نویسندگان، مهندسان روح بشریت هستند.
  • تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان نگاه تاریکی | پارمیس کاربر انجمن یک رمان

رمانم چطوره بچه ها⭐

  • عالیه

    رای 1 100.0%
  • خیلی خوبه

    رای 0 0.0%
  • خوبه

    رای 0 0.0%
  • بدک نیست

    رای 0 0.0%
  • خوب نیست

    رای 0 0.0%
  • ر

    رای 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    1
  • نظرسنجی بسته .

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #1
کد رمان: 5118
ناظر: yekta.y yekta.y

نام رمان: نگاه تاریکی
نویسنده: پارمیس
ژانر رمان : #ترسناک #علمی_تخیلی #تریلر
خلاصه: زندگی همیشه روی خوششو به آدم نشون نمیده گاهی ممکنه اتفاقاتی بیوفته که اصلا نتونی هضمش کنی
شاهین مهندسه و همیشه تلاش میکنه از زندگیش بیشترین لذت و ببره و تا حدودی موفق هم میشه ولی از یه جایی همه چی غیر طبیعی میشه یه سری اتفاقات عجیب و ترسناک می‌افته! که هیچ توضیح منطقی براشون نیست!
موجوداتی عجیب و ترسناک!! که پاهاشون روی زمین نیست!! شبیه به هیچ موجودی که تا به حال وجود داشته نیستند!
نمی‌دونم چی هستن؟ کی هستن؟ چی می‌خوان؟ اصا چرا اینجان؟ و تلاش برای رهایی از این...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Dalraeda-

پرسنل مدیریت
مدیر تالار کتاب
سطح
33
 
ارسالی‌ها
2,340
پسندها
32,139
امتیازها
64,873
مدال‌ها
29
IMG_20220209_123807_458.jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!

**قوانین جامع تایپ رمان**

** نحوه قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران **

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید....​
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #3
به نام خدا

مقدمه: یه سری وقتا، یه سری ماجراها واسه یه سری افراد به وجود میاد که اون افراد نمی‌دونن چرا اینطوری شد؟! چرا اون اتفاق داره براشون پیش میاد و سردرگم میشن! و سردرگمی یکی از بدترین حس‌های دنیاست.
شاهین و ارسلان همخونه‌ای هستن و باهم زندگی میکنن و خونه مجردی دارن. هردوشون مهندسه ساختمونن و رفاقت جالبی بینشون شکل گرفته. همیشه سعی میکنن هوای همو داشته باشن همه چی خوبه و با اکیپ پنج نفرشون (شاهین، ارسلان، نیما، ماهان، داروین) خوشن و خوش میگذرونن تا اینکه یه سری اتفاقات عجیب و ترسناک می‌افته که هیچکدوم هیچ توضیحی براشون ندارن... !
***
شاهین:
نفسم بالا نمی‌اومد! بس که دویده بودم! با نگرانی به پشت سرم نگاه می‌کردم (استرس داشتم) که نکنه هر لحظه بهم برسن. آروم‌آروم راه می‌رفتم و با...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #4
- هر هر بی‌نمک.
داروین: سلام شاهین چطوری؟
برگشتم سمت صدا
- عه سلام داروین ندیدمت!
- آره غرق فکر بودی اصلاً حواست نبود!
- آها ببخشید نیما کو؟
- شهریش تموم شد رفت دوباره شهریه بده.
- آها.
داشتم ورزش می‌کردم برای سفت شدن عضلات شکمم که بچه ها اومدن.
- چطوری نیما؟
- خوبم تو چطوری؟
- خوبم.
سرمو گرفتم.
- آخ!
ماهان با حالت نگران گفت:
- چی شد شاهین خوبی؟
- آره خوبم چیزی نیست.
- مطمعنی!
- خوبم بچه‌ها نگران نباشید. فقط یهو سرم تیر کشید! احتمالا به خاطر کم‌خوابی.
ارسلان چشاش گرد شد
- تا ۲ خواب بودی بدبخت! خرس هم کمتر از این می‌خوابه.
نیما: اوه چطور تونستی بخوابی!؟ من خیلی تلاش کنم تا ساعت ۱۱ دیگه بیشتر نمی‌تونم بخوابم... ‌.
ورزشمون که تموم شد، از باشگاه زدیم بیرون و دم باشگاه جمع شدیم با بچه‌ها...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #5
***
باز داشتم می‌دویدم. داشتم فرار می‌کردم! استرس داشتم. بدنم یخ کرده بود، به دور و برم نگاه انداختم، تاریک و ترسناک بود. گیج شده بودم! من از چی دارم فرار می‌کنم؟ اینجا کجاست؟ چرا اینجام؟ اتفاقات قبل داشت تکرار میشد؛ یکی از پشت گردنمو گرفت و...اتفاقات قبلی. چشامو باز کردم. تار می‌دیدم‌. چشمام می‌سوخت سعی می‌کردم دیدم رو بهتر کنم بفهمم کجام!
نیما: بچه‌ها به هوش اومد. شاهین داداش منو می‌بینی؟ حالت خوبه؟
ارسلان: برو کنار نیما، شاهین خوبی؟ ماهان دکترو صدا کن بدو... .
صدای نیما رو که شنیدم خیالم راحت شد. دیدم بهتر شده بود. رو تخت بیمارستان بودم، به سِرُم تو دستم نگاهی انداختم. دستم بی‌حس شده بود. ارسلان اومد بالا سرم.
- شاهین خوبی؟
- ارسلان من چرا اینجام؟
- یادت نمیاد؟! سردرد داشتی سرت گیج...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #6
بچه‌ها که رفتن، ولو شدم رو کاناپه. تلویزیون رو روشن کردم. به امید اینکه برنامه جذابی داشته باشه ولی برنامه جالبی نداشت مثل همیشه بود. بیخیال شدم و شانسی زدم یه شبکه‌ای؛ داشت یه فیلم آمریکایی پخش می‌کرد. کنترل رو گذاشتم روی میز روبه‌روم و چشامو بستم. خوابم می‌اومد. چنددقیقه‌ای میشد چشام بسته بود. چشمام داشت کم‌کم گرم میشد که حرکت چیزی رو گوشه چشمم حس کردم. اوم لابد ارسلان برگشته. صدامو بردم بالا.
- ارسلان؟ کجا بودی؟ چرا انقدر دیر کردی؟! ارسلان؟ چرا جواب نمیدی؟
چشامو باز کردم؛ اینجا که کسی نیست! احتمالا باز خیالاتی شدم. بهتره برم توی اتاقم بخوابم، چشام باز نمیشه. پا شدم رفتم توی اتاق. در کمدم چرا بازه؟ تا اونجایی که یادم میاد بسته بودمش! جدیدا چقدر بی‌حواس شدم! بهتره یه زنگ بزنم به ارسلان...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #7
- اومدم.
رفتم توی پذیرایی. ارسلان روی مبل نشسته بود و با گوشی‌ش ور می‌رفت. کنارش نشستم، نگاهی بهم انداخت! حس می‌کردم یه چیزی می‌خواد بگه.
- چیزی می‌خوای بگی؟
می‌خواست جوابمو بده، ولی من با چیزی که جلوم دیدم شوکه شدم!
وای خدا! پشت ارسلان به موجودی ایستاده بود! چشماش کامل سیاه بود و از توش ماده سیاهی بیرون می‌ریخت. فکش پوست پوست شده بود و پوسیده بود که باعث می‌شد شکل وحشتناکی به خودش بگیره‌. ردای قرمزی داشت و پشت ارسلان ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. وحشت کرده‌ بودم مثل دفعه قبل قفل شده بودم و نمی‌تونستم تکون بخورم! یهو یه لبخند وحشتناکی بهم زد! بدنم دیگه قفل نبود رفتم عقب و از رو کاناپه افتادم پایین ارسلان اومد کنارم. بهش نگاه کردم نگرانی تو نگاهش موج میزد. می‌خواستم حرف بزنم ولی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #8
پشیمونم که قضیه رو براش تعریف کردم، گند زد به اعصابم آه! رو کاناپه دراز کشیدم و همینطور غرغر می‌کردم تا اینکه خوابم برد... .
مثل همیشه داشتم می‌دویدم! داشتم فرار می‌کردم! ولی دیگه خسته شده بودم. ایستادم، به دوروبرم نگاهی انداختم. صدامو بردم بالا و داد زدم:
- تو کی هستی؟ چی می‌خوای؟ مگه من چیکار کردم؟ چرا عذابم میدی؟ چرا یه کاری می‌کنی بقیه فکر کنن روانیم؟ من چه اشتباهی کردم؟ تقاص چی رو دارم پس میدم؟
بغض کرده بودم! ولی غرورم اجازه نمی‌داد اشکام جاری شه. یهو صدای خنده خوشخراشی همه‌جا رو پر کرد! همه‌جا تاریک بود و نمی‌تونستم تشخیص بدم صدا از کدوم ور میاد! انگار صدا از یه جای مشخص نبود و از همه طرف این صدا می‌اومد! یهو صدا قطع شد و یه موجودی گردنم رو گرفت. طوری که درد له شدن رگای گردنم رو حس...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
  • نویسنده موضوع
  • #9
نذاشت حرفم رو کامل کنم.
ماهان: باز حرف بیخود زد. تو ببند کلا که از دستت حسابی کفریم، حالا توهم چی می‌زنی؟
- به تو چه!
ادامو درآورد (به تو چه)‌‌.
- خیلی حیوونی.
- خودتی!
داروین: شاهین آدم باش. مثل آدم واسمون تعریف کن.
حوصله بحث نداشتم برای همین مجبور شدم همه چی رو بگم.
نیما: خب! من آدم خرافاتی نیستم، ولی به جن اعتقاد دارم.
- جن؟
- خب آره! ببین بذار اول یه سری اطلاعات درباره اجنه بهت بدم، اجنه یه سری موجودن و قدرت‌هایی دارن که انسان قادر به انجام دادنش نیست مثل طی العرض و قدرت اینو دارن به هر شکلی دربیان و می‌تونن خودشون رو از دید ما مخفی کنن، از قرآن و یه سری دعاها و صليب می‌ترسن! یه سری جن‌ها مسلمون هستن و یه سری کافر، از اذیت کردن انسان‌ها لذت می‌برن.
وقتی اسیر جن مسلمون بشی می‌تونی از...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

پارمیس 1380

تازه وارد
سطح
0
 
ارسالی‌ها
17
پسندها
99
امتیازها
90
نیما :بچه ها بپرید پایین رسیدیم.
_رفتیم پایین، واقعا خسته بودم، این حجم از خستگی رو درک نمیکردم! . وارد یه کوچه حدودا باریک شدیم و نیما روبه روی دره مشکی ایستاد و در زد بعد از چند دقیقه دختر بچه حدودا 7،8 ساله درو باز کرد و اجازه داد بریم تو،
ارسلان:بچه ها من یه حس بدی به این خونه دارم!
نیما:منم همینطور ولی مجبوریم بیا تو،
_ بچه ها راست میگفتن خونهه فضای سنگینی داشت! به آدم حس ترس و دلهره دست می‌داد.!
دختره مارو راهنمایی کرد بریم توی اتاقی که انگار دعا نویسه اونجا منتظر بود. با تردید وارد اتاق شدیم، یک آقایی حدودا 50،60 ساله گوشه ی اتاق نشسته بود و یه پسر جوون هم کنارش بود که به نظر میومد شاگردشه،تا مارو دید آروم لبخند زد و بهمون تعارف کرد بشینیم،
هرکدوم یه گو‌شه نشستیم، هنوزم حس بدی به...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

بالا