• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم فانتزی رمان آشوب شعله‌ها | روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان رو چطور میبینید؟

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #81
نگاهم را که دید، تیرگی چشم‌هایش به حال عادی برگشت. متوجه شدم او روح خاندان آتش را فرا خوانده است. صدایش، در بمی عجیبی مانده بود.
- نمی‌تونی برگردی چون به انتقام فکر می‌کنی؟ تمام سرزمین داره تو باتلاق بدبختی فرو میره و من گروه رو رها کردم تا تو رو نجات بدم. فکر کردی ده روز تمام تاختم تا کی رو برگردونم؟ یکی از افراد گروه مخفی؟ یا الهه‌ای که اون مردم انتظارش رو می‌کشند؟
تمام روحم در همان لحظه باقی ماند. خشک شده و بی‌واکنش به اویی خیره شدم که چشم‌هایش، سوالی پرسیده بودند که نیازی به جوابش نداشتند.
لب‌های باز مانده‌ام را به هم زدم و نگاهم را از او دزدیدم و به تاریکی اطرافم دادم. حتی نفس عمیقی هم که کشیدم، لرزش صدایم را محو نکرد.
- من نمی‌دونم چی... .
نجوای شعله ها، یکباره در ذهنم بلند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #82
فصل نهم

***
دوازده سال پیش
دخترک، لبخندی بی‌مهابا به لب آورد. از آفرینش که همیشه غرق در لباس‌هایی فاخر و زردوز بود، هیچ خوشش نمی‌آمد. زیادی او را آزار می‌داد و حالا که ارباب گیو را سرشکسته کرده بود، مایه خوشحالی بود. گویی درختان شکوفه‌پوش کاخ، به او لبخند می‌زدند و بهار زیباتر از هر زمان بود.
- حقش بود اصلا!
- کی‌ حقش بود؟
با شنیدن صدای گرفته پسرانه‌ای، سراسیمه نگاه چرخاند که لباس خاکی‌رنگ الهه را دید. نیک‌مهر جوان، گاهی فراموش می‌کرد که با نیرویش، جوش‌های بلوغ و صدای خروسی‌اش را بپوشاند. خنده دخترک از رخ سبزه و مضحک الهه شانزده ساله، در گلو خفه شد. سرش را دو سمت تکان داد و گفت:
- هیچ‌ کی.
چشم‌های قهوه‌ای پسر ریز شدند. دستش را چرخاند و فورا...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #83
گفت‌و‌گوی ارباب و آفرینش در سرش پیچید. لطافت را در لحن آن مرد، تنها کنار دختردایی‌اش می‌شد دید و اوج خشمش را در برخورد با او.
- باید چشم ببندی دختر جان. به آتش فکر کن، به عمق وجود شعله‌ها، می‌دونم که در وجودت هست.
آشوب، همچنان که دراز کشیده بود چشم بست و چنان که جای آفرینش را در خاطره گرفته باشد، به شعله‌ها فکر کرد. به نجوایی که گاهی حس می‌کرد از آنها می‌شنود.
- حالا روحت رو به خنجر پیوند بده. به هزار الهه‌ آتشی که اون رو برای تو به یادگار گذاشتند. بذار روحت با روح آتش گره بخوره، بذار تو رو صدا بزنند.
آشوب، لبخندی محو به لب نشاند و دست بر قلب متلاطمش گذاشت. به صدایی اندیشید که سال‌ها، با او بود.
- حالا بخواه و از دل آتش، خنجری‌ خلق کن. با من بگو.
آشوب همان‌طور که حرکاتی را که از ارباب...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #84
دخترک چنان می‌دوید که گویی یک لحظه هم نباید از دست برود. به دروازه کاخ اصلی که رسید، نگهبان با غلاف شمشیرش مانع او شد.
- چی می‌خوای بچه جون؟
دخترک، با لپ‌های سرخ و نفس‌هایی که مشکل بالا آمدند، میله کج و کوله در دستش را به نگهبان نشان داد. چشم‌های مرد در زیر کلاه‌خود گیج به نظر می‌آمد.
- این‌‌...این رو...این رو من ساختم. این رو...من ساختم.
مرد نگاهی به سرتا پای دخترک انداخت و راست ایستاد. دستی پشت او گذاشت و به سمت بیرون هلش داد.
- برو بچه جون، برو باز هم درست کن. این‌جا جای کاردستی‌ نیست.
چشم‌های مشکی دخترک، گشاد شدند و باز با نشان دادن میله سعی کرد به نگهبان خنگ بفهماند که این یک کاردستی نیست. نگهبان که اعتنایی نکرد، دخترک نفسی عمیق کشید و تنش را آرام کرد. نگاهش را به سالن دایره‌وار...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #85
آشوب، هنوز متوجه نشده بود که ارباب چرا از بیشتر شدن الهه‌ها خوشحال نیست. صدای زمخت ارباب، فریادی بود که شعله‌ها را در آتشدان‌های کوچک دیوار لرزلند.
- ساکت شو موجود پست! زمان تولد تنها الهه آتش یعنی آفرینش، نماد الهه جدید روی آتشدان بزرگ، شصت سال بعد از آخرین الهه آتش، یعنی پدرم به وجود اومد. حالا تو فکر می‌کنی تمام تاریخ ما در اشتباهه و تو الهه‌ای بچه احمق؟
دخترک، نماد شعله را بر تن آتشدان دیده بود اما جوابی برای سوال ارباب نداشت. کم‌کم نگرانی در تار و پود تن کوچکش پیچید.
- من...نمی‌دونم. خب...خب شاید دوتا الهه هست. ها؟
آفرینش، نگاهی به سرتاپای دخترعمه‌اش انداخت. اوایل، مشکلی با خود او نداشت اما دستور ارباب این بود که با تحقیر، آشوب را براند. همین ریشه تنفری در دل هردو شده بود. البته...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #86
ارباب داد کشید:
- پس کل کمک شعله‌ها به الهه‌شون اینه که سکوت کن؟ ها؟ نگهبان! ببریدش و نشان شعله سرد به تنش بذارید تا هرگز فراموش نکنه نتیجه دروغ چیه. بعدهم پرتش کنید بیرون از کاخ.
نگهبان با قدم‌های محکم، سوی دخترک آمد و بازویش را کشید. دخترک هراسان و آشفته، جیغ کشید:
- ولی اونا همین رو گفتند. گفتند سکوت کن. صبر کنید...ارباب! بانو جانان! نه، خواهش می‌کنم...خواهش می‌کنم.
جانان، دنباله پیراهن صورتی‌اش را بالا کشید و جلو آمد.
- ارباب! این تنبیه زیادی سنگینه...آشوب رو ببخشید.
ناهنجاری فک ارباب بیشتر از هر زمان به چشم می‌آمد و پوزخند بر لبانش، نشانی از رضایت نداشت.
- اون موجود پست پاش رو از گلیمش درازتر کرده. نگهبان! ببرش.
نگهبان، خشن و عصبی بازوی دخترک را ‌کشید که یکباره آشوب دستش را گاز...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #87
***
دوازده سال بعد، زمان حال
جنگل بلوط غرب که از دور نمایان شد، دلتنگی قلبم را به آغوش کشید. بلاخره بعد از ده روز تاختن به حوالی زاشار رسیدیم. نفسی عمیق فرو بردم که لب‌هایم به لبخندی کش آمدند. باید دور می‌شدم تا تفاوت هوای زادگاهم را با وجودم لمس می‌کردم.
برف‌های زمستان، رفته‌رفته از تن زاشار پاک شده بودند و این یعنی روزهای زمستانی زیادی را از دست داده بودم. بیش از یک ماه بود که از حال و روز سرزمین بی‌خبر مانده بودم.
- کمی اینجا می‌مونیم.
دستور فرمانده، باعث شد تا افسار اسب‌ها را بکشیم و قبل از جنگل، در کنار شاخه غربی رود سرخ منتظر بمانیم.
مشکی‌هایم را بر آن سه نفر چرخاندم. فرمانده مشغول اسبی قهوه‌ای و جوان بود، برنا هم بی‌هدف می‌چرخید و نگاهش را از من برمی‌گرداند.
به سوی رود گام...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #88
چشم‌های گشاد شده‌ام بر او خیره مانده بودند که پرنیان به حال عادی‌اش برگشت و رو به من عصبی گفت:
- نمیشه این قدرت‌هاتون رو عوض کنید؟
ابروهایم بالا رفتند.
- عوض کنیم؟
انگشت باریکش را به سوی کله مواج برنا کشاند که داشت قد بلندش را از حفره بیرون می‌کشد. با حرص گفت:
- هروقت خیلی ناراحته تمام کابین ما همینجوری حفره حفره میشه. لااقل الهه آتش بود یه جا میزد خودش و من و کابین رو می‌سوزوند و تموم.
لب‌هایم را کش آوردم که یکباره عصبانیتش دامن مرا هم گرفت. انگشتش را رو به صورتم تکان داد و جیغ کشید:
- بله، منم بودم به این وضعیت می‌خندیدم.
لبخندم عریض‌تر شد که این بار با آرنج به تنه‌ام زد و با قدم‌های عصبی به سوی برنا رفت. پهلوی دردناکم را گرفتم و چشمم بر جثه کوچک پرنیان ماند که در لباس گشاد کاروان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #89
آستین‌های دراز لباس را بالا آوردم و سعی کردم از میان کلمات چیترا منظورش را بفهمم.
- رفتند رو هوا؟
لبخندی موذی بر لب نشاند و ابرویی بالا انداخت. با دست دویی نشان داد و گفت:
- هر خبر دو سکه!
پرنیان دستش را بلند کرد اما چون به گردنش نرسید، یکی پشت کمرش زد.
چیترا، دستی بر پشت کمرش کشید و رو به پرنیان شکلکی در آورد. بعد هم رو به من گفت:
- مردم واقعا دست به شورش زدند. می‌دونی همه جا پخش شده بود فرمانروا، الهه واقعی نیست و بلا اومده و چه می‌دونم. می‌گفتند آتشدان بزرگ روشن نشده و تقصیر کاخه. شهر که به هم ریخت اصلا یه آشفته بازاری بود. نمیشد مردم رو آروم کنیم، جاسوس‌ها و دزدها هم زیاد شده بودند. خیلی دلم می‌خواست یه جا بزنم همه رو با مهتاب خل و چل کنم.
نگاه سرزنش‌گر فرمانده که تا صورت پر هیجان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,381
پسندها
25,437
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #90
حلقه‌های طوسی‌اش درخشان‌تر از هر زمانی پر از شور و اشتیاق به من خیره شده بودند. لب‌های من هم به لبخندی کش آمدند و هیجانش، ردی از خوشی در تنم روشن کرد. دو دستش را بر شانه‌هایم گذاشت و با تکان دادنم بلند فریاد می‌کشید.
- الان جدی بود دیگه؟ وای...وای یه الهه اصلی؟ می‌فهمی یه الهه اصلی هستی. می‌فهمی؟ این عالیه...معرکه است.
کم‌کم تنش آرام گرفت و نفس زنان به صورتم خیره ماند. یکباره، حیرت‌زده زمزمه کرد.
- پس برای این بود که وقتی مهتاب رو روی تو قرار دادم خل نشدی...لعنتی چه قدر جلوی چشمم بود. چرا ندیدمت؟
ابروهایم بالا رفت و لب‌های باریکم از هم فاصله گرفتند.
- تو می‌خواستی من رو هم دچار جنون کنی؟
انگار که موضوع بی‌اهمیتی باشد، دستش را پرت کرد و بی‌خیال گفت:
- یه بار همینجوری از دستت عصبی بودم...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 1, مهمان: 0)

عقب
بالا