• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قدرت خون | حافظ وطن دوست کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع h.v_asel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 45
  • بازدیدها 4,119
  • کاربران تگ شده هیچ

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #41
***
بعد از تموم شدن حرف‌ها خواستم از خونه بیام بیرون اما به محض باز کردن در، یه مرد غریبه رو پشت در دیدم. آی خدا باز این یکی دیگه کیه؟ اخیرا نمی‌دونم چرا از زمین و آسمون غریبه می‌باره!
من: تو دیگه کی هستی؟
مرد: ادبت کجا رفته پسر؟
من: جنابعالی؟
مرد: نمی‌خوای دعوتم کنی داخل؟
من: به چه مناسبت اون وقت؟
واسه چند لحظه به زمین خیره شد و بعد دوباره به من زل زد.
مرد: به خاطر این.
یه لحظه از تعجب چشم‌هام رو ریز کردم اما بلافاصله با ضربه‌ای که بهم وارد شد به در برخورد کردم و پخش زمین شدم. بلند شدم و با تمام سرعت به سمتش حمله ور شدم و خواستم یه مشت بکوبم توی صورتش که با کف دست جلوم رو گرفت اما منم کم نیاوردم و یه لگد محکم توی شکمش زدم و اون رو به عقب پرت کردم. خیلی سریع بلند شد. چشم‌هام رو ریز کردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #42
واسه چند ثانیه مات و مبهوت بهش خیره شدم. الایژا؟ همون خون آشام اصیل معروف؟
من: تو یکی از خون آشام‌های اصیلی؟
الایژا: می‌بینم که من رو خوب می‌شناسی!
صدای پدرم رو از پشت سرم شنیدم.
جیکوب: خب اینجا از ما چی می‌خواین؟
دختری که همراه‌شون بود و موهای طلایی رنگی داشت گفت،
دختر: خیلی ساده است؛ شما چیزی رو که ما می‌خوایم بهمون میدین و ما هم خیلی شیک و مجلسی از اینجا میریم.
من: اول اینکه شما کی باشین؟ و دوم اینکه چرا همه فکر می‌کنن که می‌تونن به ما دستور بدن؟
دختر: من ربکا مای... .
مردی که با پدرم درگیر شده بود و موهای خرمایی رنگ و قیافه‌ی شیطنت آمیزی داشت، پرید وسط حرفش.
مرد: داریم با زبون خوش باهاتون صحبت می‌کنیم.
الایژا: نیکلاوس، بذار من توضیح بدم.
پس این یکی نیکلاوس بود. نیکلاوس ساکت شد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #43
***
با صدای میومیو گربه‌ای که از کنارم رد شد به خودم اومدم.
دیگه احساس ضعیف بودن نمی‌کردم. چه قدر قشنگ بود که یه همچین چیزی وجود داشت. کلید خاموش شدن احساسات و انسانیت؛ واقعا یعنی قدرت. به قول معروف، این زمین و موجوداتش لایق هیچگونه احساسات و انسانیت نیستن. بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن که بعد ازچند دقیقه متوجه‌ی چهار نفر، دوتا دختر و دوتا پسر شدم. رفتم سمتشون و با خنده گفتم،
من: چه طورین خوشگلا؟
متعجب به من زل زدن.
یکی از پسرها گفت،
پسر: چی شر و ور میگی؟ بزن به چاک ببینم.
خنده‌ی بلندی کردم و بعد جلوی چشم بقیه‌شون، با تمام سرعت و قدرت کوبوندمش به دیوار و خیلی سریع سرم رو نزدیک گردنش بردم و تمام خونش رو خوردم. بقیه‌شون که این رو دیدن، شروع کردن به جیغ کشیدن و فرار کردن و کمک خواستن. جسد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #44
دوباره یه نگاه دقیق‌تر بهش انداختم ولی چیزی رو که توجه‌م رو به خودش جلب کنه پیدا نکردم. از شدت ترس و گریه به نفس نفس افتاده بود. آروم سرم رو نزدیک گردنش بردم و یه خورده از خونش رو مزه کردم. خونش هم خالص بود؛ نه خبری از شاه پسند بود و نه وولپریا (قاتل الذئب). خیره تو چشم‌هاش نگاه کردم و این دفعه سعی کردم از نیروی اجبار استفاده کنم. هر چند که یکّم زیاده‌روی بود اما به نظرم نیاز بود.
من: تو چی هستی؟
همون طور با گریه جواب داد.
دختر: خواهش می‌کنم بذار برم.
وا، این چرا این جوریه؛ حتی اجبار هم روش جواب نمیده. با صدایی که از پشت سرم شنیدم به عقب نگاه کردم.
پسر: ببخشید مشکلی پیش اومده؟
فضول...، خواستم یه چیزی بهش بگم که خودش با دیدن اجسادی که روی زمین افتاده بود و سر و صورت خونی ما، شوکه شد و سر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #45
حافظ: همین اطراف. نگران نباش بازم هم دیگه رو می‌بینیم. دلیل اینجا بودنم هم مثل خودته؛ اومدم تا یه خورده خوش بگذرونم.
سرم رو تکون دادم.
حافظ: پس فعلا.
لبخندی زدم.
من: فعلا.
وقتی رفت، تو دلم گفتم، این دیگه کی بود؟ و بعدشون‌هام رو به نشونه‌ی چه می‌دونم بالا انداختم و سعی کردم بهش فکر نکنم.
دوباره یاد اون دختره افتادم. یه نگاهی به اطراف انداختم. عه، این کجا رفت؟ یکّم که دقت کردم، دیدمش. چند متر جلوتر داشت از خیابون‌های فرعی فرار می‌کرد. پوزخندی زدم.
من: نمی‌دونم تو چرا با این عقلت، فیلسوف نشدی!
در یه آن با تمام سرعت روبه‌روش ظاهر شدم.
از ترس نفس عنیق و محکمی کشید که گفتم،
من: دیگه بازی بسه؛ وقت رفتنه جیگر.
و در یه لحظه سرم رو نزدیک گردنش بردم و بعد از خوردن خونش، ولش کردم و شاتالاپ، افتاد و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #46
***
(فصل پنجم)
(دو ماه بعد)
در اتاق رو باز کردم و همین‌طوری کله کردم تو اما با صدای جیغی که کل خونه رو برداشت پریدم بیرون و در رو بستم. با دستم پیشونیم رو مالش دادم.
من: اوف به خیر گذشتا.
صدای دادش رو از داخل اتاق می‌شنیدم.
با تمام سرعتم از خونه اومدم بیرون و شروع کردم به قدم زدن کنار خیابون.
داشتم واسه خودم راه می‌رفتم که بوی آشنایی به مشامم خورد؛ بوی خون. خیلی معمولی و آروم به طرف بو حرکت کردم. یه نفر که فکر کنم پسر بود پخش زمین شده بود و خون از سر و صورتش جاری بود. همون‌طور آهسته داشتم می‌رفتم سمتش که یه دفعه، بوم؛ و من چهار متر پرت شدم هوا.‌ یه لحظه حس کردم دارم پرواز می‌کنم هه. ماشین وایساد و من پشت ماشین افتادم زمین. راننده پیاده شد.
راننده: آقا، آقا حالتون خوبه؟
همه متوجه شدن...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : h.v_asel

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا