• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان قدرت خون | حافظ وطن دوست کاربر انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع h.v_asel
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 45
  • بازدیدها 4,118
  • کاربران تگ شده هیچ

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
قدرت خون
نام نویسنده:
حافظ وطن دوست
ژانر رمان:
#عاشقانه #طنز #فانتزی
کد: 5093
ناظر: GHOGHA.YAGHI GHOGHA.YAGHI


خلاصه: پسری به نام فرید که در یک خانواده‌ی تقریبا ثروتمند زندگی می‌کند، پس مدتی متوجه‌ی حقایقی می‌شود و اتفاقاتی برایش رخ می‌دهد که مسیر زندگی‌اش را عوض می‌کند. حقیقتی غیر قابل انکار که نشان می‌دهد او یک انسان معمولی نیست. حال باید دید فرید بعد از دانستن این حقیقت چه واکنشی نشان می‌دهد و آیا می‌تواند با این حقیقت کنار بیاید یا خیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,400
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • مدیر
  • #2
453261

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید....​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
حرفی از نویسنده: سلام به همگی؛ قبل از اینکه رمان رو شروع به خوندن کنید، یه چیزی بهتون بگم، خیلی کم پیش میاد تعدادی از دوستان همون اول رمان از روند و شخصیت‌های رمان انتقاد میکنند، ولی من میگم که حداقل باید تا نصف داستان رو بخونند تا متوجه داستان اصلی بشن و مورد بعدی اینکه وسطای داستان یه شخصیت جدید اضافه میشه که داستان اون توی یه رمان جدید نوشته میشه براتون. تمام بیشتر از این وقتتون رو نمی‌گیرم.

مقدمه:
تا تو نگاه می‌کنی کار من آه کردن است، ای کور بشه اون چشمات این چه نگاه کردن است!
خب یکم بهتر نگاه کنی بد نیست‌ها، به خاطر خودت میگم.

***
من فرید چگینی هستم، نوزده سالمه و عاشق هیجانم. یه لحظه آروم یه جا نشستم، یه لحظه باید منو از کوچه پس کوچه‌های ناکجا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
هاکان: گمشو.
در رو محکم کوبیدم تا بسته شد. برگشتم سمت اتاق خودم و پریدم روی تخت و سعی کردم بخوابم که موفق هم شدم و آخر سر با خرناس و دهان‌باز به خواب رفتم.
نمی‌دونم چه‌قدر خوابیده بودم که با تکون دستی بیدار شدم. همون‌طور که چشم‌هام بسته بود گوش می‌کردم.
اسما: هی جینگولک، هی پاشو بینم؛ مگه با تو نیستم. دهنتم که اندازه غار بازه. نمیگی یه وقت سوسکی موشی چیزی میره داخل؟
صدای خندشون رو می‌شنیدم. چشمامو باز کردم که با دیدن قیافه‌ی اسما حرصم گرفت.
من: شماها آدم بشو نیستین نه؟ چرا نمی‌ذارین من دو دقیقه راحت کپه مرگمو بذارم.
هاکان: دِ همین دیگه؛ اگه کپه مرگتو می‌ذاشتی که ما هم راحت می‌شدیم ولی خب چه عرض کنم؛ خواست خداست که قیافه حال به هم زن و چندش و ایکبیری تو تازه به دوران رسیده رو ببینیم. حالا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
گرسنم شده بود. خیلی کم پیش می‌اومد که من سرصبح این‌جوری گرسنه‌م بشه. هوس کرده بودم جغول بغولی، بندری‌ای چیزی بخورم واسه همین جلوتر کنار رستورانی که اکثر اوقات اونجا پلاس بودم پارک کردم. ماشین رو خاموش کردم و پیاده شدم و خواستم برم داخل که خشکم زد. با صحنه‌‌ای روبه‌رو شدم که هوش رو به کلی از سرم پروند. یک‌بار دیگه با تعجب به دو نفری که با هم تو رستوران سر یه میز نشسته بودن خیره شدم.
من: این شایان نیست؟ چرا چرا خودشه ولی اون دختره کیه؟ شایان که هیچ وقت با دخترا گرم نمی‌گرفت. غلط نکنم یه خبراییه.
سریع گوشیم رو درآوردم و شماره‌ی هاکان رو گرفتم. هنوز بوق اول رو هم کامل نخورده بود که جواب داد.
هاکان: هن؟
من: الو هک، سوژه‌ی جدید مورد نظر یافت شد.
هاکان: چی واسه خودت بلغور می‌کنی تو؟ ده‌بار گفتم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
***
بعد از گذشت تقریبا یه ربع از حموم اومدم بیرون و نشستم روی تخت.
نمی‌دونم چرا احساس بدی داشتم یا احساس می‌کردم یه چیزی کمه.
یکمی دور و اطرافو نگاه کردم ولی چیزی توجهم و جلب نکرد. بی‌خیال بابا. از روی تخت بلند شدم. خواستم از اتاق برم بیرون که با صدای آشنایی که از تو حال می‌اومد سر جام ثابت ایستادم. هرچی به اون مخم فشار آوردم یادم نیومد. من هنوز نصف فامیلام رو یا یادم نمیاد یا اصلا نمی‌شناسم یا شایدم به خاطر این بود که صدا رو خیلی ضعیف می‌شنیدم. شونه‌م رو به عنوان نمی‌دونم بالا انداختم و از اتاق زدم بیرون. به حال که رسیدم جز بابام کسی رو ندیدم. نشستم رو مبل.
من: کسی اومده بود؟
بابام: اره سما اومده.
سما دختر عمم بود. تو بچگی خیلی با هم صمیمی بودیم. البته هنوزم هستیم. خیلی از اومدنش خوشحال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
تو رستوران نشسته بودیم و من به غذا خوردن سما نگاه می‌کردم.
سما: تو نمی‌خوری؟
من: نه من تازه غذا خوردم.
گوشیم زنگ خورد. سما قبل از من چنگ زد و گوشی رو از روی میز گرفت.
من: هوی چته وحشی، آخه آدم این‌قدر فضول.
پوزخندی زد.
سما: چی کار کنم خو وقتی پیش توام فضولی‌م گل می‌کنه.
من: ارواح عمت، حالا گوشیم رو بده.
گوشیم رو ازش گرفتم. شایان زنگ زده بود. شماره‌ش رو گرفتم. دوتا بوق خورد که جواب داد.
شایان: الو فرید.
من: هان.
شایان: امشب خونه‌ی ما جشن، زنگ زدم بگم دعوتی. تا ساعت شیش بیا.
من: مناسبتش چیه؟
شایان: می‌فهمی.
من: باش فقط یه چیزی من یه نفر دیگه‌ام با خودم میارم.
شایان: کی رو؟
یه نگاه به سما انداختم و گفتم،
من: دختر عمم سما.
شایان: اوکی بای.
من: بای.
گوشی رو قطع کردم و پرت کردمش رو میز. سما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
سما: یه غلطی می‌کنیم دیگه.
من: خب حالا بریم.
سما ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم.
***
من: سما زود باش دیگه.
سما: باشه بابا اومدم چه‌قدر عجله داری.
من: چرت نگو زود باش دیرمون شد.
سما اومد. عر، فکم چسبید به زمین؛ چه دافی شده بود.
من: چه دافی شدی سما، قربونت بشم من اوفیش.
سما: چیه تیپم گرفتت، کراش زدی. بیشعور خجالت نمی‌کشی رو من کراش می‌زنی.
من: خب حالا.
از خونه زدیم بیرون و سوار ماشین شدیم.
من: دِ راه بیفت دیگه.
سما: آخه شاسگول، مشنگ، من که آدرسو ندارم؛ لطف کن بدش.
من: راه بیفت بهت میگم.
***
بعد از گذشت چند دقیقه به محل مهمونی رسیدیم. سما ماشین رو خاموش کرد و از ماشین پیاده شدیم. همه نگاه‌ها روی ما مخصوصا سما بود.
من: ببین همه دارن نگات می‌کنن.
سما: دارم می‌بینم. الان می‌فهمم که چه غلط...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
برگشتم داخل خونه.
سما: کجا بودی، چرا انقدر طول دادی؟
من: رفته بودم یه هوایی بخورم.
سما لوچاشو آویزون کرد و چشم‌هاش ریز کرد.
من: به خدا رفته بودم یه هوایی بخورم فقط.
سما ابروهاش رو بالا انداخت.
سما: باشه خب.
با صدای جیغ چندتا از بچه‌ها حرفش نیمه کاره موند. همه برگشتیم و به سمت در نگاه کردیم.
سما: فاز؟
من: چه می‌دونم بریم ببینیم چی شده.
هم‌زمان با ما همه هجوم بردن سمت در تا برن بیرون.
من: آخه فضولی هم حدی داره به خدا.
خلاصه به هر ترتیبی که بود رفتیم بیرون و با تعجب به دختری که بیهوش پخش زمین شده بود خیره شدیم.
سایه: وای، اینجا چه خبر؟!
حرفش رو ادامه نداد. بهت‌زده به دختری که بیهوش پخش زمین شده بود خیره شد.
بعد از چند لحظه به خودش اومد و رو کرد سمت من.
سایه: قضیه چیه؟
من: والا نمی‌دونم، منم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

h.v_asel

کاربر سایت
رو به پیشرفت
تاریخ ثبت‌نام
13/2/21
ارسالی‌ها
181
پسندها
1,048
امتیازها
6,533
مدال‌ها
7
سن
21
سطح
8
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
سایه: مهسا خوبی دختر؟
عجب پس اسم اون دختره مهسا بود. نه خوشم اومد.
سایه: با توام دختر، خوبی میگم، یهو چی شد؟
مهسا یه نگاه لرزون به اطرافش انداخت و به شایان که رسید همین جوری خیره موند. انگار که یه جورایی ازش می‌ترسید.
این رو ترس رو من به وضوح تو چهره‌ش حس می‌کردم.
مهسا: نمیدونم یهو سرم گیج رفت و افتادم زمین. فکر کنم به خاطر گرسنگی باشه یا شایدم چیز دیگه؛ چند وقتیه که حالم زیاد خوب نبود.
سایه: آها اوم اوکی. پس الان بهتری؟
مهسا: آره ممنون.
سایه: خب بچه‌ها پخش شین، چیز خاصی نیست.
همه رفتن دنبال کارشون.
من: سایه خانم.
سایه: جانم؟
من: نشد که حرف بزنیم؛ شما کی از خارج اومدین؟
سایه: دیشب رسیدم.
من: اوکی حال مادرتون چه‌طوره؟ خیلی وقته که از ایشون هم خبری ندارم.
سایه خواهر شایان بود اما مادرش یه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : h.v_asel

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا