- تاریخ ثبتنام
- 27/7/18
- ارسالیها
- 1,382
- پسندها
- 25,466
- امتیازها
- 47,103
- مدالها
- 54
- سن
- 20
سطح
28
- نویسنده موضوع
- #61
جانان مانعم شد و دستهایم را گرفت. اشکهای او را که دیدم، انگار آهن مذاب بر سرم میریختند.
- چرا تو اشک میریزی؟ من یه عمر کنار اونی بودم که پدرم رو ازم گرفت. یه عمر درد بیمادری رو بهم چشوند. یه عمر یتیمی و بیکسی رو توی سرم زد و خودش گرفته بودشون ازم. خودش!
سست و بیرمق بر مرمر کف سالن افتادم. گیج بودم. مگر میشد؟ مگر میشد کسی فرزند و دامادش را سر ببرد و عمری نوهاش را به سیخ رنج بکشاند؟ صداها و چهرهها در سرم میرقصیدند.
که بود که داشت مرا تا راهروی دایرهوار میکشاند؟ به بیرون کاخ اصلی؟ پشت پرده اشکهای بیانتهایم، انگار دنیا در سیاهی رفته بود. کسی داشت مرا میکشید اما آنچه میدیدم تنها خون بود و بوی مرگ والدینم. تنها دو جسد کنارهم که چشمهای گشادشان تکان نمیخورد و در عالم کودکی...
- چرا تو اشک میریزی؟ من یه عمر کنار اونی بودم که پدرم رو ازم گرفت. یه عمر درد بیمادری رو بهم چشوند. یه عمر یتیمی و بیکسی رو توی سرم زد و خودش گرفته بودشون ازم. خودش!
سست و بیرمق بر مرمر کف سالن افتادم. گیج بودم. مگر میشد؟ مگر میشد کسی فرزند و دامادش را سر ببرد و عمری نوهاش را به سیخ رنج بکشاند؟ صداها و چهرهها در سرم میرقصیدند.
که بود که داشت مرا تا راهروی دایرهوار میکشاند؟ به بیرون کاخ اصلی؟ پشت پرده اشکهای بیانتهایم، انگار دنیا در سیاهی رفته بود. کسی داشت مرا میکشید اما آنچه میدیدم تنها خون بود و بوی مرگ والدینم. تنها دو جسد کنارهم که چشمهای گشادشان تکان نمیخورد و در عالم کودکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش