- تاریخ ثبتنام
- 27/7/18
- ارسالیها
- 1,376
- پسندها
- 25,382
- امتیازها
- 47,103
- مدالها
- 54
- سن
- 20
سطح
28
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #41
نفسها حبس و نگاهها همه دوخته به یکی از افراد بود که پریشان، در چهارچوب در مانده بود. دهان باز، صورت ترسیده و چشمهای درشت شده مرد، همه سرگردان بودند. تمام ما ایستاده بودیم که آستیاک رو به او، به حرف آمد.
- چه خبره؟ چی شده؟
با دست اشاره میکرد اما هیچ معنا و مفهومی نداشت. کمی بعد که نفسش بالا آمد، کلمات لرزانش را به زبان آورد.
- مردم... فرمانروا... مردم رو... مردم رو... .
آستیاک، عجولانه صندلی را با صدای بدی عقب کشید و به سمت مرد رفت. او را که به سمت خود کشاند با فشار دست بر صندلی چوبین قدیمی نشاند.
- چی میگی؟
مرد که نفس عمیقی کشید به همه ما نگاه کرد و نهایتا جملهاش را رو به فرمانده تحویل داد.
- دارند اونا رو قتل عام... اونا رو قتل عام میکنند.
آستیاک در سمتی ایستاده که نیم چهره...
- چه خبره؟ چی شده؟
با دست اشاره میکرد اما هیچ معنا و مفهومی نداشت. کمی بعد که نفسش بالا آمد، کلمات لرزانش را به زبان آورد.
- مردم... فرمانروا... مردم رو... مردم رو... .
آستیاک، عجولانه صندلی را با صدای بدی عقب کشید و به سمت مرد رفت. او را که به سمت خود کشاند با فشار دست بر صندلی چوبین قدیمی نشاند.
- چی میگی؟
مرد که نفس عمیقی کشید به همه ما نگاه کرد و نهایتا جملهاش را رو به فرمانده تحویل داد.
- دارند اونا رو قتل عام... اونا رو قتل عام میکنند.
آستیاک در سمتی ایستاده که نیم چهره...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش