• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم فانتزی رمان آشوب شعله‌ها | روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان رو چطور میبینید؟

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #61
جانان مانعم شد و دست‌هایم را گرفت. اشک‌های او را که دیدم، انگار آهن مذاب بر سرم می‌ریختند.
- چرا تو اشک می‌ریزی؟ من یه عمر کنار اونی بودم که پدرم رو ازم گرفت. یه عمر درد بی‌مادری رو بهم چشوند. یه عمر یتیمی و بی‌کسی رو توی سرم زد و خودش گرفته بودشون ازم. خودش!
سست و بی‌رمق بر مرمر کف سالن افتادم. گیج بودم. مگر میشد؟ مگر میشد کسی فرزند و دامادش را سر ببرد و عمری نوه‌اش را به سیخ رنج بکشاند؟ صداها و چهره‌ها در سرم می‌رقصیدند.
که بود که داشت مرا تا راهروی دایره‌وار می‌کشاند؟ به بیرون کاخ اصلی؟ پشت پرده اشک‌های بی‌انتهایم، انگار دنیا در سیاهی رفته بود. کسی داشت مرا می‌کشید اما آنچه می‌دیدم تنها خون بود و بوی مرگ والدینم. تنها دو جسد کنارهم که چشم‌های گشادشان تکان نمی‌خورد و در عالم کودکی...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #62
فصل هفتم

دشت مازون را تنها یکبار پیش از این دیده بودم. رنگ زرد یکپارچه ‌اش وادارت می‌کرد در میان بوی تند بومادران‌ها لبخند به چهره بکشانی، برای همین نام دیگرش دشت شاد بود. پنج سال پیش، با فرمانده پیشین ردی از یک جاسوس در همین مسیر گرفته بودیم که به سوی جنوب سرزمین نور می‌تاخت، جایی که مرز وادی سیاه بود و باید از آخرین شهر و دشتش عبور می‌کردیم؛ شهر گرم مازون.
دیو زمستان هیچ‌گاه تا جنوب سرزمین نور سفر نمی‌کرد؛ گویی بهاری نوررسیده آمده باشد، نسیمی بازیگوشانه ردای کهنه خاکی رنگم را به بازی گرفته بود. در این خیال رفتم که شهر زاشار باید زیر یک پتوی برفی در زمستان سردش باشد.
بر سنگی میان بومادران‌ها نشسته بودم. دست به یکی بردم و آن را بالا آوردم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #63
یکی از مردها لباس تیره‌اش را تکاند و به سویم آمد. صورتی کشیده داشت که برای هیکل فربه‌اش کوچک بود و تا آنجا که شنیدم، نامش پاساک شصت و سه بود.
- هی چهل و پنج! این مثل ما نشده؟ رنگ پریده؟
مرد دوم، هنوز بر بومادران‌ها درازکش افتاده بود. دستش را تکیه گاه کرد و پرزحمت بر جایش نشست. غبغبش آویزان بود و بازتاب پرتوهای خورشید در کله کچلش نمایان بود.
- من رو با اون عدد مزخرف صدا نزن کچل!
پاساک، دستی به کله کشید و بر زمین تف کرد. بعد هم یکی از فحش‌های عجیبشان را بر زبان آورد.
- به نور بری گاس! تو هم کچلی احمق!
دستش را به سمت صورتم کشید و داد زد:
- حالا بگو چرا این مثل خودمون شده گاو چاق؟
گالوس که حالا ازجا بلند شده بود، از کیسه چرمی که همراه جاسوس‌ها دیده بودم، نانی بیرون آورده و مشغولش شد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #64
پشت دشت، کلی تپه بود که باید پیاده پشت‌سر می‌گذاشتیم تا غروب به خود شهر مازون برسیم. آخرین شهری که بین ما و مرز جنوب، نفس می‌کشید.
کنار چاه که ایستادیم، پاساک از نفس افتاده، کیسه چرم وسایل را از پشتش پایین گذاشت.
- تمام استخوونام دارند می‌شکنند از درد!
جای تعجب بود که هیچ آتشدانی را از خود دشت یا حتی از جاهای دیگر ندزدیدند؛ انگار تنها ماموریت مخصوصشان دزدیدن من با نیروی تاریک بود. نیرویی که متوجه شدم خودشان هم با احتیاطی خاص با آن مواجه می‌شوند.
گالوس چهل و پنج، بالای سر چاه آمد تا با دلو از آن آب بالا بکشد. پاساک هم دو سوی جاده اصلی را می‌پایید تا مثل تمام مسیر، کمترین میزان برخورد را با افراد داشته باشیم.
- نمی‌تونید من رو از مرز رد کنید.
پوزخندی بر چهره گاس رد انداخت. باید راه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #65
هوای جنوب گرمای ملایمی داشت و غروب، سطلی از رنگ سرخ بر آسمان پاشیده بود. نور آتشدان‌های کوچک و دور از همی که طرفین جاده اصلی بودند، به ما هم می‌رسید. نقطه دایره‌وار کوچکی هم از دور جلوه‌گر بود که امیدوار بودم شهر مازون باشد تا دو مرد را وادار کند استراحت کنیم.
- هی دخترجون! می‌دونی اون واقعا شصت و سه نیست؟
- دهنت رو ببند گاس!
همانطور که سعی می‌کردم در خاک نرم دشت‌های مازون راحت قدم بردارم، به بحث میان آن دو نگاه کردم. پاساک همانطور که قدم‌های بزرگ برمی‌داشت، لب می‌جوید. باز هم از چیزی که احتمال زیادی داشت گالوس باشد کلافه بود.
- اون شاید تهش سی و خرده‌ای باشه؟ می‌دونی که شماره‌هامون چه معنی دارند دیگه؟
به چهره عرق کرده گالوس نگاه کردم و سری به تایید تکان دادم تا قصه‌اش را کامل کند...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #66
با شنیدن صدای چند اسب، از عالم رویا و خواب جدا شدم اما همچنان چشم‌هایم را پشت پلک‌های بسته نگه داشتم. صدای کلافه پاساک می‌آمد.
- لفتش دادی گاس!
- پسر باید می‌دیدی...نون مثل طلا کمیاب بود. یه چیز دیگه هم بود. انگار خیلی‌ها از غارها رد شدند. آتشدان‌ها دزدیده شده بودند و این یعنی کلی از بچه‌هامون اینورند...پسر، خیلی‌ها!
لحن پاساک، ردی از نگرانی داشت.
- ما باید آشوب رو مخفی نگه داریم؛ می‌دونی؟ وزیر گفت اون دختره رو مخفی می‌خواد.
- خیلی خب پسر، مخفی! راستی اون قضیه... .
صدایشان آنقدر آرام شد که تقریبا چیزی جز زمزمه‌ای کوتاه نبود. پلک‌هایم لرزیدند و از یکدیگر فاصله گرفتند. آسمان تیره شب، جولان می‌داد و ماه هم چون همیشه، بیمارگونه بر صحفه بود. هنوز نیمه شب گرم بود و با داشتن فاصله از شهر،...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #67
حرارت تنم بازگشته بود و نمی‌خواستم دو مرد را متوجه آن کنم. گالوس نفسی کشید که غبغبش تکان خورد.
- مطمئن نبود.
نگاهم بر صورت تپلش نشست. پاساک فوراً صدایش کرد. منظورش چه بود؟
- از چی؟
پاساک مانع شد و غرید:
- کافیه!
بی‌توجه به او دوباره سوالم را تکرار کردم. گالوس زیرچشمی نگاه به همکارش انداخت.
- از اینکه تو رو باید ببره یا اون دختر داییت! اما بالاخره راز شکست سرزمینت رو فهمیده دختر! تو کلید همه چیزی!
این‌بار من بودم که پوزخند میزدم.
- چطور ممکنه اسرار سرزمین ما رو بدونید؟ من که گفتم سرکارید.
گالوس خواست صحبت کند که اینبار واقعا خشم نگاه پاساک کارگر افتاد. با روشن شدن اطرافم نگاهم مبهوت آتش برافروخته‌ای شد که در خطی بی‌انتها از دوسو ادامه می‌یافت و ارتفاعی چندمتری داشت. دیواری سوزان و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #68
سر که بلند کردم، یک سیاه‌پوش یقه ردایم را از پشت گرفته بود.
- هی بیست و سه!
فریاد پاساک، نگاه سه نفر تازه را ربود. شماره دیگر، دال بر جاسوس دیگر بود.
- بیارش اینجا!
همه ردی از چاقی مفرط داشتند. نمی‌دانستم چطور از پشت پارچه‌ای که صورتش را با آن پوشیده بود شناسایی شد.
چشم‌های سیاه مرد، مرا چون موجودی واررسی می‌کرد که گویی از آسمان یکباره نازل شده باشد. باد آرام گرفته بود. مشکوک به پاساک و گالوس نگاه کرد و بی آنکه مرا رها کند گفت:
- چرا دارید یکی از اهالیشون رو می‌دزدید؟
نگرانی در حال هردو موج زد. صورت کشیده پاساک، یکباره آسوده شد و تا نزدیکی مردها گام برداشت. کیسه‌ای چرم از میان ردا بیرون کشید. برق سکه‌های طلا و جیرینگ جیرینگشان دل‌انگیز بود‌.
- میگم من این رو برای تو نگه داشته بودم.‌...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #69
فریاد گاس در پشت سرم پیچید.
- بدو پاساک! نباید در بره.
دست‌هایم، گردن و هردوپایم می‌سوختند و همزمان نیروی تاریک را از بین می‌بردند. شاید تنها بیست قدم با آتش فاصله داشتم. در افسانه‌ها روح الهه‌های آتش به جای سرزمین مردگان به سوی آتش مرز می‌آمد و از آن مراقبت می‌کرد.
- برگرد لعنتی!
فقط باید کمی بیشتر نزدیک می‌شدم به رقص شعله‌های دیوار اما یکباره با احساس ناتوانی زانوانم خم شد. دست‌هایم را که بالا آورد هاله تاریک از بین رفته بود اما از مچ‌های زخمی‌ام جویبار خون به راه افتاده بود. لبخندی سوزناک بر چهره‌ام نشست.
دست چاق پاساک که بر شانه‌ام نشست، نفس‌هایش به شماره افتاده بود. رها بودم اما توانی نداشتم.
- می...می‌دونی؟ تو...وا...واقعا...چموشی!
سعی کردم سرانگشتانم را شعله‌ور کنم اما تنها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

نویسنده انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
منتقد انجمن
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,382
پسندها
25,466
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • #70
برای ثانیه‌ای احساس کردم کسی از دور نامم را فریاد می‌زند. بادهای گرم جنوبی باز یکه‌تازی می‌کردند و تنها ده قدم با پورتالشان فاصله داشتم. لحظه‌ای سر برگرداندم و نگاهم خیره دیوار آتشین شد، آخرین نشانه سرزمینم. سرزمینی که پر از زخم اما متعلق به من بود. امواج دلتنگی عجیبی قلبم را متطلاتم کرده بودند، گویی ذره ذره خاک سرزمینم داشت مرا بدرقه می‌کرد. دوری از این خاک، از تمام فراز و نشیب‌هایش، از روزهای خوش و خرابش، همان‌قدر مرا می‌سوزاند که دیدن زخم‌هایش. احساس کردم کینه‌ای که در دلم سربرآورده بود جایی گم و گور شده بود، تنها تعلقی عمیق باقی مانده بود که نمی‌گذاشت به سوی آن پورتال گام بردارم. ریشه‌های من در این خاک بود و باید می‌ماندم و آنها که به جانش افتاده بودند را از میان بر می‌داشتم. باید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا