• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم فانتزی رمان آشوب شعله‌ها | روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان رو چطور میبینید؟

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #41
نفس‌ها حبس و نگاه‌ها همه دوخته به یکی از افراد بود که پریشان، در چهارچوب در مانده بود. دهان باز، صورت ترسیده و چشم‌های درشت شده‌ مرد، همه سرگردان بودند. تمام ما ایستاده بودیم که آستیاک رو به او، به حرف آمد.
- چه خبره؟ چی شده؟
با دست اشاره می‌کرد اما هیچ معنا و مفهومی نداشت. کمی بعد که نفسش بالا آمد، کلمات لرزانش را به زبان آورد.
- مردم... فرمانروا... مردم رو... مردم رو... .
آستیاک، عجولانه صندلی را با صدای بدی عقب کشید و به سمت مرد رفت. او را که به سمت خود کشاند با فشار دست بر صندلی چوبین قدیمی نشاند.
- چی میگی؟
مرد که نفس عمیقی کشید به همه ما نگاه کرد و نهایتا جمله‌اش را رو به فرمانده تحویل داد.
- دارند اونا رو قتل عام... اونا رو قتل عام می‌کنند.
آستیاک در سمتی ایستاده که نیم چهره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #42
فصل پنجم

کتابدار ارشد با دیدنم لبخند گرمی در سرمای زمستان هدیه‌ام کرد. به ردیف طاقچه‌ کتاب‌ها نگاه دوختم که از جنس چوب بودند. بوی عود چون همیشه در تن کتابخانه پیر پیچیده بود. هیاهو و آوای شیپورهای خاصی که از بیرون می‌رسید گیج‌کننده بود. ردیف اول تا انتها را با افکار مشوش که رفتم، متوجه شدم مکان کتاب‌ها از سال‌هایی که خودم آن‌ها را می‌چیدم فرق کره بود. از میان گرد و خاک طاقچه‌‌های قدیمی، صدایم را بلند کردم.
- استاد!
کتابدار، مردی جاافتاده و مهربان بود و چشم‌هایش چنان ریز که انگار تنها دو خط بر صورت داشت. با شنیدن کلمات محکمش از پشت سرم برگشتم.
- اینجام دخترک جوان!
غروب از راه رسیده و فانوسی از آتش جاوید در دست داشت. نگاهم مجذوب شراره‌های سرخ و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #43
ابروهایم را درهم کشیدم و به کف کتابخانه نگاه باختم. سنگ‌های مرمر، در تاریکی فرو رفته بودند. مگر می‌شد ارباب را قانع کرد تا از مراسم دست بکشد؟
- ممنونم استاد.
- این رو هم بگیر.
فانوس‌ را از دستان چروکیده‌اش گرفتم و به سوی میزی در گوشه رفتم. کتاب را که جا دادم، بین مراسمات گوناگون پی خون گشتم.
- مراسم آتشدان، مراسم پنج الهه، مراسم سال نو، مراسم خون!
با دیدن آنچه به دنبالش بودم، دستم را بر برگه کوبیدم و فانوس را نزدیک‌تر کردم. لب‌هایم را کش آوردم اما با دیدن کلمات و تصاویر لبخند بر چهره‌ام خشکید. کلمات ناخودآگاه از میان لب‌های باریکم خارج می‌شدند.
- پس برای یافتن غایت خود، از خوراک و مال و جان باید گذشت. اول خوراک را قربانی کنی و چون آداب را رعایت کنی نتیجه می‌یابی ورنه باید از مال...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #44
نگهبان جلویش به محض نزدیکی من راه را سد کرد.
- برو رد کارت!
نگاهش که کردم، چهره سختی در زیر کلاه‌خود داشت. سعی کردم در زیر شلاق باران محکم به چشم بیایم.
- من از خاندان آتشم. می‌خوام یکی رو ببینم.
پوزخندش، تحقیر بدی داشت. با انگشت به من اشاره داد.
- فکر می‌کنی نمی‌دونم اون حلقه‌های سرخ رو کی داره؟ جز ارباب و فرمانروا فقط یکی هست که اینجوریه!
سرش را به نمایش خاراند و به جفتی‌اش سقلمه زد.
- میگم پسر، اون بی خاصیت توی خاندان آتش اسمش چی بود؟
- همون جاروکشه؟
خنده هردو به آسمان گریان رفت. مشت‌هایم را فشردم و دندان‌هایم چفت یکدیگر شدند. باید در یک آن خاکسترش می‌کردم، باید نیستش می‌کردم. خواستم دست‌هایم را بچرخانم که چند آتشدان پشت سرشان سوسو زدند.
- می‌میرد... شعله بی‌دخترک می‌میرد.
آشوب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #45
لرزشی ناگهانی تمام وجود مایا را لرزاند. هق‌هقش بالا رفت.
- این...اینجا بده آشوب! همشون گریه می...می‌کنند. قراره هفته بعد...بمیریم...برای مرا...مراسم خون قربانی می‌شیم...من...من سردمه.
اشک‌های مایا برایم دیوانه کننده بود. می‌خواستم میله‌ها را ذوب کنم تا او را بیرون بکشانم اما نگهبانان زیادی بودند. اینطور باید قتل عام به راه می‌انداختم.
دستم را از بین میله‌‌ها به سویش کشیدم. فضای زندان سرد بود و ناله‌های زندانیان وحشت‌ناک‌تر. مایا و دنیای رنگارنگش در این میله‌ها به خاکستر بدل میشد. وقتی دست‌های تپلش را گرفتم و فشردم، حرارتی را به تنش دعوت کردم. میان اشک‌ها با تعجب سر بالا آورد.
- تو...تو...چرا این...اینجوری شد؟
لایه‌ای اشک بر چشمانم نشست اما آنها را عقب راندم. صدایم را محکم کردم و نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #46
***
تمام یکی دو روز را در تکاپوی آزادی مایا گذرانده بودم و این اولین فرصت خروجم بود. دو روز گذشته و صبح یخ بسته، روی کنده‌‌ای از جنگل بلوط نشسته بودم.
- مایا! هی مایا!
فریاد مردی از دور باعث شد بلند شوم. به سنجاق سر در دستم نگاه دوختم و به سمت صدا رفتم. از میان حلقه‌ای از درختان مرد را دیدم. با دیدن زخمی بر گردنش متوجه شدم باتیس، همان سرباز دلباخته بود که همراه فرماندهان جنوبی به مهمانی آمده بود. وقتی متوجه‌ام شد به سمتم برگشت و اخم‌هایش در هم رفتند.
- تو کی هستی؟
صدایش گرفته بود و یک سر و گردن از من بلندتر بود. سنجاق را در دست بالا آوردم که با شتاب به سویم آمد و آن را گرفت.
دست درشت و مردانه‌اش یقه لباسم را گرفت و با چشم‌های نافذش در صورتم غرید:
- صاحب این سنجاق کجاست؟
مچ دستش را...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #47
مردک واقعا یک تخته کم داشت.
- اون سنجاق برای هر عاقلی کفایت می‌کنه.
سنجاق را چون شی گران‌بهایی در مشت فشرد و بوسه‌ای بر آن زد. چشم‌های نافذش را بالا آورد و گفت:
- برای یه سرباز قدیمی این‌طور نیست.
لحنم آرام گرفت. کلماتم همانطور بودند که مایا برایم تعریف کرده بود.
- گفت همه چی بین خودمون بمونه. بهش گفتم عشق مثل شعله‌های آتیشه. می‌سوزه و می‌سوزونه تا همه دنیا رو با خبر کنه.
مطمئن نبودم آنچه بر صورتش جا خوش کرده واقعا لبخند باشد‌ اما مشکی‌های نافذش رنگ غم گرفتند. مایا و او قول داده بودند خاطره‌هایشان را تنها برای نزدیک‌ترینشان بیان کنند. مایا چون من یتیم بود و نزدیک‌ترین کس و کارش اقوامی بودند که اهمیتی قائل نبودند. حرف‌هایش در سرم زنگ می‌زدند.
- تو خانواده منی آشوب!
باتیس با شمشیری در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #48
ساعتی بعد، پرنیان و برنا از میان درختان بلند بالا به کنار بلوط کهن و قطور پدیدار شدند، جایی که محل قرار ما بود. با دیدن آستیاک پشت سرشان کلافه رو برگرداندم. وقتی دهانه اسب‌ها را به تنه درخت بستند، در گرمای لطیف ظهر سمت ما آمدند.
پرنیان همچنان که گام‌های کوتاه و سریع برمی‌داشت غر زدن را از سر گرفت.
- واقعا که! جانشین فرمانده‌ای اونوقت یکی از این اراذل اوباش‌ها رو آوردی به محل قرارمون؟ شماها چطور مافوق منید رو فقط اهورامزدا می‌دونه.
باتیس با دیدن اشاره دست پرنیان به خودش از جایش بلند شد و مشت‌هایش را فشرد. وقتی خواست به سمتش بیاید برنا معرکه را به دست گرفت. چشم‌های عسلی‌اش بین من و باتیس می‌چرخیدند.
- همسرم فقط یکم شوخه. شما حتما...یا احتمالا آدم محترمی هستید.
زمزمه انتهای حرف‌هایش تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #49
پوستی را که نقشه کاخ و زاشار بر آن جا خوش کرده بود، از جیب داخلی ردا بیرون کشیدم و مابین همه قرار دادم. نفسی کشیدم و گفتم:
- من راهکارهاتون رو نیاز دارم نه تهدید و تحقیرهاتون رو. زندان در شمال شرقی‌ترین نقطه کاخه و ورود بهش سخت.
همه جلوتر آمدند به نقشه در دستم چشم دوختند. برنا دستی که ناخن‌هایش را جویده بود، بر نقشه قرار داد.
- شاید من بتونم با حفره‌ها راه رو باز کنم.
قبل از اینکه این بار پرنیان بلایی به سرش بیاورد، خودش فاصله گرفت. ابروهای باریکم را درهم کشیدم و سری به دو سمت تکان دادم.
- نگهبان‌های داخلی فورا متوجه میشند.
کله‌اش را که به نشانه تاکید تکان داد، امواج موهایش هم بالا و پایین شدند.
- پس چجوری وارد بشیم؟
- می‌تونیم اصلا وارد نشیم.
نگاه همه را که بر خودم احساس کردم دنباله...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,382
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #50
جهت مشاهده متن کامل باید عضو انجمن شوید
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا