌ها
1,756
پسندها
18,507
امتیازها
43,073
مدال‌ها
32
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #10
فرمان را با یک دست چرخاند و همزمان شماره‌ی میثم را هم از لیست مخاطبان پیدا کرده و تماس را برقرار کرد. مسیر خانه‌ی فرشتگان بود، خانه‌ای که شده بود سرپناه کودکان نامراد و مسکین نیازمند که او سهم کوچکی از مخارج زیستن و زندگی‌شان را می‌پرداخت.
میثم: الو جانم؟
یک راست بر سر اصل مطلب رفته و میثم را از فیلم با ارزشی که در دست دارد باخبر کرد. یک چشمش به ماشین‌هایی که از کنارشان می‌گذشتند بود و دیگری به هیرسا که همزمان در حین رانندگی با موبایل حرف می‌زد و بی‌توجه به این که می‌داند کیارش به این امر حساس است، کارش را ادامه می‌دهد.
هیرسا: میثم خوب گوش کن ببین چی میگم، اون استوری که امروز صبح گرفتی، اونو به هیچ عنوان پاک نکن فهمیدی؟ اون...
به باقی صحبتش گوش نداد چرا که به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا