- تاریخ ثبتنام
- 27/7/18
- ارسالیها
- 1,381
- پسندها
- 25,436
- امتیازها
- 47,103
- مدالها
- 54
- سن
- 20
سطح
28
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #141
میرویم با یک طوفان به دل صفحه ۱۵ بزنیم. طوفان دوست؟ ندوست؟
ممنون از چشمهای قشنگی که تا اینجا رو دنبال کردند.
چشمهای منتظر کودک و زنان و پیرانی که پای شرکت در جنگ را نداشتند را از سر گذراندم. با مشت جلوی دهانم سرفهای کردم تا صدایم صاف شود و با نگاه کردم به لباسهای مشکی گروه مخفی که هنوز به تن داشتم لبخندی محو بر لبانم نشست. چشمانم را تا سربازان کهنسالی که بر برج و باروها منتظر من بودند و خدمهای که دست از کار نگه داشته بودند بالا آوردم. تمام سالهایی که با جاسوسها، خانههای شعلهور و کودکان بیپناه سر و کله زده بودم در وجودم تازه شد. حالا چنان جرعت به خرج داده بودند که پیام منتظر باش میزدند. دستانم...
ممنون از چشمهای قشنگی که تا اینجا رو دنبال کردند.
چشمهای منتظر کودک و زنان و پیرانی که پای شرکت در جنگ را نداشتند را از سر گذراندم. با مشت جلوی دهانم سرفهای کردم تا صدایم صاف شود و با نگاه کردم به لباسهای مشکی گروه مخفی که هنوز به تن داشتم لبخندی محو بر لبانم نشست. چشمانم را تا سربازان کهنسالی که بر برج و باروها منتظر من بودند و خدمهای که دست از کار نگه داشته بودند بالا آوردم. تمام سالهایی که با جاسوسها، خانههای شعلهور و کودکان بیپناه سر و کله زده بودم در وجودم تازه شد. حالا چنان جرعت به خرج داده بودند که پیام منتظر باش میزدند. دستانم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش