• تذکر:

    نویسندگان عزیز از نوشتن رمان‌هایی با محتوای غیر اخلاقی خودداری کنید. در صورت مشاهده چنین موضوعی صحنه رمان شما بدون تذکر توسط ناظرین حذف خواهد شد.

    مواردی که شامل موضوعات غیراخلاقی می‌شود عبارت‌است از:

    1. پرداختن به زندگی افرادی با گرایش های خاص مانند (هم‌جنس‌گرایی، ....)

    2. بیان صریح عقاید سیاسی در رمان‌ها و زیر سوال بردن چارچوب‌های جامعه اسلامی

    3. بیان توصیف صریح جنسی و به کار بردن کلمات ناشایست.

    و...

    قبل از ایجاد رمانتان موارد زیر را در نظر داشته باشید:

    1. اسم رمان خود را طوری انتخاب کنید که داری مصادیق مجرمانه و خلاف عرف جامعه نباشد.

    2. از به کار بردن کلمات جنسی و مواردی که با شئونات اسلامی مغایرت دارد، به جد خودداری کنید.

    3- برای تایپ رمان می توانید طبق تاپیک آموزشی زیر رمان خود را ارسال کنید:

    کلیک کنید

    4. با مطالعه رمان‌های نویسندگان انجمن به آن‌ها امید نوشتن خواهید داد.

    کلیک کنید

در حال تایپ رمان رگ خواب | افسانه نوروزی نویسنده افتخاری انجمن یک رمان

  • نویسنده موضوع Afsaneh.Norouzy
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها 14
  • بازدیدها 991
  • کاربران تگ شده هیچ

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #1
نام رمان :
رگ خواب
نام نویسنده:
افسانه نوروزی
ژانر رمان:
#عاشقانه #اجتماعی
کد رمان: 5120
ناظر:
♡°DINA° ♡°DINA°

خلاصه: ماهور رسولی در آستانه یک اتفاق بزرگ تصمیمی می‌گیرد که او را وارد زندگی آدم‌های جدید می‌کند. او با پشت پا زدن به گذشته‌ و انتخاب‌هایش در پی ساختن رویاهای جدید می‌گردد. رویاهایی که به واسطه صلاحدید دیگران عمری از او سلب سلب شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر
امضا : Afsaneh.Norouzy

ZARY MOSLEH

نویسنده انجمن + منتقد انجمن
پرسنل مدیریت
سرپرست تالار
تاریخ ثبت‌نام
11/7/20
ارسالی‌ها
1,534
پسندها
14,403
امتیازها
35,373
مدال‌ها
33
سن
17
سطح
20
 
  • مدیر
  • #2
795136_60e37fa2aa8f2b5b6992be8bb9684e4c.jpg

«به نام داعیه‌ی سر متن‌ها»

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمد گویی، سپاس از انتخاب این انجمن برای منتشر کردن رمان خود،
خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید!
قوانین جامع تایپ رمان

آموزش قرار دادن رمان را در تاپیک زیر دنبال کنید.

نحوه‌ی قرار دادن رمان در انجمن برای مطالعه کاربران

[COLOR=rgb(184, 49...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #3
از غبار عشق خورشید پنهان می‌شود
عشق اگر طوفان کند کافر مسلمان می‌شود



نفسش در سینه حبس شده و بیرون نمی‌آمد. با تتمه قدرت افول کرده در صدایش رو به چند خانم حاضر در مجلس عروسی آن شب که دورش را گرفته بودند، پرسید:
- پیداش کردید؟
فقط خدا می‌دانست وقتی داشت آن سوال را می‌پرسید چه عرق شرم و خجالتی روی جیبنش نشسته بود. نفسش به زور درمی‌آمد. کارش به جایی رسیده بود که در شب عروسی دخترش باید سراغ او را از این و آن می‌گرفت.
در همان هنگام یکی از خدمه تالار حلقه زن‌های دور جلال را کنار زد و با لحن مودبانه و سری که به نشان احترام پایین گرفته بود؛ گفت:
- کل اتاق‌های سالن بالا رو گشتن آقا. عروس خانم نیست!
جلال با نفسی پس افتاده به دخترک مهجور و سر به زیر...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #4
هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای رسای بلقیس را شنید. زن با آن هیکل درشت و شانه‌های پهن که درون لباس حریر پر ابهت مجلسی فرو رفته بود؛ چند قدم را دنبالش آمده و با جدیت صدایش صدایش زده بود.
- پیداش کن جلال! دخترت رو پیداش کن.
جلال متحیر و درمانده از سالن بیرون رفت. صدای بلقیس لرزه به جانش انداخت. تا افتادن کوس رسوایی‌اش جلوی این جماعت فاصله‌ای نمانده بود.
بیرون که آمد جبهه‌ای از هوای سرد روی جسم داغش نشست. اطراف شلوغ بود. پر از مهمان‌هایی که آمده بودند جشن و پایکوبی ازدواج دخترش را جشن بگیرند.
گلویش را با دستان لرزان فشرد. لحظه به لحظه عرصه بر او تنگ و تنگ‌تر می‌شد. دور خود چرخید. کسی حواسش به او نبود. صدای شاد آهنگ بلند شده و در ان آشفته بازار ذهنی داشت دیوانه‌اش می‌کرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #5
خودش می‌دانست که دیوانگی کرده. می‌دانست با کار احمقانه امشبش چه دردسرهایی را برای خودش خریده!
نفس در گلویش شکست و به تنِ بغض وامانده در گلویش اصابت کرد. چهره‌اش در هم مچاله شد. آه که با حماقت‌ها و سکوتش چه عروس بیچاره‌ای از خود ساخته بود.
صورتش خیس شده و کنترل اشک‌ها دست خودش نبود. بلاتکلیف دور خود چرخید. اصلا چرا به اینجا آمده بود؟ حالا باید به کجا می‌رفت؟ با دستانی لرزان شماره سوگند را گرفت. زنی خاموشی موبایلش را خبر ‌داد. موبایلش را در مشت فشرد و زیر لب غرید:
- لعنتی...
بدشانسی آن شبش داشت حسابی تکمیل می‌شد!
آه عمیقی کشید و فضای خلوت پارکینگ را از نظر رد کرد. دلش گریه می‌خواست. این که یک دل سیر فریاد بزند و خودش را از بحران آن همه چیزی که دیده و شنیده خلاص کند.
نفسش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #6
- عرضم به خدمتتون هم من و هم محسن آقا. بله بله. آقاوالده حاج سرابی رو می‌گم. معرف حضور هستند که؟!
- ...
- بله خودشون هستند. حاج آقا چند وقتی هست جفتمون درگیر رساله مشترکی شدیم که هر چی بیشتر پیش می‌ریم بیشتر متوجه کمبود دانشمون می‌شیم. من باب مسئله کنفراسی هم که ماه آینده پیش رو داریم جسارتا چندجایی ابهام وجود داشت. گفتیم اگر مصدع اوقات نیستیم زمانی ترتیب داده بشه تا به محضرتون برسیم برای رفع ابهام و کسب یه سری اطلاعات...
هوای آن ساعت از شب سردتر از آنی بود که یک نفر تنش از گرما گر بگیرد و به عرق بنشیند؛ اما محمدکمیل از مصاحبت با حاج فتاح تنش گرفته بود و عرق استرس به جانش نشسته بود.
از بزرگی روح حاج فتاح هر چه به خاطر می‌آورد باز هم کم بود. در کمال ادب و احترام با چند دیالوگ...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #7
محمدکمیل بی‌اختیار دستش به دور اوراقی که داشت آن‌ها را دسته می‌کرد تا دوباره درون داشبورد قرار دهد، سفت شد. ابروهای مرتب و پیوسته‌اش یکدیگر را تنگ درآغوش گرفتند و وقتی به سوی صدا برگشت با حالتی که پر از سوءظن بود پرسید:
- خانم؟!
مرد قوی‌هیکلِ مقابلش نفس‌نفس می‌زد.
- آره یه خانم با لباس سفید عروس!
این بار محمدکمیل ابروهایش بالا پرید. این مرد دیوانه شده بود یا او را گیرآورده بود که مسخره‌اش کند؟
- شوخیتون گرفته؟
مرد با حالتی حق‌به‌جانب و با خشونت نزدیکش شد و بی حوصله پرسید:
- دیدی یا نه؟
تنها سری تکان داد که یعنی نه! ندیده. با رفتن مرد لحظاتی غریب به دورشدنش نگاه کرد. ماهور گم شده بود؟!
سعی کرد به فکر و خیال بی سرو سامانش مجال جولان ندهد. برگشت تا موبایلش را که روی صندلی شاگرد...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #8
عضلاتش خشک شده بود. گلویش بیشتر. دلش لک زده بود برای یک جرعه آب. برای این که پاهایش را در تخت گرمش دراز کند و مثل سابق بی‌اینکه کسی کاری به کارش داشته باشد تا هر وقت که دلش خواست بخوابد.
دور شدن پسرخاله‌اش را دید و نفسی از سر آسودگی کشید. در تمام مدت بیست و شش-هفت سالی که از خدا عمر گرفت بود او را به قد انگشتان دست هم ندیده بود. به قدر همین که انگشت‌شمار در مراسمات عروسی و عزا همدگیر را ببینند!
حالا اما محمدکمیل در مراسم عروسی او حاضر شده بود. در شب عروسی خودش... بهتر بود بگوید در شب بُرخوردن تمام آرزوهایش!
پوزخندی تمام صورتش را پر کرد که وسعتش می‌رسید به عمق تمام بی‌آبروهای تلخی که تا چند ساعت دیگر صدای طبلش میان کل فامیل به صدا در می‌آمد.
دست به زمین گرفت و خواست بلند شود...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #9
دستگیره را بالا برد و در در کمال تعجب در تقی کرد و باز شد. در آن لحظه انگار دنیا را به او داده بودند. لبخند نصفه نیمه‌ای زد که بیشتر نشانِ تحیرش بود. پیش از این که نگاه آن دو مرد به او بیفتد چون یک گربه خود را روی صندلی عقب پرت کرد و دراز کشید. میان نفس‌های تندش در را به آهستگی بست. آنقدر آرام که حتی صدای بسته شدن در را خودش هم نشنید. همه جا تاریک بود و تنها نور محیط، نور پروژکتوری بود که ورودی پارکینگ روشن بود. سرش را به نشیمنگاه صندلی عقب تکیه داد. مشامش پر شده بود از بوی عطری ناآشنا که کل ماشین را به تسخیر خود درآورده!
با چشمانی بسته بند دو کفشش را که هنوز در دست داشت فشرد. کاش امشب فقط تمام می‌شد.
***
آبروریزی شده بود. یک ساعت بعد وقتی همه متوجه غیبت ماهور شدند، خبر گوش...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

Afsaneh.Norouzy

نویسنده افتخاری
نویسنده افتخاری
تاریخ ثبت‌نام
4/6/19
ارسالی‌ها
4,270
پسندها
100,318
امتیازها
74,373
مدال‌ها
52
سطح
43
 
  • نویسنده موضوع
  • #10
یک لحظه خودش را جای او گذاشت. جای مردی که در شب عروسی عروسش غیب شده باشد. حس کرد سرش از هرم داغی این فکر سوخت. دکمه زیر گلویش داشت خفه‌اش می‌کرد. با بدقلقی بازش کرد. سپس صندلی را با صدا عقب کشید و موبایل را از جیب شلوار پارچه‌ای مشکی و اتوخورده‌اش خارج کرد.
شماره مادرش را گرفت. در کمال تعجب خاموش بود. ندانست چرا! اما نگرانی لجام گسیخته‌ای به جانش افتاد. سابقه نداشت موبایل مادرش خاموش باشد.
این بار انگشتش به سمت شماره خواهرش رفت. طولی نکشید که صدای گرم و نازک مطهره در گوشش طنین‌انداز شد.
- جونم داداش؟
گوشی را در دست فشرد و با سری زیر افتاده از مقابل ناصر عبور کرد.
- الو مطهره آبجی کجایین شما؟
صدای مطهره را به سختی شنید. انگار دور و بر او هم حسابی هیر و ویر بود.
- داداش من و...
لطفا برای مشاهده کامل مطالب در انجمن ثبت نام کنید.
 
امضا : Afsaneh.Norouzy

موضوعات مشابه

کاربران بازدید کننده از موضوع (تعداد: 0)

کاربران در حال مشاهده موضوع (تعداد: 1, کاربر: 0, مهمان: 1)

عقب
بالا