• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

رتبه دوم فانتزی رمان آشوب شعله‌ها | روناهی بازگیر کاربر انجمن یک رمان

سطح رمان رو چطور میبینید؟

  • خیلی خوب

  • خوب

  • متوسط

  • ضعیف


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #31
مشتم را چنان فشردم که حس کردم هرآن تمام تنم شعله ‌ور می‌شود. از مایا چند قدم فاصله گرفتم و پشت به او نفس عمیقی از سرمای شب فرو بردم‌. چشم بستم و سعی کردم شلم شوربای تنم را آرام کنم.
سکوت مابینمان که عمیق شد، با نفس‌های منقطعش نزدیکم شد و به حرف آمد. کنارم بر چمن نم‌زده نشست. ردپای ترس، در آوایش موج ‌می‌زد.
- می‌گم آشوب... منظورت چی بود که اونجوری گفتی؟ می‌دونی آخه انگار یه جوری شدی که یه چیزی... یه جوری می‌گی که نمی‌دونم... نمی‌دونم آشوب اصلا چی دارم می‌گم.
غم که در صدایش نشست، نگاه به صورتش انداختم.
سبزهای آماده باریدنش را که در چشمم دوخت به خودم جرئت دادم بپرسم.
- دوسش داری؟
آنقدر مرا می‌دانست که مطمئن باشد همه چیز را می‌دانم. سر که تکان داد، اشک‌هایش هم راه خود را یافتند. به قیافه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #32
فصل چهارم

قیافه آشپز از کلافگی سرخ شده بود.
- چرا به هوش نیستی تو؟ گفتم جناب اَترَس! حالا فهمیدی؟
دست‌های کشیده‌ام هم مانع نمایش خمیازه‌ بلندبالایم نشدند. زن لاغر با همان خال چانه‌اش چیزی گفت و با اعصاب درهم رفت. به آسمانی چشم دوختم که در استعمار ابرها بود و از همیشه تاریک‌تر. باد هم شدت داشت و هوهوی سردش پرچم‌های سرخ را به رقص درآورده بود. صبح سرد زمستانی و بی‌خوابی از حرف‌های دور و دراز مایا در نیمه شب، تمرکزم را گرفته بود. در همان بی‌حواسی، پله‌های مرمرین را در کاخ اصلی بالا رفتم تا به اتاق چهارالهه و دری آبی‌رنگ میانشان برسم. اطراف در چوبین لایه‌ای یخ نشسته بود. یک شش ضلعی فلزی بر در بود که لایه‌ای از آب آن را پر می‌کرد و جوش و خروش داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #33
باد دامن سرمه‌ای رنگم را با خود همراه کرده بود. گوشه‌ای از اسلحه خانه پنهان شدم و کنار نرده‌های شمالی، فاجعه را به چشم نشستم. کیسه کیسه غلاتی که سهم مردم بود را به رود می‌سپردند و رود تشنه‌تر از هروقت، همه را در خود فرو می‌برد.
- یالا احمق‌ها! زودتر، زودتر.
حال ارباب به جنون می‌مانست. ردایی مشکی به تن داشت. زخم پیشانی و ناهنجاری فکش، بیش از هرروز در چشم بود. نیک‌مهر و جانان در پوششی سپید با حاشیه سیاه بودند و به حالت زانو زده، دست به دعا برداشته بودند. جانان دست‌هایش را بالا برده و با قدرتش باد را به رقص کشانده بود. ارباب هم گاه کنار مشاور زانو زده و دعا می‌خواند. لحظه‌ای بعد به دیگران تشر میزد. تعداد کثیری در رداهای مشکی و بلند پشت سرشان به حال دعا مانده بودند.
- همون‌جا نایستید...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #34
از جاده‌ای فرعی به سمت شهر بزرگ زاشار رفتیم، پایتخت سرزمین نور. همین که به حاشیه شهر رسیدیم چیترا حیوان را تندتر راند تا نبیند. مردم آوراه‌ای را که یا بی‌آشیانه بودند یا با چند تکه چوب آلونکی آلوده به فقر داشتند. من هم تاب نداشتم، مردمم را آن‌طور ببینم. مردمی که به فاصله کمی در آن سوی شهرشان، کاخی مرمرین داشتند که ستایشش می‌کردند. غافل‌ از غلاتی که سهم رود قاتل می‌شدند. چشمم که به دخترکی گریان افتاد، شانه پهن چیترا را تکان دادم. صدای بمش در هجوم باد، مردانه‌ شده بود.
- وایسم اینجا میون این بیغوله؟
اسب جوان قهوه‌ای را که نگه داشت کمی عقب‌تر آمد. از حیوان که بر خاک نم‌دار فرود آمدم، آنچه بر ذهن داشتم لای کلمات پیچیدم.
- می‌خوام درد اون دخترک رو بدونم.
غروب هور بی‌رنگ و رو هرچند کم اما...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #35
چیترا که بر اسب تازه نفس نشست، بچه را جلویش نشاندیم. خواستم که رهایش کنم، دست‌های کوچکش مچم را محکم گرفت. مردمک‌های مشکی‌‌ام که در آن میشی‌های نم زده گره خورد، صدایش را شنیدم.
- یه آقا هم اونور تر از ما بود. همین مریضی مامان رو گرفت اما دیگه خوب نشد. کلی حشره اومدن پیشش. من می‌دونم چی شد، یعنی مامان گفت به سرزمین مردگان رفته. مادر منم باید همونجا بره؟
لبخند دروغینم، مانع نمایش نم چشمانم میشد اما جلوی تابش حلقه‌های قرمزم را نمی‌توانستم بگیرم.
- نه. مامانت خوب میشه.
باور کرد یا نه لب‌های کوچکش را کج و کوله کرد و دست به یال نرم اسب کشید.
- تو چطور میای پس؟ من حالم نمی‌کشه تا این بیغوله بیام باز، یعنی حال که نه می‌خوام برم جنگ جنگ.
- برو‌.
آنقدر نگاهم به همان راه رفته چیترا ثابت ماند که...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #36
در تاریکی شب، می‌دیدم که تعداد افراد کمتری از آنچه انتظارش را داشتم، در بیرون از یک مغازه درهم ریخته در مبارزه بودند. قدبلند و موهای فرخورده برنا را شکار کردم و به سویش گام تند کردم.
- هی برنا!
به سمتم سر برگرداند و لبخندی چاشنی عسلی‌های چشمانش شد. یکباره احساسات در چهره‌اش خشک شد و فریاد کشید:
- خم شو آشوب!
فورا خودم را جمع کردم و با یه غلت به سویی دیگر رفتم. دست‌های برنا مشت شدند و به سوی بالا رفتند. فریاد جاسوسی در سوی دیگر نشان از آن داشت که به درون حفره‌ای از شاهکارهای برنا افتاده بود. هیبت ریز پرنیان در لباسی مشکی، جاسوس به حفره افتاده را با شمشیر فولادین به دو نیم کرد. سر برنا به سوی من چرخید.
- شمشیری که به کمرم آویزونه رو بردار آشوب!
خواستم که به سوی او بروم حس حضور فردی در...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #37
نیمه شب، با لباس‌هایی خونین و تن‌هایی خسته و نالان در کف کابین‌های مقر دراز کشیده بودیم. البته چیترا، هنوز از حرف زدن خسته نشده بود.
- امروز از اون روزهای رویایی بود.
پرنیان به کابین خود و کنار برنا رفته بود مگرنه ناسزایی بارش می‌کرد. من که سکوت کردم و تن خسته‌ام را کشیدم چیترا سرحال نشست.
- مگه نه آشوب؟
سعی کردم فنجان نگاهم لبالب از شماتت باشد‌.
- کجای کشتار رویاییه؟
لب‌هایش را جمع کرد و حلقه‌های طوسی مردمک‌های مشکی‌اش برق زدند.
- شاید شماها یه مشت حوصله سربر باشید! اما من تو جنگ خیلی خفنم. اصلا مبارزه و کشت و کشتار خیلی حال میده پسر. خیلی، خیلی، خیلی!
کنارم بر پتوی خاکستری دراز کشید و چند مشت در هوا زد. امیدوار بودم با این هیجان، در خواب مرا به عنوان دشمن نگیرد. همینطور هم عادت داشت...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #38
صبح با احساس خفگی و پیچیدن چیزی دور گلو و کمرم، نامش را لرزان صدا زدم. خسته‌تر از آن بودم که بیدار شوم.
- چیترا!
شنیدن نفس‌های عمیق و عجیبش باعث شد تا پلک‌های سنگینم را از هم فاصله بدهم. یک پایش بر گلویم و پای دیگرش دورم بود. پاهای سنگینش را بلند کردم و به سویی انداختم. لب‌هایم کش آمدند؛ چیترای خوابیده فقط یک نقطه ضعف داشت. آرام کنار صورتش رفتم و موهای مشکی پسرانه‌اش را کنار زدم. وقتی در کنار گوشش فوت کردم، با ناله چشم باز کرد. با موهای به هوا رفته و شلخته در کنارم نشست. خمیازه، کلماتش را از هم فاصله می‌داد.
- وقتی اون غرغرو رفت گفتم از شرش خلاصیم. حالا تو گوش ما رو گیر آوردی؟ من نمی‌دونم تو و اون دشمنید یا وادی سیاه!
وقتی پیراهن کهنه‌اش را از پنجره کوچک‌ کلبه چوبین کشیدم، نشانم داد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #39
با باز شدن در اولین تصویر نقش بسته در چشمانم، پرنیانی بود که با قیافه شاکی بر صندلی جا خوش کرده‌بود. رو به برنا که نیم نگاهی ارزانی کردم شانه‌هایش را بالا انداخت. البته که هرگز چنین روزی نمی‌رسید! برنا در مقابل زنش آنقدر کند جلوه می‌کرد که تمرین‌های رزمیشان بیشتر شبیه کتک‌کاری می‌آمدند.
سر کوچک پرنیان که بالا آمد، چشم‌های بادام‌شکلش را ریز کرد و باز به سرعت نور کلماتش را پرتاب کرد.
- سلام که نمی‌کنید، حداقل می‌تونید عین سه تا مجسمه واینسید اونجا. بیاین و بشینید روی صندلی‌ها تا جلسه رو شروع کنیم. من نمی‌فهمم این سه تا چطور مافوق من شدن؟ تو چرا خاکی اومدی برنا؟
برنا تا خواست لب باز کند، پرنیان سر متأسفی برایش تکان داد و مهم نیست را زمزمه کرد. فرمانده در سوی دیگر، خمیازه بلندی کشید و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

ℛℴℎ

منتقد انجمن + نویسنده‌ی ادبیات
پرسنل مدیریت
مدیر تالار فرهنگ و مذهب
تاریخ ثبت‌نام
27/7/18
ارسالی‌ها
1,376
پسندها
25,379
امتیازها
47,103
مدال‌ها
54
سن
20
سطح
28
 
  • نویسنده موضوع
  • مدیر
  • #40
پرنیان سررشته کلام را ربود.
- باید راهشون رو پیدا می‌کردیم.‌ تمام مرزها با نیروی چهارالهه محافظت می‌شند و هرگز کسی قادر به عبور از اونها نبوده، حداقل نه بدون اطلاع اونها. ولی اگه اونها می‌دونند چطور هنوز جاسوس‌ها تو شهر جولان میدن؟
- من یه فکری دارم.
به صورت کشیده و موهای مواج برنا چشم دوختم. رو به فرمانده منتظر ماندیم. وقتی متوجه شد چهره سبزه‌اش را از گیجی خارج کرد.
- آها! می‌تونی حرف بزنی سوراخ درست کن!
خنده خفه آستیاک در گوشم جا گرفت. از اینکه مخاطبش برنا بود یا فرمانده مطمئن نبودم. شاید هردو آنها را در منظور داشت.
- آتشدان بزرگ خاموش شده، شاید الهه ها هم قدرتشون رو از دست... .
ناخودآگاه، حرفش را قطع کردم.
- اینطور نیست.
وقتی توجهشان را به من گسیل کردند به پرسش در چهره‌هایشان نگاه...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش
امضا : ℛℴℎ

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 0, کاربر: 0, مهمان: 0)

عقب
بالا