• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم فانتزی رمان آشوب شعله‌ها | روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان رو چطور میبینید؟

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #91
خشم در تن خسته همه جریان داشت. پرنیان پایی به سنگ جلویش زد. وادی، همیشه ضعیف‌تر از ما بود. مشکی‌هایم را رو به فرمانده کردم که همچنان فکش قفل شده بود و به رود خون‌بار چشم دوخته بود.
- ممکنه فقط یه تهدید پوچ باشه.
- اگه اینجا بودی، به نظرت تهدید نمی‌اومد.
چیترا که مرا سردرگم دید، لبان درشتش را تر کرد و ادامه داد:
- دزدی اونقدر زیاد شده که مردم سر یک ذره گندم به جون هم میوفتند. اگه بلوط‌ها نبودند قطعا مرگ و میر بیشتری داشتیم. کاخ هم از تمام سرزمین آشفته تره. ظاهرا هیچ‌کسی نمی‌دونه با فرمانروای مخلوع چیکار کنه، یا چطوری به قحطی و دزدی برسه. اگه بهش فکر کنی ما ضعیف‌تر از هروقت هستیم، با این حال حمله وادی شکست می‌خوره، چون اون‌ها جز یه مشت جاسوس رنگ پریده هیچی نیستند.
- البته اگه نیروی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #92
دیدن کوهستان بلندقامت مرگ، رگه‌های سرخ بر تنش و مقر که در دره حضور داشت، خانه را برایم تداعی می‌کرد. بعد از استراحتی، در لباس‌های مشکی‌ گروه مخفی، احساس راحتی داشتم. نگاهم بر دوازده خط قرمز افتاد که بر مچ لباس با ربان دوخته شده بودند. اولین ربان را از دست فرمانده پیشین گرفته بودم و حالا قریب به دوازده سال بود که تا مقام دوازدهم بالا آمده بودم.
از کابین چوبی که بیرون آمدم، هیاهو قرارگاه کمتر از همیشه بود. تنها چندنفر مشغول تمرین تیراندازی بودند. تمام قرارگاه برای مقابله با جاسوس‌ها و کمک به قحطی رفته بودند.
- میگم بعدش چی شد؟
قیافه چیترا با جوش‌های تازه بر چهره‌اش، جلوی چشمانم قرار گرفت. گردنش را کج کرده بود و منتظر تا برای بار صدم قصه سفر را برایش بازگو کنم.
- گفتم که، جونوره غیب شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #93
مسافت کوتاهی را که از سمت غرب زاشار گذشتیم، کافی بود تا به عمق اخبار چیترا پی ببرم. جمعیت آواره و حاشیه‌نشین شهر چندین برابر قبل بودند و از چند خانه دود بلند شده بود. شگرد جاسوس‌ها برای پنهان کردن ردپای کثیفشان بود که پناهگاه مردم بی‌پناه را به سیل شعله‌ها بسپارند.
وزن نگاهشان بر قلبم سنگینی می‌کرد. کودک، پیر، زن و مرد با چند پارچه مامنی درست کرده بودند که می‌دانستم تفاوتی با نبودنش ندارد.
آوای کهنه پر کینه ارباب در سرم زنگ می‌زد.
- پرتش کنید بیرون از کاخ.
زمانی که بعد از نشان‌دار شدنم اخراج شده بودم، آواره و در حاشیه شهر زندگی می‌کردم. طاقت نداشتم به خانه‌ای بازگردم که خاطراتی خونین از آن داشتم. شاید اگر فرمانده آن زمان گروه، مرا پیدا نکرده بود، از گرسنگی تلف شده بودم.
چیترا هم آرام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #94
- باز هم در گرداب افکار گم شدی دخترک جوان؟
با شنیدن آوایی، شوکه برخاستم و نم چشمانم را گرفتم. حلقه سرخ شده دور چشمانم هم به سردی نشست و خاموش شد. هیبت استاد کتابدار در تاریکی جلویم بود اما گویی تنها یک تصور بود. سر که بلند کردم خورشید بلعیده شده و حکومت شب آغاز شده بود. باز هم به چشمان خطی و لبخند کشیده همیشگی‌اش نگاه کردم و به خودم قبولاندم که این یک وهم نیست. پشت لب‌های بسته خندید.
- نمی‌دونستم آنقدر ترسناک شدم که چشم‌هات گرد بشه و زبانت بند بیاد.
عضلات منقبض شده‌ام را رها کردم و شرمنده کمی جا به جا شدم.
- نه! البته که ترسناک نیستید. فقط شما...اینجا؟
فانوس در دستانش را بالاتر کشید و تا یک‌قدمی‌ام آمد. دستی پشت من گذاشت و مرا به سوی اسبم هل داد که در کنار یک درخت او را بسته بودم.
-...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #95
کمی بعد، از استاد جدا شدم و اسب را به او سپردم. نمی‌توانستم همچون او، از دروازه جنوبی به داخل بروم و شاهد چشم‌های خیره باشم. هنوز آماده قضاوت‌هایشان نبودم. به سمت در شرقی رفتم که بیشتر برای جابه جایی مواد غذایی بود.
نزدیک که شدم، تک نگهبان دروازه، نیزه‌اش را کج کرد و جلویم را گرفت. برخلاف همیشه با لباس مشکی مقر آمده بودم و انتظار نداشتم نگهبان، همه خدمه کاخ را بشناسد.
- کی هستی؟ سرت رو بالا بگیر ببینم.
نگاه که بالا آوردم، فورا دستپاچه شد و نیزه را جمع کرد. محکم ایستاد و احترام گذاشت. با احترام گذاشتنش، معذب شدم. این پا و آن پا کرد و با کلمات آشفته گفت:
- متاسفم که نشناختم بانو. بمونید اینجا...یعنی نه...نمونید. همین الان میگم کاخ رو باخبر کنند.
کلافه و معذب از رفتار پراحترام نگهبان،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #96
فصل دهم

از میان ساختمان‌ها و در کمترین برخورد با افراد خود را به پشت کاخ اصلی رساندم. می‌دانستم چیترا و فرمانده حالا باید نزد ارباب و مشاور در تالار اصلی باشند. سرم را به دیوار ساختمان تکیه دادم. بیشتر از یک ماه گذشته بود و حالا باز هم در این کاخ بودم. جایی که برخلاف تصوراتم، از نفس کشیدن در آن احساس انزجار نمی‌کردم. تنها، تنهایی عمیقی تنم را در بر گرفته بود.
- آزادش کن...آزاد.
نجوای شعله‌های لرزان کنارم مرا به خود آورد. دست در کنج قلبم بردم و شجاعت را بیرون کشیدم. حق با استاد بود. حتی اگر تغییر می‌کردم باز هم مسیر در دست من بود. نفسی کشیدم و به سوی جلوی کاخ اصلی رفتم. چند زن در جلوی ورودی با دیدنم، دست بر جلوی دهان گرفتند و متعجب به پچ‌پچ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #97
جانان، دست‌های لطیف و سپیدش را دور صورتم قاب کرد. نیلی‌هایش نم زده بودند و بغض در میان کلماتش جاری بودند.
- متاسفم آشوب! متاسفم که اون شب پیشت نموندم. حالت که خوبه؟
نگاهم خیره صندلی خالی‌اش بود و رو به جانان، تنها سری تکان دادم. زیاد متوجه کلمات دلتنگ و حرف‌هایش نبودم. دست بر پشت کمرم گذاشتم و مرا به سوی سیزده صندلی هدایت کرد. گویی ناخودآگاه بود که همه در دو سوی صندلی‌ها قرار گرفتند.
جانان، کنار شخص اولی رفت که ایستاده و با ردای خاکی رنگش لبخند میزد. نیک‌مهر با چشم‌های قهوه‌ای رنگش، مهربان دست بر دست‌هایم گذاشت.
- خوشحالم که به بی‌خوابی‌های جانان پایان دادی و سالم اینجایی. خوبه که پیش ما برگشتی.
خوب بودن برگشتنم را تنها آیندگان می‌توانستند بدانند ولی گفتار نیک‌مهر، فانوس خوشی را در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #98
با پایین آمدن شمشیر اترس در کسری از ثانیه خم شدم و به جلو غلت زدم. مجال نداده، شمشیر را به دست چپش داد و از بالا خواست در کمرم فرو ببرد که چون همیشه خنجر کوچک در آستین را بیرون کشیدم. چرخیدم و آوای تقابل خنجر کوچکم با شمشیر هولناک او در سالن مرمر پیچید. خاکستر چشمانش کمتر از یک وجب با چشمانم فاصله داشتند.
- آفرینش چی داشت که ناتوانیش رو باور نمی‌کنی جناب الهه برتر؟
شمشیرش داشت تیغه کوچکم را می‌شکست و فشار زیادی را تحمل می‌کردم. نوک برنده‌ آن بلور یخ، درست قلبم را نشانه رفته بود. پوزخند مسخره بر لبانش افکارم را به بازی گرفت.
- اون لااقل بلد بود ادای قوی‌ها رو دربیاره. تو چی هستی؟ یه خدمتکار که کل عمرش فقط سینی غذا دست گرفته.
قدمی که جلو آمد باعث شد در فشار زیاد من هم دوعقب به عقب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #99
با فریادی کوتاه، به سوی یکدیگر هجوم آوردیم. همهمه جمعیت هراسان در سالن، گوشم را پر کرده بود. باز هم برتری با او بود و با فشارهای مدام داشتم به عقب رانده می‌شدم که این بار خودم، شمشیر را رها کردم. با سقوط شمشیر غلت زدم و آن را در پایین گرفتم. وقتی سر چرخاندم، از اینکه ناگهانی به جای خالی‌ام پرتاب شده بود، غافلگیر شده بود.
- پس می‌خوای همینجا بمیری.
این‌بار تهدیدش تنها خوشی را در تنم شعله‌ور کرد.
- آزادش کن...آزادش کن.
پلک زدم و از افکار درهم شعله‌ها فاصله گرفتم که در یک‌دم تیزی شمشیرش، بر بازویم نشست. بر زانو افتادم، فورا شمشیر آهنین در دستم را در کفشش فرو بردم که فاصله گرفت و حرکتم را بی‌نصیب گذاشت. دست بر بازویم گذاشتم که خراش کوچکش، سوزشی دردناک داشت. با یخ سوختن، دردی تازه برایم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,383
پسندها
25,476
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #100
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا