- تاریخ ثبتنام
- 27/7/18
- ارسالیها
- 1,381
- پسندها
- 25,437
- امتیازها
- 47,103
- مدالها
- 54
- سن
- 20
سطح
28
- نویسنده موضوع
- مدیر
- #81
نگاهم را که دید، تیرگی چشمهایش به حال عادی برگشت. متوجه شدم او روح خاندان آتش را فرا خوانده است. صدایش، در بمی عجیبی مانده بود.
- نمیتونی برگردی چون به انتقام فکر میکنی؟ تمام سرزمین داره تو باتلاق بدبختی فرو میره و من گروه رو رها کردم تا تو رو نجات بدم. فکر کردی ده روز تمام تاختم تا کی رو برگردونم؟ یکی از افراد گروه مخفی؟ یا الههای که اون مردم انتظارش رو میکشند؟
تمام روحم در همان لحظه باقی ماند. خشک شده و بیواکنش به اویی خیره شدم که چشمهایش، سوالی پرسیده بودند که نیازی به جوابش نداشتند.
لبهای باز ماندهام را به هم زدم و نگاهم را از او دزدیدم و به تاریکی اطرافم دادم. حتی نفس عمیقی هم که کشیدم، لرزش صدایم را محو نکرد.
- من نمیدونم چی... .
نجوای شعله ها، یکباره در ذهنم بلند و...
- نمیتونی برگردی چون به انتقام فکر میکنی؟ تمام سرزمین داره تو باتلاق بدبختی فرو میره و من گروه رو رها کردم تا تو رو نجات بدم. فکر کردی ده روز تمام تاختم تا کی رو برگردونم؟ یکی از افراد گروه مخفی؟ یا الههای که اون مردم انتظارش رو میکشند؟
تمام روحم در همان لحظه باقی ماند. خشک شده و بیواکنش به اویی خیره شدم که چشمهایش، سوالی پرسیده بودند که نیازی به جوابش نداشتند.
لبهای باز ماندهام را به هم زدم و نگاهم را از او دزدیدم و به تاریکی اطرافم دادم. حتی نفس عمیقی هم که کشیدم، لرزش صدایم را محو نکرد.
- من نمیدونم چی... .
نجوای شعله ها، یکباره در ذهنم بلند و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
آخرین ویرایش