• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم فانتزی رمان آشوب شعله‌ها | روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان رو چطور میبینید؟

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #141
می‌رویم با یک طوفان به دل صفحه ۱۵ بزنیم.:ninja: طوفان دوست؟ ندوست؟
ممنون از چشم‌های قشنگی که‌ تا اینجا رو دنبال کردند.:inlove:


چشم‌های منتظر کودک و زنان و پیرانی که پای شرکت در جنگ را نداشتند را از سر گذراندم. با مشت جلوی دهانم سرفه‌ای کردم تا صدایم صاف شود و با نگاه کردم به لباس‌های مشکی گروه مخفی که هنوز به تن داشتم لبخندی محو بر لبانم نشست. چشمانم را تا سربازان کهن‌سالی که بر برج و باروها منتظر من بودند و خدمه‌ای که دست از کار نگه داشته بودند بالا آوردم. تمام سال‌هایی که با جاسوس‌ها، خانه‌های شعله‌ور و کودکان بی‌پناه سر و کله زده بودم در وجودم تازه شد. حالا چنان جرعت به خرج داده بودند که پیام منتظر باش می‌زدند. دستانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #142
کمی به عقب رفتم که دستی را آرام بر پشتم گذاشت.
- آروم آروم همین‌جام من.
از او فاصله گرفتم و تمام وجودش را بررسی کردم. هنوز هم رنگ‌پریده بود و ضعف در رگ‌هایش جریان داشت.
- اشتباه نمی‌کنی. خودمم که از سر زمین مردگان برگشتم.
خنده‌ای بر جانم نشست. چنان رنگ پریده بود که بیشتر احتمال می‌رفت روحش باشد تا خود پرنیان. لب‌هایم را کش آوردم.
- نه انگار به همین راحتی‌ها نمیشه از دستت خلاص شد.
یکی از عصاهای زیر بغلش را به سمت ساق پایم نشانه رفت که سریع فاصله گرفتم و درست در همین لحظه متوجه شدم هدفش از اول هم بازویم بود. ابروهایم درهم تنیدند و آخ متعرضی تحویلش دادم. البته که تنها یک ابرویش را برایم به نشانه پیروزی بالا برد.
- حرفم رو پس می‌گیرم. هنوز زوده تا فرمانروای کاملی باشی.
با اینکه رد شوخی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #143
وقتی از دروازه‌های کاخ اصلی پا بیرون نهادم، به یکی از دو نگهبان سالخورده سپردم تا یک اسب برایم بیاورد. دست به تن زره کشیدم که سنگینی‌اش حرکاتم را کند می‌کرد. دو گل رز سرخ بر نیم تنه‌ای بود که به به یک دامن تا زانوهایم ختم میشد که ترکیبی از ریز حلقه‌های فلزی و پارچه‌های طلایی بود و نهایتا چکمه‌هایی مشکی که به ساق بندهای فلزی با لبه‌های نواری طلایی ختم می‌شدند. نبود تاجم بر حریر سرم احساس راحتی داشت. زره خود طلایی که دو شعله سرخ فلزی از دو سمتش برآمده بود را هم به نگهبان داده بودم تا به اسب ببندد.
- فرمانروا!
فاصله طولانی بینمان را با چند قدم بلند طی کرد. پرنده سیاه کوچک حالا جایش را بر شانه‌های بلند آرشان پیدا کرده بود. تعجبی نداشت اگر او را با چشم‌های سبز و قد درازش یک درخت دیده باشد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #144
سرش را شدید تکان داد و با تضرع دستانش را بالا آورد.
- اگه بابت اون ازم رنجیدید اصلا بهش فکر نکنید. اصلا فکر کنید آرشان هیچ وقت هیچی نگفته، می‌دونم فکر می‌کنید احمقانه است که شخصی در حد من اون رو بهتون گفته اما... .
- آرشان!
باز هم اخم‌هایم درهم رفتند. حتی با تشر گفتن، هم این اسم را معمولی نمی‌کرد. گویی با به زبان آوردن این چند حرف کنار هم سیلی در کویر ذهنم به راه می‌افتاد که همه چیز را با خودش می‌برد. چندبار دیگر باید نفس می‌کشیدم تا جلوی دوختن چشم‌هایم را به آن سبز‌های لرزان بگیرم؟ نگاهم را که بالا آوردم نگرانی نشسته در دل چشم‌هایش، بر دلم خراش می‌کشید.
- تو فقط یه اشتباه کردی... .
کاسه صبرش واقعا لبریز شده بود که تمام جملاتم را شنیده و نشنیده توجیه می‌کرد.
- قول میدم جبرانش کنم هرچی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #145
سرم را کامل بالا بردم که آسمان بی‌خیال رنگ‌پریده دور از هیاهوی من و مردم من ابرهای سفیدش را روانه کرده بود و خورشیدش را در دست داشت. لااقل او حال و هوای خوبی داشت. خواستم پا در رکاب اسب بگذارم که احساس کردم چیزی به ساق بندهای فلزی‌ام ضربه می‌زند.
- یا!
با ابروهای کمانی بالارفته مردمک‌های درشت میان سرخی چشمانش را نگاه کردم که گردنش را کج کرد و باز هم یا را سر داد.
- تو رو نمی‌برم.
مردمک‌های مظلوم‌نمایش را جمع کرد و با نوک پهن و کوتاه مشکی‌اش باز هم به پایم نوک زد. حتی به نظرم آمد لحنش تهدیدی در خود دارد.
- یا!
نفسم را کلافه بیرون دادم. همین مانده بود از یک پرنده یک‌وجبی دستور بگیرم. با یک حرکت پا در رکاب گذاشتم و بر روی اسب نشستم. سر اسب را چرخاندم تا سوی دروازه جنوبی قرار بگیرم که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #146
***
دنیا هنوز در خواب بود که به دشت مازون رسیدم، البته اگر میشد آن را دشت نامید. رد گاری‌ها و گام‌های بیشماری که بر تن دشت جا مانده بود، آن را شبیه به یک پیراهن زرد پاره پاره کرده بود. حتی یک گاری چپه شده با مواد سیاه شده‌ای را دیدم که حشرات زیادی را به دور خود جمع کرده بود.
خورشید گرچه از پشت دیوار افق به آسمان سرک کشیده اما هنوز تن کم‌جانش به طلوع درنیامده بود و آسمان در تاریک‌روشنای صبح به سر می‌برد. از آن اسب پایین آمدم و اجازه دادم برای یک نفس کوتاه اسب قهوه‌ای رنگم، چشم ببندد. یاقوت بر تن اسب خوابیده و جوری سرش را در زیر بال‌های سیاهش پنهان کرده بود که از دور تنها به یک تکه سنگ شباهت داشت. نگاهم را که چرخاندم، بار سومی بود که میهمان این دشت بودم اما از تمام وجودش تنها یک نام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #147
به مرز مازون که رسیدم حوالی ظهر روزی بهاری بود اما جایی در قلبم کسی مدام می‌گفت امروز تنها زمستان حکومت خواهد کرد. برای نادیده گرفتن تمام دنیا، تنها نیاز داشتم تا به فاصله کمی از آمدن به شهر و یافتن نگهبانان، در برج سه گوش مازون قرار بگیرم که بعد از ورودی شهر بود. سوت پایان دنیا را زده بودند و من مبهوت معنای این کلمه سه حرفی گزنده بودم، جنگ. مجسمه‌ای از نماد چهار عنصر باشکوه و بزرگ در میدان مرکزی شهر بود اما حالا، تنها چاله‌ای بزرگ در میدان وسط شهر پذیرای تن انسان‌ها شده بود. کودک‌های بی‌جانی که روزی در میان خیابان‌های شهر بازی می‌کردند با چشم‌های باز در خواب ابدی رفته بودند. دستی جدا شده در میان پنجره آوار شده یک خانه مانده بود و من کجا بودم تا دستش را بگیرم؟ من لعنتی کجا بودم؟ گلویم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #148
- فرمانروا؟
مشتم را که باز کردم چهار زخم هلالی برایم به یادگار مانده بود و می‌سوختند و می‌سوختند. چشمانم را برای بار آخر به چاله بزرگ دوختم که هیزم‌های دورش قرار بود روشن شود و چشمانم سوخت، قلبم سوخت، دستم سوخت. تکیه را که از دیوار برداشتم حلقه‌هایم سرد شدند، فعلا غم باید منتظر می‌ماند، فعلا کارم تمام نشده بود.
- بریم.
تا رسیدن به ساختمان تقریبا سالم فرماندار شهر، سعی می‌کردم رد خون‌های خشک شده بر دیوارهای شهر را خوب به خاطر بسپارم. با باز شدن در سالن بلندقد ناهارخوری، اولین چیزی که نگاهم را ربود، مردمک‌های درشت و سرگردان فرمانده بود که حتی به مراتب از قبل سیاه‌تر شده بودند.
- درود بر فرمانروای نور!
نیک‌مهر بود که سکوت پیچیده میان چهره‌های خسته و چشمان مبهوت را شکست. باقی هم چیزی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #149
- یا!
با جیغ یاقوت، چشم‌های گردم را برگرداندم که چیترا یک بلوط را مدام نزدیک و دور می‌کرد و اجازه نمی‌داد یاقوت با شاخ‌های رو به بالا آن را بگیرد. ابروهایم را بهم نزدیک کردم و دست بر نقطه وسط نیم دایره قرار دادم.
- پس ارتش مرکزی هم طبق نقشه‌های قبلی دست فرمانده و چیتراست که من هم باید اونجا باشم. درسته؟
نیک‌مهر انگشتم را عقب کشید تا پای برج و بارو‌های شهر مازون در عقب نقشه و گفت:
- هنوز دست اون‌هاست اما بعد اون فاجعه مجبور شدیم ارتش رو بکشیم عقب و حالا اون‌ها یه زمین وسیع برای مقابله دارند.
تکیه که به عقب دادم دست را بر نقشه کشیدم و گفتم:
- چرا از تله‌های زمینی استفاده نکردید؟ میشه زمین‌گیرشون کرد.
قبل از نیک‌مهر، اترس با پوزخند و چشم‌های متلاطم جوابم داد:
- می‌تونستید اینجا باشید تا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,436
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #150
صدای پای منظم دسته سربازها بر گوش‌هایم می‌نشست.
- یا؟
شاخ‌های افتاده لرزانش، ترس را در چشم‌های سرخش به نمایش می‌گذاشت.
- باید بریم یاقوت و این بار واقعا حق داری. چیزی که اون اجساد رو به جا گذاشته، اصلا دلرحم نیست.
این‌بار برای پایین آمدن از راه پله دایره‌ای تنگ برج مازون تنها یک لحظه درنگ کردم و باز هم همان دست جداشده در پنجره یکی از خانه‌های کنار میدان ذهنم را ربود. تاوان پس می‌دادند، تک‌تکشان تاوان این خونریزی را پس می‌دادند. وقتی اسب خوش‌رنگم را آوردند از استراحت سرحال شده و آماده بود. زره نقره‌ای بر تنش با نقش و نگار طلایی مناسب من بود، مناسب یک جنگجو، یک فرمانروا.
یاقوت که زودتر از من بر اسب پرید، تنها کلافه نگاهش کردم. اصلا حوصله جیغ‌های گوش‌خراشش را نداشتم. میدان را دور زدم و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا